بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1396
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30  




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین







آمار

  • امروز: 243
  • دیروز: 657
  • 7 روز قبل: 1969
  • 1 ماه قبل: 8003
  • کل بازدیدها: 365085





  • وبلاگ های من





    رتبه





      دوستت دارم ها   ...

    دوست داشتن را باید دید از چه نوع دوست داشتنی است!
    آیا مانند شیر است که آهو دوست دارد وگربه که موش دوست دارد!
    باید دید وقتی کسی میگوید دوستت دارم آیا معنی اش اینست که میخواهد ما را خرج خودش کند و ما را بخورد و ما را به مصرف خودش برساند
    یا دوستت دارم به این معنی است که تو دوست من هستی و خاطرت پیش من عزیز است و اگر کاری داشتی برایت انجام میدهم اگر بیمارشدی تا صبح برای تو بیدار میمانم.

    #الهی_قمشه_ای

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [جمعه 1396-09-17] [ 10:28:00 ب.ظ ]





      محبوبترين كارها نزد خداوند   ...

    ?‍ محبوبترین کارها نزد خدا ?

    رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) :

    أحَبُّ الأعمالِ إلَى اللّه‏ِ سُرورٌ (الذي) تُدخِلُهُ عَلَى المُؤمِنِ، تَطرُدُ عَنهُ جَوعَتَهُ أو تَكشِفُ عَنهُ كُربَتَهُ؛

    محبوب ترين كارها در پيشگاه خدا، شاديى است كه به مؤمن رسانى، گرسنگيش را بر طرف سازى يا اندوهش را بزدايى.

    ?كافي 2 / 191 /11.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:24:00 ب.ظ ]





      يهودي سازي #قدس   ...

    ?یهودی‌سازی یعنی تبدیل قدس به شهری یهودی/ ‌یهودی‌سازی یعنی نابودکردن ‌مؤ‌سسات ‌مسیحی ‌و اسلامی ‌به ‌یکسان

    امام موسی صدر:

    ?مسجدالأقصی ‌خود در نگاه‌ مسلمانان‌ نماد و رمزی بزرگ به حساب می‌آید؛ چرا که‌ اسلام‌ در مکه متولد شد و اسراء یعنی ‌انتقال‌ پیامبر(ص) ‌به ‌قدس ‌تعبیری ‌کنایی ‌از گسترش ‌و انتشار اسلام‌ به‌شمار می‌رود.

    ?تجاوز به این ‌نماد ‌به ‌معنای ‌ایستاییِ ‌اسلام‌ در یک ‌منطقۀ ‌معین ‌و شبیه ‌به‌ تخریب ‌خانه‌ کعبه ‌است. نابودی ‌کعبه ‌به‌ معنای ‌مرگ ‌نمادین اسلام‌ است‌ و، همچنین، ‌نابودی ‌مسجدالأقصی ‌نشانی ‌است‌ که ‌معنایش ‌مرگِ‌ انتشار و گسترش ‌اسلام ‌است. علت ‌این ‌حادثه ‌جنایت‌کارانه، بدون ‌تردید، یهودی‌سازی ‌است‌ و یهودی‌سازی ‌یعنی ‌تبدیل ‌قدس‌ به ‌شهری یهودی.

    ?در این‌جاست ‌که ‌ما می‌گوییم ‌این ‌خطر بزرگ ‌فقط به‌ شعایر و مؤ‌سسات ‌اسلامی ‌اختصاص ‌ندارد، بلکه ‌مؤ‌سسات‌ مسیحی ‌را هم ‌دستخوش ‌تهدید کرده‌ است؛ چراکه ‌یهودی‌سازی یعنی نابودکردن ‌مؤ‌سسات ‌مسیحی ‌و اسلامی ‌به ‌یکسان. خلاصه‌ سخن ‌آن‌که ‌این ‌مؤ‌سسات ‌و نیز همین ‌مسجدالأقصی ‌اکنون در معرض‌ خطر قرار گرفته‌اند و نیت ‌اینان ‌یهودی‌سازی ‌همه‌چیز است‌ و علت ‌آن‌ هم‌ روشن ‌است.

    ? کتاب نای و نی؛ مصاحبه با روزنامه «الجریده» پس از به آتش کشیدن مسجدالاقصی؛ ۱۳۴۸/۶/۴ش، مصادف با ۱۹۶۹/۰۸/۲۶م.

    #تحلیل_و_اندیشه
    ?

    موضوعات: براي وطنم  لینک ثابت



     [ 09:08:00 ب.ظ ]





      #دعا_جهت_گشایش_کار   ...

    براى گشایش در کارها و رفع گرفتارى و غم، خواندن این ذکر و مواظبت بر آن، که امام جواد(علیه السلام) آن را تعلیم فرمود، نافع است:

    یَا مَنْ یَکْفى مِنْ کُلِّ شَىْء، وَلا یَکْفى مِنْهُ شَىْءٌ، اِکْفِنى ما اَهَمَّنى.
    اى که کفایت کند از هر چیز و کفایت نکند از او چیزى، کفایت کن آنچه مرا به اندیشه فرو برده است
    از رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) روایت شده است که هر کس را مشکلى، یا اندوهى، یا بلا و شدّتى پیش آید، بگوید:

    اَللهُ رَبّى لا اُشْرِکُ بِهِ شَیْئاً، تَوَکَّلْتُ عَلَى الْحَىِّ الَّذى لایَمُوتُ.
    خدا پروردگار من است که شریک نسازم به او چیزى را توکل کنم بر زنده اى که هرگز نمیرد.

    از امام صادق(علیه السلام) نقل شده است که چون برادران یوسف آن حضرت را به چاه افکندند، جبرئیل نزد او آمد و گفت: در این جا چه مى کنى؟ یوسف گفت: برادرانم مرا در این چاه افکندند و رفتند. جبرئیل گفت: آیا دوست دارى از این جا بیرون آیى؟ گفت: این وابسته به مشیّت خداوند است; اگر خواست مرا بیرون مى آورد. جبرئیل گفت: 
    خداوند مى فرماید: این دعا را بخوان تا تو را رهایى بخشم; بگو:

    اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ بِاَنَّ لَکَ الْحَمْدَ، لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ الْمَنّانُ بَدیعُ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ، ذُوالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ،
    خدایا از تو خواهم که تو راست ستایش و معبودى جز تو نیست که بسى منّت گذار و پدیدآرنده آسمانها و زمین و صاحب جلالت و بزرگوارى هستى

    اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ تَجْعَلَ لى مِمّا اَنَا فیهِ فَرَجَاً وَمَخْرَجَاً.
    که درود فرستى بر محمّد و آل محمّد و قرار دهى براى من در آنچه در آن هستم گشایش و فرجى.در نتیجه کاروانى آمد و آن گونه که قرآن نقل کرده، او را از چاه نجات داده و با خود به مصر بردند.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 07:06:00 ب.ظ ]





      کسی از نوادگان خلیل   ...

    نظربه ساعتِ خود کَردُ نقشه درسر داشت
    تبر به دوشِ کسی از نوادگانِ خلیل

    چقدر؟ مانده ازاین بیست وپنج ساله مگر
    که محو گردد ازعالم نشانِ اسرائیل


    ✊مرگ بر اسرائیل✊

    1512717810k_pic_1117958d-4912-4cb0-81a0-a229d75626eb.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 02:49:00 ب.ظ ]





      فایلpdfکتاب دا   ...

    ? #مطالعه_کنیم
    ? کتاب دا
    ?موضوع #کتاب :مقاومت بانوان خرمشهری در جنگ
    ? نسخه ی pdf

    15127313894_5818815275939659777.pdf

    موضوعات: براي همه  لینک ثابت



     [ 02:47:00 ب.ظ ]





      واکنش هاى بين المللى مختلف در رابطه با تصميم ترامپ   ...

    ✔️#اینفوگرافیک | واکنش های بین المللی به تصمیم ترامپ مبنی بر تعیین بیت المقدس به عنوان پایتخت رژیم صهیونيستى

    موضوعات: براي وطنم  لینک ثابت



     [ 10:59:00 ق.ظ ]





      هواپيما را ديده اى که اوج مى گيرد   ...

    ?هواپیما را دیده‌اید که از روی زمین اوج می‌گیرد؟
    هواپیما دوباره به زمین بر می ‌گردد، اما موشک از جاذبه زمین خارج می‌شود و دیگر بر نمی‌گردد. سرعت زیادی لازم است تا موشک از جاذبه زمین خارج شود. همان طور که زمین «جاذبه» دارد، «نیت» هم «جاذبه» دارد.
    نیت انسان‌ها گاهی در «جاذبه» خود انسان گیر می‌کند. بسیاری از اعمالی که انسان به سوی ملکوت می‎فرستد، از جو خودش نمی‌گذرد؛ او فکر می‌کند آن عملی که فرستاده، رسیده است! اما در قیامت که عملش را نشانش می‌دهند می‌بیند که خیلی از آنها به جاذبه خودش باز گشته است.
    درجات عمل، همه‌اش مربوط به نیت می‌شود و بستگی دارد به این که تا چه اندازه‌ای بتواند از خودش رها شود که این مربوط به شکستگی و سوزدل است…

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:51:00 ق.ظ ]





      القدس_عاصمة_فلسطين_الأبدية   ...

    ✌? #القدس_عاصمة_فلسطين_الأبدية ? امام خمینی: اگر مسلمين مجتمع بودند هركدام يک سطل آب به #اسرائیل می‌ريختند او را سيل مي برد

    موضوعات: براي وطنم  لینک ثابت



     [ 09:46:00 ق.ظ ]





      شبكه بدخيم صهيونيست   ...

    ? آیت الله خامنه ای: اگر متحد باشیم و با وحدت به سمت اهداف اسلامی حرکت کنیم، آمریکا و شبکه‌ی بدخیم خبیث صهیونیستی دیگر نمی‌توانند ملت‌ها را در پنجه‌ی خود بگیرند

    #یاران_امام

    #قدس

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 09:31:00 ق.ظ ]





      صوت قرآن بقية اللّه الاعظم در حرم اميرالمؤ منين عليهماالسلام   ...

    ▪️معمولاً مقابل حرم هر امامي بايد دعاي ورود به حرم را خواند و اين خود يكي از آداب زيارت است ولي مرحوم آية اللّه علاّمه سيّد بحرالعلوم آن روز برخلاف هر روز تا مقابل حرم حضرت علي بن ابيطالب اميرالمؤ منين عليه السلام ايستاد اين مصرع شعر را زمزمه كرد

    ( چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنيدن )

    ▪️از علاّمه پرسيدند :
    آيا مقام علمي و پارسايي شما و مكان مقدّسي كه ايستاده ايد با خواندن چنين شعري مناسبت دارد ؟

    ▪️سيّد بحرالعلوم جواب داد :
    وقتي خواستم وارد حرم مطهّر شوم ، حضرت مهدي حجة بن الحسن ( صلوة اللّه و سلامه عليه ) را ديدم در قسمت بالاي سرنشسته و با صداي جانبخش مشغول تلاوت قرآن مي باشد . من با شنيدن آن صدا به خواندن اين مصرع پرداختم . و سپس آن حضرت از قرائت دست برداشت و حرم را ترك كرد .

    ▪️اَلّلهُمَّ اَغنِني بِالعِلمِ وَ زَيِّني بِالحِلمِ وَ اَكرِمني بِالتَّقوي وَ جَمِّلني بِالعافِيَه
    بار پروردگارا ! به علم توانگرم كن و به حلم زينتم بخش و به تقوي عزيزم كن و به عافيت زيباييم ده .

    ☑️مناجات پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله …نهج الفصاحه

    #فرهیختگان_تمدن_شیعه
    #ندبه_های_دلتنگي

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 09:21:00 ق.ظ ]





      سيد حسن نصرالله   ...

    ✔️سیدحسن نصرالله: تصمیم ترامپ توهینی به بیش از یک میلیارد مسلمان و میلیون‌ها مسیحی‌ بود

    سیدحسن نصرالله، دبیرکل حزب‌الله لبنان:
    ▪️ما در مقابل دومین بیانیه بلوفور 100 سال پس از اولین بیانیه آن قرار داریم. پیامدهای منفی تصمیم ترامپ همه را در بر می گیرد.

    ▪️همگي بايد به مسئولیت خود در برابر تصميم رئيس‌جمهور آمريکا عمل کنيم چون اين تصميم بسيار خطرناک است.

    ▪️دولت آمریکا به بهانه حمایت از صلح و ثبات مانع اقدامات رژیم صهیونیستی در قدس نمی‌شود. ترامپ با اقدامات خود راه‌ها برای کوچ اجباری فلسطینیان را هموارتر کرده است.

    ▪️پس از تصمیم ترامپ در به رسمیت شناختن قدس به عنوان پایتخت رژیم صهیونیستی، این رژیم سیطره کامل خود را بر قدس می‌افکند.

    ▪️پس از این اقدام ترامپ مقدسات مسلمانان و مسیحیان در معرض خطر جدی قرار می گیرد، خطر بزرگتر متوجه مسجد الاقصی است.

    ▪️آنچه را که اسرائیلی طی ده‌ها می‌خواستند، ترامپ در لحظه‌ای آن را انجام داد و این خطر جدی است. ترامپ در حقیقت تیر خلاص را به مذاکرات نشانه رفت.

    ▪️پس از خروج قلب فلسطین و هویت اصلی آن یعنی قدس چیزی از فلسطین باقی نخواهد ماند.

    ▪️از پیامد‌های خطرناک سکوت در برابر تصمیم ترامپ این است که آمریکا به خود اجازه هر کاری در جهان عرب را خواهد داد.

    ▪️روز گذشته شاهد بودیم که برای اسرائیل به همه کشورهای جهان توهین شد. دیروز صدها میلیون مسلمان پس از بخشیدن شهر مقدسشان به رژیم صهیونیستی احساس حقارت کرد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [پنجشنبه 1396-09-16] [ 11:08:00 ب.ظ ]





      اصلا اسراييل وجود ندارد كه پايتخت بخواهد   ...

    ✔️اسماعیل هنیه، رئیس دفتر سیاسی حماس:
    اصلا چیزی به نام اسرائیل وجود ندارد که بخواهد پایتختی داشته باشد

    اسماعيل هنيه:
    ▪️اصلا چیزی به نام اسرائیل وجود ندارد که بخواهد پایتختی داشته باشد.

    ▪️با به رسمت شناخته شدن قدس به عنوان پایتخت اسراییل از سوی آمریکا، دیگر چیزی به نام قرارداد و توافقنامه بین‌المللی وجود ندارد و همه اینها برای همیشه دفن شدند.

    ▪️قدس، یکپارچه است و بخش شرقی و غربی ندارد؛ بلکه شهری فلسطینی، عربی و اسلامی و پایتخت دولت فلسطین است.

    ▪️تنها با یک انتفاضه جدید می‌توان با سیاست جدید آمریکا و اسراییل در قبال قدس مقابله کرد./

    موضوعات: براي وطنم  لینک ثابت



     [ 11:04:00 ب.ظ ]





      خیلیا فکر میکنند   ...

    ♻️ خیلیا فکر می‌کنن مسیر شناخت خدا، از خود خدا شروع می‌شه و بعدش به معرفت اهل بیت علیهم السلام منتهی می‌شه؛ در حالی که طبق روایات باید گفت:

    ✅ معرفت خدا از معرفت اهل بیت علیهم السلام شروع می‌شه.

    امام صادق علیه السلام فرمود:
    ?«نَحنُ وُلاةُ أَمرِ اللَّهِ وَ خَزَنَةُ عِلمِ اللَّهِ وَ عَیبَةُ وَحیِ اللَّهِ وَ أَهلُ دینِ اللَّهِ وَ عَلَینا نَزَلَ کتابُ اللَّهِ وَ بِنا عُبِدَ اللَّهُ وَ لَولانا ما عُرِفَ اللَّهُ وَ نَحنُ وَرَثَةُ نَبِیِّ اللَّهِ وَ عِترَتُهُ»

    ?ما والیان امر خداوند،
    • خزانۀ علم خدا،
    • صندوق وحی الهی
    • و اهل دین خدا هستیم.
    • کتاب خدا بر ما نازل شده
    • و به وسیلۀ ما خدا عبادت شده
    • و اگر ما نبودیم خدا شناخته نمی‌شد
    • و ماییم که وارثان نبیّ خدا و عترت او هستیم.
    (بصائر الدرجات فی فضائل آل محمد صلى الله علیهم، ج‏1، ص 61)

    ✅ این «لَولَانَا مَا عُرِفَ اللَّهُ» رو چه جوری باید معنا کرد؟
    ?امام باقر علیه السلام فرمود:
    تنها به وسیلۀ ماست که خدا عبادت می‌شود و
    تنها به وسیلۀ ماست که خدا شناخته می‌شود و
    تنها به وسیلۀ ماست که خدا به وحدانیت و یگانگی پذیرفته می‌شود…
    (الکافی، ج 1، ص 145).

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:23:00 ب.ظ ]





      وحدت اسلامی   ...

    ? وحدت اسلامی به معنای کنار گذاشتن اختلافات اعتقادی میان شیعه و سنی نیست

    #عکس_نوشت

    1512639155k_pic_f5cdb8d7-c1c2-43b7-8aca-ce6cd86e0354.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:20:00 ب.ظ ]





      کارهای خوب و اخلاقی   ...

    ✅ همه کسانی که کارهای خوب و اخلاقی انجام می‌دهند ولو ظاهرا کافر باشند، ناآگاهانه قدم در راه خدا برمی‌دارند

    ?انسان به حسب فطرت کارهای اخلاقی را شریف و شرافتمندانه می‏‌داند و در این کارها یک نوع شرافت و عظمتی تشخیص می‌‏دهد، علوّ و بزرگواری تشخیص می‌‏دهد، حس می‏‌کند که با انجام این کارها خودش را بزرگوار می‏‌کند؛ مثل ایثار، از خودگذشتگی و انصاف دادن.

    ?این حالت که ناآگاهانه در انسان هست، بدین جهت است که انسان خدا را می‏‌شناسد و یک سلسله مسائل است که بالفطره و ناآگاهانه آنها هم اسلامِ خدا یعنی قانون خداست. اسلام یعنی تسلیم به قانون خدا. آن عمق روح انسان، آن فطرت انسان، آن عمق قلب انسان، با یک شامّه مخصوص، ناآگاهانه همین‏‌طور که خدا را می‏‌شناسد این قوانین خدا را می‌‏شناسد؛ رضای خدا را می‏‌شناسد و کار را بالفطره در راه رضای خدا انجام می‏‌دهد، ولی خودش نمی‌‏داند که دارد قدم در راه رضای خدا برمی‌‏دارد.

    ?آیا این‏‌جور کارها که ناآگاهانه در طریق رضای خداست ولی آگاهانه چنین نیست اجر دارد یا نه؟ ما احادیث زیادی در این زمینه داریم درباره کافرانی که چنین کارهایی کرده‌‏اند. از پیغمبر یا ائمه سؤال کرده‏‌اند آیا این گونه کارها نزد خدا بی‌‏اجر است؟ جواب داده‌‏اند: نه، بی‌اجر هم نیست.

    ? استاد مطهری، فلسفۀ اخلاق‏، ص109-107 (با تلخیص)

    #گزیده_کتاب

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:19:00 ب.ظ ]





      تقیه فقط از مخالفان نیست   ...

    ? تقیه فقط از مخالفان نیست از دوستان جاهل هم باید تقیه کرد

    ?در سال‌های اقامتم در حوزه علمیه قم که افتخار شرکت در محضر درس پرفیض مرحوم آیت‌الله آقای بروجردی (اعلی‏ الله مقامه) را داشتم، یک روز در ضمن درس فقه حدیثی به میان آمد به این مضمون که از حضرت صادق(علیه السلام) سؤالی کرده‌اند و ایشان جوابی داده‌اند. شخصی به آن حضرت می‌گوید: قبلا همین مسئله از پدر شما امام باقر(علیه السلام) سؤال شده، ایشان طور دیگر جواب داده‌اند، کدام‌یک درست است؟

    ?حضرت صادق(علیه السلام) در جواب فرمود: آنچه پدرم گفته درست است. بعد اضافه کردند شیعیان، آن وقت که سراغ پدرم می‌آمدند با خلوص نیت می‌آمدند و قصدشان‏ این بود که ببینند حقیقت چیست و بروند عمل کنند، او هم عین حقیقت را به آنها می‌گفت. ولی اینها که می‌آیند از من سؤال می‌کنند قصدشان هدایت یافتن و عمل نیست، می‌خواهند ببینند از من چه می‌شنوند و بسا هست که هرچه از من می‌شنوند به این طرف و آن طرف بازگو می‌کنند و فتنه بپا می‌کنند. من ناچارم که با تقیه به آنها جواب بدهم.

    ?چون این حدیث متضمن تقیه از خود شیعه بود نه از مخالفین شیعه، فرصتی به دست آن مرحوم داد که درد دل خودشان را بگویند. گفتند: «تعجب ندارد، تقیه از خودمانی مهم‌تر و بالاتر است. من خودم در اول مرجعیت عامّه گمان می‌کردم از من استنباط است و از مردم عمل، هرچه من فتوا بدهم مردم عمل می‌کنند. ولی در جریان بعضی فتواها که برخلاف ذوق و سلیقه عوام بود، دیدم مطلب این طور نیست».

    ? استاد مطهری، ده گفتار، ص305-304

    #گزیده_کتاب

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:19:00 ب.ظ ]





      عبادت فردی   ...

    ✅ در اسلام حتی عبادت «فردی» با زندگی مرتبط است

    #عکس_نوشت

    1512639009k_pic_05858948-7dbe-49f8-8bbe-462fb74e95ab.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:17:00 ب.ظ ]





      داستان طنز22   ...

    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    نامه شماره 22
    موهایم را صورتی و چتری‌هایم را هم تا روی ابروهایم کوتاه کرده بودم و از حمام بیرون آمدم. یعنی در یک کتابی نوشته بود دخترها وقتی شکست می‌خورند یک دستی در قیافه‌شان می‌برند و طبیعتا بعد از 21 مورد شکست، رنگی کمتر از صورتی میزان سنگینی شکست‌هایم را نشان نمی‌داد. بعد از پرتاب بشقاب مامان از آشپزخانه به سمت کله‌ام و جاخالی دادنم و اصابت بشقاب به گوشه چشم بابا به طرف اتاقم فرار کردم و در را روی خودم قفل کردم. آن زمان از پنجره اتاقم آشپزخانه خانه خانم وفایی معلوم بود. یعنی هر وقت پرده را کنار می‌زدم، خانم وفایی به گوشه کابینت تکیه داده بود و درحالی‌که مَویز می‌جوید به گاز خیره می‌شد. یعنی یک بار از پشت پنجره برایم گفت دارد روی قانون جذب کار می‌کند و فکر می‌کرد اگر ذهنش به یک قورمه‌سبزی پخته شده متمرکز شود، قورمه‌سبزی به سمتش می‌آید و خودش پخته می‌شود؟! میزان حماقتش دست‌کاری شده بود اما این بار که پنجره را کنار زدم خانم وفایی قانون جذبش را کنار گذاشته بود و داشت همان کت قهوه‌ای رنگ پاره شده را رفو می‌کرد. نمی‌دانم چرا آن‌قدر آن کت بی‌ریخت برایم مهم شده بود اما حتما صاحبش دیر یا زود سروکله‌اش پیدا می‌شد. مامان آن‌قدر با زانوهایش به در اتاقم کوبیده بود که جای کاسه زانویش روی در برآمده شده بود. داشتم به این فکر می‌کردم که وسط خریدن جهیزیه من خرج جراحی یک کاسه زانوی مصنوعی هم افتادیم که خانم وفایی غیبش زد. تا کمرم از پنجره بیرون آمده بودم تا ببینم چه بلایی سر کت قهوه‌ای آورده است که فهمیدم کسی زنگ خانه‌شان را زده. حتما خودش بود. چتری‌های صورتی‌ام را روی ابروهایم ریختم و در اتاق را باز کردم و به طرف در خروجی دویدم. از پشت چشمی در دیدمش. پسری با قدی متوسط که یک کلاه پشمی سرش گذاشته بود و یک عینک مربعی به چشم داشت. کت را از خانم وفایی گرفت و درون یک ساک دستی گذاشت و از پله‌ها پایین رفت. پله‌ها را دو تا یکی پایین ‌رفتم تا دوباره ازش جا نمانم که پله آخری زیر پاهایم خالی شد، کمرم کوبیده شده به پله‌ها و بعدش صدای ترک خوردن لگنم و قل‌خوردنم روی پله‌ها و اصابتم به صاحب کت! 10 پله‌ای را با همدیگر قل خوردیم تا کوبیده شدیم به در خروجی. صورتم روی زمین مالیده شده بود. صورتم را از روی زمین بلند کردم و همان‌طور که روی زمین افتاده بودم یک پایم را روی آن یکی انداختم و تا جایی که توانستم لبخند ملیحی تحویلش دادم و گفتم «سلام»، جیغی زد و گفت: «موهاتون!» خودم را از روی زمین جمع کردم و بلند شدم و گفتم: «پس کجا بودید شما؟!» کلاهش را از سرش برداشت و زیر پوستش از ذوق، آب جمع شد و گفت «من؟!» خاک لباسم را تکاندم و در را باز کردم. جلوتر از خودش راه افتادم و انتهای کوچه را نشانش دادم و گفتم: «ته‌کوچه یدونه دفترخونه ازدواج هست.» خودش را به من رساند و با آن عینک دوبرابر صورتش، خیره‌ام شد و گفت: «اونام چروکی دارن؟!» سر جایم ایستادم و نگاهش کردم. با خودم گفتم این دیگر چه رسم مزخرفی است که عاقد باید چروک باشد! درست است اکثر دفتردارها آن‌قدر چروک و فسیل هستند که اسم عروس و داماد را آن‌قدر با لرزش و ناواضح می‌گویند که امکانش هست هر لحظه اشتباهی با بغل دستی‌ات عقد شوی اما نه در این حد که رسم باشد!» یکجور عجیبی نگاهم می‌کرد. نگاهش روی لباس‌هایم دو دو می‌زد. بابا می‌گفت به این آدم‌ها می‌گویند هیز! یعنی درعین‌حال که نمی‌توانند روی یک نفر تمرکز ‌کنند اما تمرکزشان حساب شده و روی اصول است. دستم را جلوی چشمانش تکان دادم تا حواسش سر جا بیاد که نزدیک‌تر آمد و گفت: «این کتتون رو در بیارید!» یک قدم عقب رفتم و گفتم «بله؟!» اما همراهم جلو آمد و به یقه‌ام نزدیک‌تر شد و گفت: «یقه‌تون چروکه، لکه‌ام داره! دربیارید» ساکش را از دستش کشیدم و گفتم «شما مگه صاحب کت نیستید؟!» عینکش را جلوتر آورد و بدون توجهی به حرف‌هایم گفت: «چروک تو زندگی خیلی مهمه‌ها، من از آدم صاف و صوف خوشم میاد!» دوباره یک قدم عقب‌تر رفتم و ساک را باز کردم و کت را بیرون آوردم و داد زدم «سیندرلا کتتو بپوش بریم عقد کنیم! حالا سر فرصت زندگی صافمون می‌کنه!» کت را از دستم کشید و دوباره درون ساک گذاشت و انگار که پوشاک نوامیسش باشد، داد کشید: «کت مشتری رو چیکار داری خانم؟!» خشکیده شدم. شاگرد اتوشویی بود. همان شل مغزی که می‌گفتند وسواس چروک داشته و پارسال مادربزرگش را گذاشت زیر اتو بخار! فیش کت را انداخت کف دستم. راهی نداشتم جز این‌که حالا که تا چند قدمی دفترخانه هستیم با همین دیوانه متأهل شوم برود پی کارش که آقای کیانی با پیژامه‌ و عرق‌گیرش همراه کیسه زباله‌ از خانه‌اش بیرون آمد. یکی نیست به این پیرمرد برای ما جذابیت بصری ندارد هیچ، این اتوکش هم ممکن است تو را ببیند و وسواسش بگیرد!
    طفلک آنی در برابر چروک‌های عمیق آقای کیانی احساس ناتوانی در صاف کردنش کرد و همان جا به رعشه افتاد و از حال رفت! حیف مامان با در کنده شده و گیر کرده در زانویش به دنبالم آمد و مجبور شدم فرار کنم اما گاهی آدم در خیابان ممکن است نیمه‌اش را پیدا کند پس تا بعد…
    #قسمت_22
    #مونا_زارع #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:17:00 ب.ظ ]





      یا صاحب الزمان   ...

    ? یا صاحب الزمان…
    ما هر چه باشیم، شما آقای ما هستی.
    به آقایی خودت ما را دریاب…

    ??

    1512638421k_pic_458bb86d-d37b-40ef-9245-50c3025e0662.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:16:00 ب.ظ ]





      خوب دقت کن   ...

    ? #پندانه
    ?"فَأَمّا مَن اَعطَی وَاتَّقَی وَ صَدَّقَ بِالحُسنَی فَسَنُیَسِّرُهُ لِلیُسرَی”
    (پس اما؛ آن که عطا کند و خود را صیانت کند و بهترین ها را تصدیق کند، کارها را بر او آسان نماییم!)

    ?خوب دقت کن! اگر میخواهی کارها بر تو آسان شود، اگر میخواهی در رنج و عذاب نباشی، اگر میخواهی ماجراهای زندگی بر تو سهل و آسان بگذرد، و اگر میخواهی سلوکی موفقیت آمیز داشته باشی، راهش همین طُرُق سه گانه است که قرآن بیان می کند.

    ?الف) باید اهل عطا و بخشش باشی. انسان بخیل و ممسک، انسان تکخور و خودخواه همواره در رنج و عذاب است، روانپریش و مضطرب است. چنین کسی هرگز مزه ی آرامش حقیقی را نچشیده و نمی فهمد.

    ?ب) باید خود را از جذابیت های عالَم ماده، صیانت کنی. با هر احساس زودگذری، جذب این چیز و آن چیز نشوی و خود را به رنگ و لعاب نبازی، زیرا عالَم کثرت تو را به طرفةالعین به اعماق تاریکیهای خود می کشد. جایی سخت که خلاصی از آن براحتی ممکن نمی نماید.

    ?ج) باید همواره بهترین ها را تصدیق کنی. بهترین سخن، بهترین عمل، بهترین اندیشه. زیرا بهترین ها برخوردار از لطیفترین انرژهای وجودند، و تو با تصدیق شان، خود را از انرژی ناب شان برخوردار کرده ای.

    ?رعایت این سه مقوله ی عملی و حیاتی، موجب می شود تا هر امری بر تو سهل و آسان گردد و براحتی از هر وادی آشنا و ناآشنایی به سلامت خارج شوی. آنها که همواره در سختی اند، قطعی بدان که عامل به این شیوه های سه گانه نیستند، زیرا محال است کسی به آن عمل کند و باز در سختی باشد. این نکته یکی از اعجازهای عملی قرآن است. امتحان کن!

    ?مسعود ریاعی

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:15:00 ب.ظ ]





      نتیجه مکافات   ...

    #نکات_ناب

    ?استاد انصاریان
    ?برخی از بلاهایی که انسان بدان دچار می‌شود، نتیجه و مکافات عملکرد نادرست او ‏است. زیرا خداوند متعال هرگز حقی را ضایع نمی‌کند و پناه‌آورده‌ای را نمی‌راند و کسی را ‏که به او توکّل نموده است، به بلایی دچار نمی‌کند. بنابراین تمام محرومیّت‌ها، ‏ضایع‌شدن‌ها، دورشدن‌ها و هجوم بلاها، نتیجه عمل انسان است؛ چراکه خداوند رحمان ‏هرگز با هیچ بنده‌ای خصومت و دشمنی ندارد. همان‌گونه که در قرآن کریم به این امر ‏تصریح شده است که خداوند متعال هرگز به کسی ظلم نمی‌کند و حقی را ضایع ‏نمی‌سازد.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:14:00 ب.ظ ]





      از درون یکسانیم   ...

    معلم آمریکایی برای اینکه به دانش ‌آموزان پیش‌دبستانی خود، معنای برابری نژادها را یاد دهد، اینگونه دست به ابتکار زد!!??
    رنگ پوست‌ها شاید متفاوت باشند؛ اما همه ی ما از درون یکسانیم!

    1512575186k_pic_defcc173-e02f-4a87-9921-016515f3ecfc.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 12:16:00 ب.ظ ]





      قبل از ظهور   ...

    ? قبل از ظهور، باید تمرین امام و امتی داشته باشیم ?

    آیت الله دکتر روح الله قرهی(دامت برکاته) :

    ? قبل از ظهور ما باید تمرین امام و امّتی داشته باشیم. امام المسلمین یکی بیش نیست. اصلاً بحث بیان کردن لفظ امام به این دو سیّد بزرگوار همین است.

    ☀️ امام خمینی رحمه الله علیه وقتی در نجف بودند و رساله‌شان چاپ شد و دیدند بر روی آن نوشته شده: زعیم حوزه‌های علمیّه، سریع اعتراض کردند و فرمودند: بروید آن را بردارید و مجدّد چاپ کنید. اطرافیان چون می‌دانستند امام در بحث اسراف بسیار دقیق هستند، گفتند: آقا! دیگر چاپ شده، اسراف است. امام برآشفتند و فرمودند: شما می‌خواهید اسراف را به من یاد بدهید، بروید عوض کنید. وقتی به چاپخانه رفتند، مسئول آن‌جا گفت: این سیّد کیست که برای این مطلب معترض شده، ما این را برای تمام مراجع می‌نویسیم و کسی تا به حال اعتراض نکرده است!

    ? امّا همین امام در سنّ هشتاد سالگی که به ایشان امام گفتند، هیچ اعتراضی نکردند، آیا در آن سن، تازه حبّ به ریاست پیدا کرده بودند؟! خیر، ایشان می‌دانستند که در این دوره باید بحث امام و امّت تمرین شود و إلّا خودشان هم می دانستند که معصوم نیستند. حالا در مورد امام المسلمین هم همین‌طور است، خدا لعنت کند کسانی را که نگذاشتند بعد از امام، به ایشان هم امام گفته شود.

    ☀️ امّت، یازده امام را قدر ندانستند، خدا هم آخرین ذخیره خود را تا آمادگی نبیند، نمی‌فرستد. پس حداقل در میان ما که داعیه‌دار اسلام ناب هستیم باید بحث امام و امّت تمرین شود تا حضرت ظهور کنند.

    ? برگرفته از #درس_اخلاق #آیت_الله_قرهی ( دامت برکاته ) در شب میلاد پیامبر اکرم صلی الله علیه واله و امام صادق علیه السلام

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 12:15:00 ب.ظ ]





      مومن مکر ندارد   ...

    ? مومن، مکر ندارد، سیاست و کیاست دارد ?

    آیت الله دکتر روح الله قرهی(دامت برکاته) :

    ? مگر ما از ائمّه دین‌شناس‌تر هستیم؟! آن‌ها برای حفظ اتّحاد، خلفا را یاری کردند تا دین بماند. برای همین است که خودشان گفتند: «لو لا علی لهلک …». چون حضرت آن‌ها را یاری می‌کردند.

    ? حالا معلوم می‌شود کسانی که در این زمانه، کاسه داغ‌تر از آش شدند، اصلاً متوجّه اسلام و دین نیستند، سیّاس کیّاس نیستند، در حالی که بیان شده: «المؤمن کیّس» مؤمن، مکر ندارد، ولی سیاست و کیاست دارد و مراقب است که دشمن از حرکاتش سوء استفاده نکند.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 12:14:00 ب.ظ ]





      بوییدن گل نرگس   ...

    ? #گل_نرگس
    ⚜امام رضا(علیه السلام)
    ??بوئیدن گل نرگس را در زمستان بتأخیر نیاندازید زیرا که استشمام آن زکام را برطرف مینماید.‏

    1512590727k_pic_35da0f4a-58b0-4908-a7d3-56569a630d4e.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 12:14:00 ب.ظ ]





      نان به نرخ روز خوردن   ...

    ‼️نان به نرخ روز خوردن‼️

    ?گندم ، در مدینه کم و گران شده بود. امام صادق علیه السلام از این موضوع مطلع شدند و به “معتب” که مایحتاج منزل را تهیه می کرد فرمودند:
    “گندم در حال گران شدن است، ما در خانه چه مقدار گندم داریم؟”
    معتب پاسخ داد :
    “به مقداری که چندین ماه را کفایت کند، گندم ذخیره داریم.”
    امام فرمودند:
    “آنها را در بازار بگذار و بفروش!”
    معتب با تعجب گفت :
    “گندم در مدینه نایاب است، اگر اینها را بفروشیم دیگر خریدن گندم براى ما ممکن نخواهد شد.”
    امام تاکید کردند :
    “سخن همین است که گفتم ، همه گندم ها را در اختیار مردم بگذار و بفروش!”

    معتب، گندم ها را فروخت و نتیجه را به امام اطلاع داد.
    امام صادق علیه السلام فرمودند:
    “بعد از این ، نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر؛ نان خانه من از این پس، باید نیمى از گندم و نیمى از جو باشد و نباید با نانى که در حال حاضر، توده‌ی مردم مصرف مى کنند، تفاوت داشته باشد.”

    ?بحارالانوار ، جلد 47 ، صفحه 59

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 12:13:00 ب.ظ ]





      سرگردانى مردم   ...

    هر روز با نهج البلاغه

    سرگردانی مردم و ضرورت تقوا

    ادّعا کننده باطل نابود شد، دروغگو زیان کرد، هر کس با حق در افتاد هلاک گردید نادانى انسان همین بس ، که قدر خویش نشناسد. آن چه بر أساس تقوا پایه ‏گذارى شود، نابود نگردد. کشتزارى که با تقوا آبیارى شود، تشنگى ندارد.

    مردم به خانه ‏هاى خود روى آورید، مسائل میان خود را اصلاح کنید، توبه و بازگشت پس از زشتى ‏ها میسّر است. جز پروردگار خود، دیگرى را ستایش نکنید…خطبه 16

    #در_محضر_نهج_البلاغه

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 12:13:00 ب.ظ ]





      نشانه هاى دوست خوب   ...

    ‍ ? نشانه های دوست خوب

    ? یونس بن ضبیان از #امام_صادق علیه السلام چنین روایت می کند:
    ⚠️ برادران خود را در زمینه دو خصلت، آزمایش کنید؛ اگر این دو را دارا بودند، (به دوستى و رفاقت با آنان ادامه دهید) وگرنه از آنان دورى کنید؛
    دورى کنید؛
    دورى کنید!!

    ✌️و آن دو خصلت عبارت است از:
    1️⃣ مراقبت بر نماز در #وقت آن.
    2️⃣ احسان و نیکى به برادران، در حالت #تنگدستى و #گشایش.

    ? الکافی، ج2، ص672؛ وسائل الشیعه، ج12، ص148.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 12:11:00 ب.ظ ]





      عبادت آزادگان   ...

    ? عبادت آزادگان ?

    1512635035k_pic_e89115d2-0408-4693-ac06-cdcd3fbf6201.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 12:11:00 ب.ظ ]





      چرایى کار ترامپ   ...

    ?چرائی اعلام بیت المقدس بعنوان پایتخت رژیم صهیونیستی

    ?ترامپ قدس اشغالی را به عنوان پایتخت رژیم صهیونیستی به رسمیت شناخت. تحلیل چرائی این اقدام و نتایج آن گفتنی های بسیاری دارد که به برخی از اهم موارد اشاره می شود:

    ?تبیین :
    ?الف.‌ چرائی:
    ?1. ارتباط کاملا آشکار و علنی سران سعودی بخصوص محمد بن سلمان با صهیونیست ها و کوشنر (داماد یهودی ترامپ) #فرصتی_تاریخی را برای آمریکایی ها و رژیم صهیونیستی فراهم کرده است که به هیچ عنوان نمی خواهند آن را از دست بدهند، چرا که:
    ?اولا ، بخش قابل توجهی از علماء و روشنفکران جهان اسلام که وابسته به سعودی ها هستند توسط سعودی ها، ساکت خواهند شد.
    ?ثانیا ، این بار سعوی ها هستند که پیشنهاد جایگزینی بیت المقدس را ارائه کرده اند. محمد بن سلمان به محمود عباس پیشنهاد کرده تا فلسطینی ‌ها منطقه #ابودیس واقع در حومه شرق بیت‌المقدس را به عنوان پایتخت کشور فلسطین برگزینند.
    ?2. با توجه به لابی قوی صهیونیست ها در آمریکا، اجماع کاملی بین دمکرات ها و جمهوری خواهان پیرامون این مساله بوجود آمده است که بشدت به نفع ترامپ است. با حمایت قوی لابی صهیونیست ها از ترامپ، دیگر #استیضاح او تا مدتها از دستور کار خارج خواهد شد.
    ?3. بر اساس محاسبات آمریکایی _ اسرائیلی؛ به دلیل اختلافات و گسل های بزرگ درون جهان اسلام، امکان تشکیل جبهه واحدی در مقابل تصمیم ترامپ وجود ندارد، لذا برآنند که این فرصت را هرگز نباید از دست داد.
    ? 4. در سایه مشغول شدن جهان اسلام با مساله فلسطین، فضای تنفسی برای محور عربی آمریکایی با هدف ایجاد #جایگزینداعش ایجاد می شود.

    ✳️ب. نتایج :
    علی رغم خطرات این تصمیم و البته #بسیار_بعید بودن  #انتقال_سفارت، اما نتایج مهمی نیز بر آن مترتب است:
    ? 1. مساله فلسطین پس از سالها مجددا به #مساله_اول جهان اسلام تبدیل خواهد شد. این فرصت و نقطه عطفی تاریخی ظرفیت #آغاز_انتفاضه ای دیگر را دارد.
    ? 2. عرصه رونمایی از #رویش_های نسل جدید فلسطینی است که در ده سال گذشته رشد یافته اند.
    ? 3. #مدافعان_حرم_قدس این بار از #جریان_شیعی (غالبا) به سمت #جریان_سنی حرکت خواهد کرد. تشکیل این مدافعان، نوید بخش دور جدید بیداری اسلامی و تکمیل حلقه جدید محور مقاومت خواهد بود‌.
    ? 4. انسجام بخشی و بازسازی روابط درونی گروههای مقاومت فلسطینی که سالهاست دچار تفرقه شده اند از نتایج روشن این تصمیم است.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 12:10:00 ب.ظ ]





      بالا آوردن معصیت   ...

    ?آیت الله حائری شیرازی?

    ?توبه، بالا آوردن معصیت است ?

    اگر کسی به غذایی عادت نداشته باشد، به سرعت آن را بالا می‎آورد یا دفع می‎کند.
    مؤمن هم اگر معصیتی از او سر بزند، سریع آن را دفع می‎کند.

    منافق هم وقتی عمل صالحی انجام می‎دهد، به مزاجش نمی‎سازد، این است که زود آن را نقل می‎کند و حتی اگر به خودش قول داده باشد که این کار خوب را به کسی نگوید، راحت نمی‎شود، مگر این‎که بازگو کند.

    تا وقتی نگفته، یک پیچ و تابی دارد و به محض این‎که ریا از او سر زد، مثل زنی که وضع حمل کرده باشد، آرام می‎گیرد، چون بارش را بر زمین گذاشته و دیگر چیزی در بساط نیست.

    مومن هم اگر به کسی ظلم کند، همان حالتی را دارد که مادر در وقت وضع حمل دارد؛ تا عذرخواهی نکند، آرام نمی‎گیرد.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 12:09:00 ب.ظ ]





      سکوت مرگبار   ...

    ⁉️ دلیل سکوت مرگبار دولت های اسلامی در مقابل ستمکاران از نگاه امام خمینی(س)

    #قدس

    1512635222k_pic_023efed1-2e52-4aff-80e9-2d9ca16c4e8b.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 12:09:00 ب.ظ ]





      هشت ویژگى مومن   ...

    ? حدیث روز ?
    ❇️ هشت ویژگی مؤمن

    عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: یَنْبَغِی لِلْمُؤْمِنِ أَنْ یَکُونَ فِیهِ ثَمَانِی خِصَالٍ وَقُوراً عِنْدَ الْهَزَاهِزِ ، صَبُوراً عِنْدَ الْبَلَاءِ، شَکُوراً عِنْدَ الرَّخَاءِ ،قَانِعاً بِمَا رَزَقَهُ اللَّهُ، لَا یَظْلِمُ الْأَعْدَاءَ وَ لَا یَتَحَامَلُ لِلْأَصْدِقَاءِ، بَدَنُهُ مِنْهُ فِی تَعَبٍ وَ النَّاسُ مِنْهُ فِی رَاحَةٍ.
    ?امام صادق(علیه السلام) فرمود: شایسته است مؤمن هشت ویژگی داشته باشد:

    1⃣ در ناملایمات روزگار، سنگین(باوقار) باشد
    2⃣ در هنگام نزول بلا بردبار باشد
    3⃣ هنگام راحتی شکرگزار باشد
    4⃣ به آنچه خداوند به او داده قانع باشد
    5⃣ به دشمنان خود ظلم نکند
    6⃣ بار خود به دوش دوستانش نیفکند
    7⃣ بدنش از او خسته؛
    8⃣ مردم از دست او آسوده باشند.

    ?کافی، ج2، ص47

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 12:08:00 ب.ظ ]





      برای دنیا غصه نخور   ...

    آیتــ الله مجتهدے تهرانے(ره)
    ✨خدمت امام صادق علیه السلام مردی شکایت کرد
    از گرفتاری های دنیایی ، پریشانی ، داغ اولاد ، ورشکستگی ، بدهکاری ، بی خونگی، الان غالب مردم این گرفتاری رو دارند، حضرت به ابابصیر فرمودند:

    ?سه چیز رو یاد کن

    اگر این سه چیز رو یاد کنی دیگه بی خیالی ، بی غصه میشی، پسرش میخوان زن بگیره ، پول نداره ، بی خیال میشه

    ? میگه خــدا

    ❤️✨دختر مےخواد شوهر کنه ، جهاز نداره ، بی خیال میشه میگه خدا
    داغ اولاد دیده میگه خدا ، اصلا غصه نمیخوره، تا سرشو رو متکا میذاره اگه این حدیث رو یاد کنه سریع خوابش میبره، قرص اعصابم نمیخواد بخوره مشت مشت بی خودی، هیچ ، راحت ، گوش بدین :

    ?حضرت فرمود سه چیز رو یاد کن :

    ▫️?اول: یاد کن تو قبرت که میذارن بند ها از هم جدا میشه ( سر زانو ، انگشت و اینا . . .) همه از هم جدا میشه
    ما رو که تو قبر میذارن ، آقا کارش اینه ، تو قبر ، دیگه قصاب هم نمیخواد ، آدمو که تو قبر بذارن خود ، همینطوری ، استخوانا از گوشتا سوا میشه ، این بندا از هم ، این یکی

    ▫️?دوم: یاد کن وقتی که همه دوستان میرن، تو قبر میذارنت ، همه میرن دنبال ناهار
    از اون دورم هم داد میزنه ، بیا ناهار یخ کرد ، میــرن …
    «اصلا به هیچ مستحب هم عمل نمیکنن
    یه سه چهار قدم برن ، برگردن ، سه چهار قدم برن ، برگردن ، سه چهار قدم برن ، برگردن
    این مستحب عمل نمیکنن الان
    رفقا که از کنار قبر میرن ، میرن ، شب هم خونه قشنگ میخوابن
    شما رو هم تاریکی میزارن تو قبرستون»
    اینم یاد کن ( دو )

    ▫️?سوم : یاد کن که وقتی تو قبر میزارنت ، از این سوراخ های دماغ
    اونوقت کرم میاد بیرون
    اینم یاد کن
    یاد کن که کرم ، گوشتت رو میخوره تو قبر، اینم یاد کن

    ?اگر اینارو یاد کنی
    دیگه هیچ غصه نمیخوری برا دنیا

    #نکات_اخلاقی

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 12:08:00 ب.ظ ]





      شباهت حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام با سوره توحید   ...

    شباهت حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام با سوره توحید
    ⚡️ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند :

    ⚡️ یاعلی ! همانا در تو مثالی است مانند سوره “قل هو الله احد” ؛

    ?هر کس آن را یک بار بخواند یک سوم قرآن را خوانده است
    و هر کس دو بار آن را بخواند دو سوم قرآن را خوانده است ،

    و هر کس آن را سه بار بخواند کلّ قرآن را خوانده است

    ⚡️ یا علی ! هر کس تو را در قلبش دوست داشته باشد ثواب یک سوم امّت مسلمانان را دارد،

    ⚡️و هر کس در قلبش تو را دوست داشته باشد و با زبانش تو را یاری کند اجر دو سوم این امّت را دارد،

    و هر کس تو را در قلبش دوست داشته باشد و با زبانش تو را یاری کند و با شمشیرش تو را کمک کند ثواب کلّ این امّت را دارد .

    ⚡️ البرهان فی تفسیر القرآن ج 5 ص797

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [چهارشنبه 1396-09-15] [ 09:45:00 ب.ظ ]





      هفت خصلت امرشده   ...

    #پیامبراکرم (صلى الله علیه و آله وسلم) فرمودند:
    ?متن عربی: اَمَرَنى رَبّى بِسَبْعِ خِصالٍ: حُبِّ المَساکینِ وَ الدُّنُوِّ مِنْهُم و اَنْ أکثِرَ مِن «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّه » وَ اَنْ اَصِلَ بِرَحِمى و اِن قَطَعَنى و اَن اَنظُرَ الى مَن هُوَ اَسفَلُ مِنّى و لا اَنْظُرَ اِلى مَنْ هُوَ فَوقى و اَن لا یَأخُذَنى فِى اللّه ِ لَومَةُ لائِمٍ و اَنْ اَقولَ الحَقَّ وَ اِنْ کانَ مُرّا و اَن لا اَسْاَلَ اَحَدا شَیئا؛

    ?ترجمه فارسی: پروردگارم مرا به هفت خصلت امر نموده است:
    ▫️دوست داشتن بینوایان و نزدیک شدن به آنها
    ▫️ذکر لا حول و لا قوة الا باللّه را بسیار گفتن
    ▫️با خویشاوندان رابطه برقرار کردن
    هر چند آنان قطع رابطه کنند
    ▫️به پایین تر از خود نگاه کنم نه به بالاتر
    ▫️در راه خدا سرزنش ملامتگران را به خود نگیرم
    ▫️حق را بگویم اگر چه تلخ باشد
    ▫️از کسى چیزى نخواهم.

    ?الاصول الستة عشر، صفحه 75

    ?????
    #پیام_رسان_فرهنگ_محمدی_باشیم

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 11:45:00 ق.ظ ]





      فلسفه اوقات نماز   ...

    #پرسش_پاسخ_نمازی

    ⁉️فلسفه اوقات نماز چیست؟

    ?برگرفته از کتاب یکصد پرسش و پاسخ درباره نماز

    #پیام_رسان_فرهنگ_نماز_باشیم

    1512535728k_pic_f9815f79-7776-4852-b223-9637b147fe53.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 11:44:00 ق.ظ ]





      بوستان محمدی   ...

    #بوستان_محمدی|??? پاداش تبلیغ معارف دینی

    #پیام_رسان_فرهنگ_محمدی_باشیم

    1512535759k_pic_e4a35301-9129-4e2b-9387-61c9d873a1b0.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 11:43:00 ق.ظ ]





      تبریک مناسبت   ...

    #پیام_مناسبتی

    #میلاد نبی اکرم (صل الله علیه وآله وسلم)بهانه خلقت و قرآن ناطق و #طلوع خورشید پرفروغ آسمان علم الهى امام صادق(علیه السلام)بر شما #تبریک وتهنیت باد… ???

    1512535861k_pic_efc8758d-60ee-4a09-aac6-14ebbe5f4b96.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 11:42:00 ق.ظ ]





      ایا اسلام را حفظ کردیم؟؟!!   ...

    ‍ ? آیا اگر قرآن را بوسیدیم و شبهای جمعه سوره یاسین خواندیم اسلام را حفظ کرده ایم؟!!!
    ? … #فقها باید رئیس‏‎ ‎‏ملت باشند تا نگذارند اسلام #مندرس شود و احکام آن #تعطیل شود. چون فقهای عادل در‏‎ ‎‏کشورهای مسلمان نشین #حکومت نداشته و ولایتشان برقرار نشده، اسلام مندرس گشته و‏‎ ‎‏احکام آن تعطیل شده است.
    ‏‏    
    ? اکنون اسلام مندرس نشده است؟ اکنون که در بلاد اسلامی احکام اسلام #اجرا‏‎ ‎‏نمی گردد، #حدود جاری نمی شود، احکام اسلام حفظ نشده، نظام اسلام از بین رفته، هرج و‏‎ ‎‏مرج و عنان گسیختگی متداول شده، اسلام مندرس نیست؟ آیا اسلام همین است که در‏‎# ‎‏کتابها نوشته شود؟ مثلاً در کافی نوشته و کنار گذاشته شود؟ اگر در خارج احکام اجرا‏‎ ‎‏نشد، و حدود جاری نگشت، دزد به سزای خود نرسید، غارتگران و ستمگران و مختلسین‏‎ ‎‏به کیفر نرسیدند، و ما فقط قانون را گرفتیم و بوسیدیم و کنار گذاشتیم، قرآن را بوسیدیم و‏‎ ‎‏حفظ کردیم، و شبهای جمعه سورۀ«یاسین» خواندیم، اسلام حفظ شده است؟‏

    ‏‏ ? چون بسیاری از ما فکر نکردیم که ملت اسلام باید با #حکومت_اسلامی اداره و منظم‏‎ ‎‏شود، کار به اینجا رسید که نه تنها نظم اسلام در کشورهای اسلامی برقرار نیست و قوانین‏‎ ‎‏ظالمانه و فاسدکننده به جای قانون اسلام اجرا می شود، بلکه برنامه های اسلام در ذهن‏‎ ‎‏خود آقایان علما هم #کهنه شده، به طوری که وقتی صحبت می شود، می گویند ‏‏الفقهاء امناء‏‎ ‎‏الرسل‏‏ یعنی در گفتن #مسائل امین هستند. آیات قرآن را نشنیده می گیرند، و آنهمه روایات را‏‎ ‎‏که دلالت دارد بر اینکه در زمان غیبت علمای اسلام «والی» هستند تأویل می کنند که مراد‏‎ ‎‏«مسأله گویی» است. آیا امانتداری اینطور است؟ آیا امین لازم نیست که نگذارد احکام‏‎ ‎‏اسلام تعطیل شود، و تبهکاران بدون کیفر بمانند؟ نگذارد در مالیاتها و درآمدهای کشور‏‎ ‎‏اینقدر هرج و مرج و حیف و میل واقع شود و چنین تصرفات ناشایسته بشود؟ بدیهی است‏‎ ‎‏که اینها امین لازم دارد. و وظیفۀ فقهاست که امانتداری کنند. و در این صورت #امین و #عادل‏‎ خواهند بود.

    ?ولایت فقیه/ص74

    #امام_خمینی
    #حوزه
    #تشکیل_حکومت
    #وظیفه_فقه

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 11:41:00 ق.ظ ]





      آیت الله جوادی املی#صوت   ...

    #صوت
    #کوتاه_مفید
    #آیت_الله_جوادی_آملی

    ?بیان آیت الله جوادی آملی به مناسبت میلاد پیامبر صلی الله علیه و آل و سلم و امام صادق علیه اسلام

    ⏱ 00:03:50 دقیقه

    151254598684df37a2e7993b5dc319658c7288eb36.mp3

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 11:37:00 ق.ظ ]





      روایتی کوتاه از بردباری پیامبر   ...

    ⭐️ روایت‌هایی کوتاه و شنیدنی از بردباری پیامبر اعظم(صل الله علیه وآله وسلم)

    ?رهبرانقلاب: بردباری پیامبر(صل الله علیه وآله وسلم) به این اندازه بود که چیزهایی که دیگران از شنیدنش بی‌تاب می‌شدند، در آن بزرگوار بی‌تابی به‌وجود نمی‌آورد.

    ?گاهی دشمنان آن بزرگوار در مکه رفتارهایی با او می‌کردند که وقتی جناب ابی‌طالب در یک مورد شنید، به قدری خشمگین شد که شمشیرش را کشید و با خدمتکار خود به آن جا رفت و همان جسارتی را که آنها با پیامبر کرده بودند، با یکایکشان انجام داد و گفت هرکدام اعتراض کنید، گردنتان را می‌زنم؛ اما پیامبر همین منظره را با بردباری تحمّل کرده بود.

    ?در یک مورد دیگر با ابی‌جهل گفتگو شد و ابی‌جهل اهانت سختی به پیامبر کرد؛ اما آن حضرت سکوت پیشه نمود و بردباری نشان داد.
    یک نفر رفت به حمزه خبر داد که ابی‌جهل این‌طور با برادرزاده تو رفتار کرد؛ حمزه بی‌تاب شد و رفت با کمان بر سر ابی‌جهل زد و سر او را خونین کرد. بعد هم آمد و تحت تأثیر این حادثه، اسلام آورد.

    ?بعد از اسلام، گاهی مسلمانان سر قضیه‌ای، از روی غفلت و یا جهالت، جمله اهانت‌آمیزی به پیامبر می‌گفتند؛ حتی یک وقت یک نفر از همسران پیامبر - جناب زینب بنت جحش که یکی از امّهات مؤمنین است - به پیامبر عرض کرد که تو پیامبری، اما عدالت نمی‌کنی! پیامبر لبخندی زد و سکوت کرد. او توقّع زنانه‌ای داشت که پیامبر آن را برآورده نکرده بود.

    ?گاهی بعضی افراد به مسجد می‌آمدند، پاهای خودشان را دراز می‌کردند و به پیامبر می‌گفتند ناخنهای ما را بگیر! - چون ناخن گرفتن وارد شده بود - پیامبر هم با بردباریِ تمام، این جسارت و بی‌ادبی را تحمل می‌کرد. 1379/02/23

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 11:33:00 ق.ظ ]





      معناومفهوم غيرت   ...

    ?معنا و مفهوم غیرت

    #غیرت

    ?اينکه گفتند: «مَنْ‏ عَرَفَ‏ نَفْسَهُ‏ فَقَدْ عَرَفَ‏ رَبَّه»[14] وقتي انسان، «الله» را با #معرفت مي‌شناسد دين را، وحي را نمونه‌هايش را در خود مي‌يابد. خدا ما را هم با #سرمايه خلق کرده است.

    ? عزيزان من! ما صاحب‌خانه‌اي داريم و مهماني؛ اين قدر در ما #غيرت باشد که مهمان ناخوانده را نياوريم؛ اين اقل غيرت است.

    ?يکي از برجسته‌ترين اوصاف #مؤمن اين #غيرت است؛ چون سه اصل و سه فضيلت بايد جمع بشوند هماهنگ بشوند تا غيرت تشکيل بشود.

    ?«غيرت»؛ يعني #غيرزدايي، وارد #حريم غير نشدن، يک؛
    ? غير زدايي؛ يعني غير را وارد حريم خود نکردن، دو؛
    ? اين دو غيرزدايي در رهن معرفت #هويّت است تا آدم قلمرو خود، هويت خود، محدوده خود را نشناسد نه خروجي آن را بلد است نه دخولي آن را بلد است.

    ?ما وقتي مي‌توانيم غير را راه ندهيم، يک؛
    ?وقتي مي‌توانيم در حرم غير وارد نشويم، دو؛
    ?که معرفت خودش را بشناسيم، سه.

    ?تا اين سه عنصر دقيق علمي پيدا نشود شخص #غيور نخواهد بود و از اوصاف برجسته خدا اين است که خدا غيور است. مي‌بينيد در #نهج_البلاغه وجود مبارک حضرت امير مي‌فرمايد که

    ? «مَا زَنَی غَيُورٌ قَطُّ»؛[15] #هيچ انسان با غيرتي #زنا نمي‌کند. حالا زنا فرق نمي‌کند يا زناي عين است يا زناي گوش است يا زناي اعضاي ديگر است؛ چون وارد حريم غير مي‌شود.

    ?اين بيانات نوراني حضرت است در نهج «مَا زَنَی غَيُورٌ قَطُّ»؛ اين #غيرت مي‌خواهد. اين غيرت را انسان بايد کاملاً بشناسد مرزبندي بکند؛ آن وقت ديگر نگويد من تا چيزي نديدم #باور نمي‌کنم؛ اين تجربه حسّي کف سواد است، بالاي آن هم آن همه علوم است. ما علمي ياد بگيريم که هر روز در خودمان تجربه بکنيم که اين با غيرت ما سازگار است يا نه؟

    ?بيان مطلب اين است که خداي سبحان گرچه در سوره مبارکه « #نحل» فرمود: ﴿وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئا﴾[16] اين نکره در سياق نفي است؛ فرمود: روزي که از بطن مادر آمديد هيچ چيزي نمي‌دانستيد؛

    ? آتش گرم است يخ سرد است که اينها بديهيات حسّي است، کودک نمي‌داند، اين نکره در سياق نفي است. فرمود اين علومي که بايد از راه تجربه در #حوزه و #دانشگاه ياد بگيريد، هيچ کدام از اينها را نمي‌دانستيد؛ اما من به شما لوح نانوشته ندادم، شما را با سرمايه #خلق کردم، ﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها* فَأَلْهَمَها﴾؛[17] اين «فاء»، «فاء» فصيحيه است؛ تفسير مي‌کند آن «سوّاه» را که «تسوية الروح بالهام الفجور و التقوی» است ﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها﴾.

    ⁉️ سؤال: «ما تسوية النفس»؟

    ?جواب: ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾. فرمود: ما هر کسي را با اين سرمايه خلق کرديم، ما انسان را بي‌سرمايه خلق نکرديم، اينها صاحب‌خانه‌اند. شما که رفتيد در حوزه يا دانشگاه غيور باشيد، علمي بياوريد که با صاحب‌خانه بسازد همين! چيزي ياد نگيريد که با #فجور و #تقوا هماهنگ نباشد. اينها صاحب‌خانه‌اند اينها #علم اصيل‌اند ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾

    #درس_اخلاق
    #علم_و_عمل
    #آیت_الله_جوادی_آملی

    ? 02 دی ماه ٩5

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 08:13:00 ق.ظ ]





      ای نقش ترنج آسمونا   ...

    ســرود ( اى نقـــش تــرنــج آســمـــونا … )
    مولودى‌هاى‌پیامبر‌ اکرم‌صلوات‌الله‌علیه‌و‌آله
    با مـداحى حـاج محـمود کریمى

    ‎‏

    15125001294_5846193265795138269.mp3

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [سه شنبه 1396-09-14] [ 11:07:00 ب.ظ ]





      اینگونه باشیم   ...

    #یا_رسول_الله

    عجمی زاده و همشهری سلمان توام…
    همه‌ی عشق من این است مسلمان توام

    1512500323k_pic_87a27550-127e-49bc-8983-a08b3ec047be.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 11:06:00 ب.ظ ]





      مومن مثل کفه ترازو   ...

    ?
    امام صادق (ع):

    ? مومن همانند کفه ترازو است؛ هرچه بر ایمانش افزوده شود، بر بلا و سختی هایش اضافه خواهد شد. ☺️

    اصول کافی

    1512500533k_pic_ae189422-eacc-4cb0-8a5f-8e41d97c63b3.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 11:03:00 ب.ظ ]





      داستان طنز20   ...

    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    نامه شماره 20
    حالا من یک مادر دورافتاده از فرزندش هستم اما عزیزم تو واقعا چه بیکاری هستی که 20 نامه من را تا امروز خواندی؟! درست مثل همان روزهای من که با دو زانوی گچ گرفته آنقدر در کنار عمه مستوره در خانه بیکار مانده بودم که اگر هر چند ساعت جفتمان لاشه مان را از این پهلو به آن پهلو نمیکردیم، بوی ماندگیمان خانه را برمیداشت. راستش شوهر عمه مستوره اینبار واقعا گند کاشته بود. آن هم یک گند 80 کیلویی. جدی عمه را جا گذاشته بود و برای خودش یک زن 80 کیلویی پیدا کرده بود. عمه هم از شدت نرمی استخوان گوشه خانه مینشست و استخوانهایش را فرم میداد و نق میزد که مگر چه کم داشته! آنشب هم من و عمه در خانه تنها مانده بودیم و دراز کشیده بودیم که همین سوال را پرسید. مگه من چی کم داشتم؟! یکی از پاهای گچ گرفته ام را انداختم روی دسته مبل و گفتم «دمبه عمه!80 کیلو»بالشتش را به سمتم پرت کرد و ماسک اکسیژنش را روی صورتش گذاشت و شروع کرد فحش دادن. طفلک نمیدانست وقتی از زیر آن ماسماسک فحش میدهد فقط یک دور فحشهایش توی گوش خودش میپیچد و برمیگردد توی دهان خودش! جفت پاهای گچ گرفته ام را کوباندم روی زمین تا سیمین دختر همسایه پایینی بفهمد باید بیاید بالا و حوصله سررفته ام را هم بزند. زنگ خانه را زد. نخ وصل شده به در را کشیدم و در باز شد. سیمین با یک جعبه همراه پسر گردن درازی روبه روی در ایستاده بود. پسرخاله اش امیر با صورت کک مکی و موهای آشفته ای که روی پیشانی اش ریخته بود. سیمین جعبه را جلویم گرفت و با ذوق همیشگی اش
    گفت: «اومدیم منچ بازی کنیم. امیر خدای بازیه».
    چهار نفر آدم بالغ نشسته بودیم دور یک مقوای 10 در 10 سانتی که یک مشت پیسبیلَک رنگی ریخته شده وسطش را با نهایتا 6 حرکت اینور آن ورشان کنیم و خوشحال بودیم امیر خدای این مسخره بازی است! امیر به غیر از اینکه مهارت داشت چیزی به اسم کرم هم داشت! با هر حرکتی مهره ام را میزد و بعدش چنان شعفی پیدا میکرد که یک دور روی زمین میخوابید و زبانش را بیرون می آورد و دستهایش را میکوباند در شکمش. نمیدانم چرا پسرها تصور میکنند اگر دختری را در بازی خرد خاکشیر کنند و بعدش قر بریزند و زبان درازی کنند، جذابتر میشوند و دخترها عاشقشان میشوند که خب درست فکر میکنند و من عاشقش شدم! دور 25 بازی بودیم که بازهم امیر برد و شروع کرد به قهقهه زدن. سیمین مقوای منچ را کوباند توی صورت امیر و هر سه نفرمان با صورتهای کش آمده مان به پشتک زدن هایش نگاه میکردیم که عمه از زیر ماسکش گفت «شبندی!» امیر سرجایش ماند و گفت: «چی؟!» شانه های عمه را ماساژی دادم و گفتم: «میگه شرطبندی!» امیر چند لحظه خیره ماند و هری زیر خنده زد. اشک گوشه چشم هایش را پاک کرد و گفت: «قبوله. سر هر چی!» احساس کردم وقتش است خودم را نشان بدهم. یعنی مطمئن بودم عمه از عشقم به امیر خبردار شده و میخواهد زیرپوستی خدمتی به ازدواجم بکند. تاس را توی دستانم چرخاندم و سعی کردم یک خنده اغواگرانه تحویلش دهم و گفتم «هر کی ازت برد زنت میشه!» سیمین دهانش را تا پس کلهاش باز کرد و کوباند به شانه ام و گفت «همینه! ایول» امیر نگاهی به زانوهای شکسته من و دهن بی دندان سیمین و اسکلت مرتعش عمه مستوره کرد و آب گلویش را قورت داد و مقوای منچ را کوباند روی زمین و گفت: «قبول!» هر چهار نفر خیز برداشتیم روی بازی و تاس اول را انداختیم. برای جلوگیری از تقلب تاس را می انداختیم روی هیکل عمه تا با لرزشهایش تکان بخورد و عدد معلوم شود. امیر 6 آورد. سیمین نفر دوم بود. خوب پشت سر امیر راه افتاده بود. حالا هیچوقت لی لی را از وسطی تشخیص نمیداد اما پای شوهر که وسط آمده بود هوشش به کار افتاده بود! بعد از سیمین نوبت من بود. بالاتر از دو هم نم یآوردم و کله ام داغ کرده بود اما فرشته نجاتم عمه بود که مهره های سیمین را زد. چشمکی به عمه زدم چون یک مهره با امیر فاصله داشتم. داشتم به شام عروسیمان فکر میکردم که چقدر قشنگ میشود با امیر نوشابه هایمان را ضربدری دهان هم بگذاریم و به دوربین چشمک بزنیم که عمه مهره ام را زد! عمه برده بود. جیغی زدم که موهای امیر از روی پیشانی اش بلند شد. امیر آب گلویش را قورت داد اما طمع عمه بیشتر از این حرفها بود و قبل از بازی خبر ازدواجش را برای فامیل فرستاده بود. امیر برای یک شب شد شوهرعمه ما! یعنی همان شب عروسی عمه از شدت خوشحالی و دنده هایش از هم پاشید و از دستش دادیم اما هنوز سروکله پدرت پیدا نشده بود که… تا بعد – مادرت
    #قسمت_بیستم #مونا_زارع #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:54:00 ب.ظ ]





      داستان طنز21   ...

    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    «نامه شماره 21»
    مادربزرگت یا همان مادرم بی احساسترین موجود درحال زیست آن موقع بود. یعنی وقتی برایش گفتم دوست دارم عاشق شوم طوطی اش را از روی شانهاش برداشت و دستهایش را دوطرف صورتم گذاشت. آمدم قیافه ام را آویزانتر کنم و بیفتم در بغلش که گفت: دهنتو باز کن، زبونتو بیار بیرون! حدس میزدم باز هم بخواهد از میزان سفیدی روی زبانم حالم را بسنجد و بعدش یک ملین دم کند و به خوردم بدهد که شکمم راه بیفتد تا همه چیز حل شود. درواقع یکجورهایی گلوله درک احساسات بود. از نظر مامان همه چیز یا تقصیر یبوست است یا هورمونها! هنوز دهانم باز بود که با دستش فکم را بست و گفت: پاشو لباساتو بپوش بریم دکتر .این جمله را وقتی کنکور قبول شدم یا وقتی اولین بار از کلمه مادر عزیزم استفاده کردم هم گفت. به نظرش تقصیر هورمونهاست. خودم را زدم به آن راه که این بار تسلیمش نمیشوم و سرم را به نشانه مخالفت بالا دادم و پشتم را کردم و از خانه بیرون آمدم. داشتم درخیابان فکر میکردم مامان بد هم نمیگوید و اگر دکتری وجود داشت که مشکل ازدواجم را حل میکرد، خوب میشد که مسیرم را به سمت ساختمان پزشکان انتهای خیابان کج کردم. تابلوهای جلوی در را بالا و پایین میکردم که چشمم به تابلویی خورد که چراغ پشتش روشن و خاموش میشد. دکتر سپهر مشیری، متخصص زنان! یعنی یکسری مرد در دنیا وجود دارند که میروند10سال درس میخوانند راجع به ما! یعنی مردهایی هستند که ما زنان اینقدر برایشان جذاب هستیم که بروند درسمان را بخوانند و همه اینها یعنی ما زنها یک موضوع تخصصی هستیم و خب چه کسی بهتر از یک متخصص زنان! لحظه ای به افتخار نبوغ خودم پف کردم و وارد ساختمان پزشکان شدم. تمام مسیر پله ها داشتم فکر میکردم اسمش برایم آشناست. مطبش خالی بود و فقط یک منشی 30کیلویی پشت میزش نشسته بود و به تلویزیون چسبیده به دیوار خیره شده بود. بدون اینکه چشمش را از تلویزیون بردارد اشاره داد بروم داخل.
    وقتی وارد اتاق شدم تقریبا فقط یک کله بود که از پشت میز بیرون زده بود، با موهای صاف روغن زده که فرق کج موهایش از بالای گوشش شروع شده بود. کیفم را کوباندم روی میزش و گفتم: آقای دکتر من چمه؟! سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و گفت: «جان؟!» شناختمش! سپهر، پسر خانم مشیری همسایه دایی منوچ بود. بچه مثبت کوچه که نظریه اش این بود بچه ها را لک لک ها می آورند و میگذارند توی حلق مادرها و بعدش مادرها با یک اَخ و تُف بچه را بالا می آورند و به دنیا م یآید، حالا چنان انتقامی از نادانی اش گرفته بود که شده بود متخصص زنان! به صندلی تکیه دادم و گفتم: قصد ازدواج دارم کمی به سمت جلو روی میز سر خورد و بیشتر نگاهم کرد و گفت: با کی؟دستم را کوباندم روی دسته صندلیام و صدایم را بالا بردم هر کی! مثلا همین شما سپهرخان ! عینکش را بیشتر به چشمانش چسباند و گفت: زبونتو بیار بیرون داشتم کم کم شک میکردم نکند این مدت اشتباهی فکر کردم این حس و حال شوهر پیدا کردن است و همه اش فقط علایم یک یبوست جزیی بوده که سرش را از جلوی دهانم کنار کشید و گفت: مزاجتم خوبه! پس یعنی جدی شوهر میخوای؟! خودم را در صندلی فرو بردم که تسلط بیشتر داشته باشم و با انگشت اشاره نشانش دادم و گفتم: شوهر و البته متخصص در امور زنان! میخوام منو بفهمه . ابروهای پرپشتش را بالا انداخت و کف دستانش را به هم سابید و گفت: «همتون مثل همید آخه! زن جماعت واسه من جذابیتی نداره دیگه» دروغ میگفت. کیفم را از روی میز برداشتم و از جایم بلند شدم که کیفم را روی میزش کوباند و ادامه داد: «البته زنان حامله رو میگم» دوباره روی صندلی نشستم و دهانم را تا حوالی گوشم باز کردم و گفتم: «فقط من چون رو شوهرم حساسم شما بعد ازدواجمون نباید بیمار زن قبول کنید» انگار که نیمه صورتش لمس شده باشد، همه جایش شل شد و تا آمد دهانش را باز کند خودم ادامه دادم: «میتونن شوهراشون بیان. چه فرقی میکنه! من حساسم رو این چیزا» عینکش را از روی صورتش برداشت و در اتاق را بست و به سمتم برگشت و شستش را طرف گرفت و داد زد:»قبوله! ولی یه چیزی» هنوز آثاری از عقب ماندگی های کودکی اش را داشت که قبول کرده بود! روبه رویم نشست و بازویش را خاراند و گفت «من دو تا بچه دارم از دو مادر! مشکلی که نداری؟» از جایم بلند شدم که ادامه داد: «یعنی خب وقتی فهمیدم لک لکا بچه ها رو نمیارن رفتم تا تهشو در بیارم دیگه شد! منم کنجکاو و جسور!» عقب عقب به سمت در رفتم تا بیرون بروم اما همچنان ادامه میداد: بیشتر تحقیقی بود! دیگه بی دقتی هم کردم. از بس درس برام مهم بود آخه. یادم است تا خانه نیمی از موهایم را به خاطر این شکست کندم. سپهر هم پدر بود اما پدر تو هنوز جای دیگری بود. یادت هست که گفتم تکه کتش هنوز در خانه
    وفایی بود؟ یادت باشد تا نامه بعد…
    #قسمت_21
    #مونا_زارع
    #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:53:00 ب.ظ ]





      استغفار عابدان از عبادت   ...

    #علما_و_بزرگان

    هر نمازی که میخونید بعدش صد مرتبه استغفار کنید؛ یکی از گناهانی که انجام میدیم نمازهای ماست

    عاصیان از گناه توبه کنند
    عابدان از عبادت استغفار

    ما خیال می کنیم نماز ما نمازه!! ما باید برای نماز ها و روزه هامون هم استغفار کنیم، مگر اینکه خدا به فضل خودش نماز های ما را قبول کنه، واقعا یه غصه ایست که ما برای نمازهامون هم باید استغفار کنیم.

    ˝آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)˝

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 05:30:00 ب.ظ ]





      يك پرس غذا   ...

    ?یک پُرس غذا?

    ✅امام صادق علیه السلام فرمودند:
    ((غذا دادن به یک مؤمن، محبوب‌تر است از آزاد کردن ده برده و ده حج!))
    نصر بن قاموس با تعجب پرسید:
    ((ده برده و ده حج؟!))
    امام صادق علیه السلام پاسخ دادند:
    ((اى نصر! اگر شما به او طعام ندهید، یا مى میرد یا از فشار گرسنگى، نزد دشمن ما مى رود و از او تقاصای طعام مى‌کند و ذلیل می‌شود.
    اگر او را سیر نکنید، او را کشته اید و اگر اطعامش کنید او را زنده کرده اید و هر کس که یک نفر را از مرگ رهایی بخشد، مثل این است که همه انسان‌ها را زنده کرده و هر کس که یک نفر را به ناحق بکشد، مثل این است که همه انسان‌ها را کشته است.))

    ?اصول کافى،جلد 3،صفحه 291،روایة 20

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 05:14:00 ب.ظ ]





      داستان طنز 15   ...

    داستان #طنز
    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    «نامه شماره 15»
    دیگر شوهر نمی‌خواستم. بابا هم برای حفظ آبرویش یک جعبه آدامس نعنایی خریده بود تا بخورم. می‌گفت یک جایی خوانده است، نعنا در خود موادی دارد که تمایل به ازدواج را کمتر می‌کند! راستش را بخواهی نعنا فقط برای این خلق شده که به نفخ بشریت کمک کند و آن یک هفته جز این‌که شبیه لاستیک پنچر شده باشم و هر چه هوا در خودم داشتم، نابود کند کارایی دیگری نداشت. اما انگار می‌خواستم زندگی جدیدی را شروع کنم. بالشتم را از سر تخت گذاشتم ته تخت، جای ادکلن‌ها را عوض کردم و پوست تخمه‌های ته کیفم را خالی کردم و زندگی جدید شروع شد. از میان آشغال‌های ته کیفم تکه‌پارچه‌ای از کت پدرت که لای در تاکسی مانده بود، روی زمین افتاد. داشتم پارچه را وارسی می‌کردم که مامان از ترس شفته شدن برنجش دوید به سمت آشپزخانه و پارچه را از دستم قاپید و دور در قابلمه‌اش پیچید و به همین سرعت تکه کت آقای سیندرلا را تبدیل به دم‌کنی کرد! بیخیالش شدم و یک آدامس نعنایی انداختم بالا که زنگ خانه را زدند.
    «درو باز کنید. اومدم کنتور آبو چک کنم!» در را باز کردم. دیدمش. در را بستم و آدامس را تف کردم گوشه حیاط و در را دوباره باز کردم. یک لباس سرهمی آبی رنگ تنش کرده بود و موهای طلایی‌ موج‌دارش را انداخته بود گوشه پیشانی‌اش! باورت می‌شود مامور کنتور آب موهایش طلایی باشد و دماغش قوز نداشته باشد؟! از آنهایی بود که یک نقطه‌ای را نگاه می‌کند که انگار یکی پشت سرت است. وارد حیاط شد و گفت: «کنتور کجاست؟» بدبختی تازه آن‌موقع شروع شد که دیدم چشم‌هایش هم بین آبی و سبز موج می‌زند، اما انگار آدامس نعنایی اثر کرده بود! ناخواسته تمایلی به ازدواج نداشتم! دلم می‌خواست انگشت بیندازم ته حلقم و هر چه اثر از نعنا در دهنم مانده بالا بیاورم. بوی سوختگی برنج مامان داشت به مشامم می‌رسید که مامور آب کاغذهایش را جمع کرد و از خانه بیرون رفت. داشتم لعنت می‌فرستادم به هرچه آدامس نعنایی که وارد خانه شدم و دیدم مامان دارد خودش را کتک می‌زند و بابا جفت پا پریده روی همان تکه کت که حالا دم‌کنی شده بود و سعی می‌کرد با پاهایش دم‌کنی آتش گرفته را خاموش کند! حق داشتم باعث طلاق‌های پی‌درپی‌شان شوم! تصمیم گرفتم به زندگی قبلی‌ام برگردم. بالشتم را دوباره گذاشتم سر تخت، ادکلن‌ها را سرجایش گذاشتم و پوست تخمه‌ها را دوباره برگرداندم در کیفم که نسیم خنکی به صورتم خورد و دوباره دلم شوهر خواست! با عزمی که نمی‌دانستم از کجاست، به حیاط رفتم و کنتور آب را از جا کندم و همانجا زنگ زدم آب و فاضلاب. تلفنم را قطع نکرده بودم که پشت در بود و بی‌مقدمه گفتم: «اِوا باز که شمایید!» چشم‌غره‌ای رفت و زیر لب گفت: «تا ٢ دقیقه پیش سالم بود که.» کنتور آب را انداخت سر جایش و دوباره رفت. هر روز یک گندی به کنتور آب می‌زدم و می‌آمد در خانه و انگار فقط یک پیچ سفت می‌کرد و همه چیز درست می‌شد! نمی‌دانم چرا کسی که کنتور آب را اختراع کرده آن‌قدر سرش وقت نگذاشته که یک پیچیدگی‌هایی داشته باشد که تعمیرکارش حداقل یک وعده ناهار میهمان آدم بماند! پس از مدتی فهمیدم از این قرارها ازدواجی پا نمی‌گیرد، مگر به لطف یک قرار کافی‌شاپی! می‌دانی، پیدا کردن کنتور آب کافی‌شاپ و از جا کندنش کار سختی بود، اما عزم من راسخ‌تر بود. پشت میزی منتظرش نشستم و به ساعتم نگاه کردم که نره‌غولی با لباس مامور آب کله‌اش کوبیده‌ شد به زنگولک جلوی در و وارد کافی‌شاپ شد. گوشه دهانم کش آمده بود که این دیگر از کجا آمده است که صدای نره‌غول بلند شد که کدام بی‌همه چیزی این کنتور را کنده است. از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم: «مامور قبلیتون ٢ دقیقه‌ای درستش می‌کرد!» کله‌اش هنوز توی کنتور بود که گفت: « اون ترفیع گرفت!» زانوهایم شل شد و روی زمین نشستم. «رئیس آب و فاضلاب یعنی شده؟» بالاخره نره‌غول سرش را بیرون آورد و با آستینش عرقش را پاک کرد و گفت: «نه، فرار مغزا کرد. خواستنش. الان کنتور آب ملکه انگلیسو چک می‌کنه.» مادرت در آن برهه زمانی شانس نداشت! تا خانه گریه کرده بودم و دماغم تا چانه‌ام آویزان شده بود که دم در، تکه کت پدرت را که دورش توردوزی شده بود، با یک گل پارچه‌ای نصب شده رویش روی در خانه دیدم! اما فهمیدم مردی هر روز در انتظارم است…
    فعلا – مادرت

    #قسمت_پانزدهم
    #مونا_زارع
    #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [دوشنبه 1396-09-13] [ 10:57:00 ب.ظ ]





      داستان طنز 16   ...

    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    نامه شماره 16
    از تماس شما خرسند‌‌یم. شما با سامانه ارتباط مرد‌‌م با شهرد‌‌اری تهران تماس گرفته‌اید‌‌. د‌‌ر صورت ارتباط با مد‌‌یریت عد‌‌د‌‌ 1، انتقاد‌‌ات و پیشنهاد‌‌ات عد‌‌‌د‌‌2، امور عوارض عد‌‌د‌‌3، گزارش شهری عد‌‌د‌‌4و نیز ارتباط با اپراتور د‌‌کمه ستاره را فشار د‌‌هید‌‌. با تشکر از تماس شما.
    تا آنروز هیچ‌کس نبود‌‌ که از تماس من با خود‌‌ش خرسند‌‌ شود‌‌!یکجوری گفت خرسند‌‌یم که د‌‌فعه اول گوشی را قطع کرد‌‌م.اینها همیشه زن‌هایی بود‌‌ند‌‌ که «ش‌»هایشان می‌زد‌‌.این د‌‌یگر از کجا پید‌‌ایش شد‌‌ه بود‌‌! از پشت تلفن هم می‌شد‌‌ فهمید‌‌ که موهایش را فرق کج شانه کرد‌‌ه و آستین‌های پیراهن مرد‌‌انه‌اش را تا زد‌‌ه و وقتی می‌گوید‌‌ خرسند‌‌یم ابروی چپش را بالا می‌اند‌‌ازد‌‌ و د‌‌ند‌‌ان نیشش برق می‌زند‌‌.شهرد‌‌اری نیمه شب آمد‌‌ه بود‌‌ و د‌‌وباره جلوی خانه‌ د‌‌ایی منوچ که خانه روبرویی ما بود‌‌ یک برآمد‌‌ی د‌‌ست‌اند‌‌از ساخته بود‌‌.هر بار هم زنگ می‌زد‌‌یم د‌‌لیلش را می‌پرسید‌‌یم می‌گفت به خاطر مهد‌‌کود‌‌ک روبرویی‌تان است و هر بار هم د‌‌ایی منوچ باید‌‌ شناسنامه‌اش را بلند‌‌ می‌کرد‌‌ می‌برد‌‌ شهرد‌‌اری که ثابت کند‌‌ خانه‌اش مهد‌‌کود‌‌ک نیست و آنها بچه‌های ناخواسته خود‌‌ش هستند‌‌ که سرعت تولید‌‌شان از باکتری هم بیشتر است. این‌بار هم قرار بود‌‌ من زنگ بزنم و شکایت کنم بیایند‌‌ که تلفن را برد‌‌اشت.«از تماس شما خرسند‌‌یم!»یاد‌‌م است هیچ‌وقت این را نمی‌گفتند‌‌. تلفن را از جا د‌‌رآورد‌‌م و به آشپزخانه برد‌‌م تا مامان را هم مطمئن کنم یک مرد‌‌ این‌چنین منتظر تماس‌های من است.جلوی گاز ایستاد‌‌ه بود‌‌ و طوطی‌اش را روی شانه‌اش گذاشته بود‌‌. کنارش ایستاد‌‌م و د‌‌وباره تلفن شهرد‌‌اری را گرفتم و گوشی را گذاشتم بغل گوش مامان و اشاره د‌‌اد‌‌م خوب گوش کند‌‌. د‌‌اشت غذایش را هم می‌زد‌‌ و طوطی‌اش موهایش را می‌جوید‌‌. گوشش را چسباند‌‌ه بود‌‌ به تلفن و د‌‌اشتم فکر می‌کرد‌‌م چند‌‌ وقتی هست از بابا طلاق نگرفته تا سر حضانتم عزیز خانه شوم که گوشش را از گوشی تلفن کنار کشید‌‌ و گفت:«که چی؟»
    عجیب بود‌‌ پرند‌‌ه تربیت می‌کرد‌‌ اما امر به این بد‌‌یهی را نمی‌گرفت. تلفن را قطع کرد‌‌م و گفتم «صد‌‌اشو می‌شنوی؟ شوقی که د‌‌اره؟‌ خرسند‌‌ه!»
    مامان سرتاپایم را نگاه کرد‌‌ و طوطی‌اش را بلند‌‌ کرد‌‌ و گذاشت روی شانه‌ام و گفت: «نچ، نمیگه خرسند‌‌یم!میگه با سامانه تماس گرفتید‌‌.برو د‌‌یوونه!»د‌‌یگر مطمئن شد‌‌ه بود‌‌م تلفن گویا به من نظر شخصی د‌‌ارد‌‌.تلفن را روی زن‌د‌‌ایی هم امتحان کرد‌‌م اما به هیچ‌کد‌‌ام نمی‌گفت از تماس شما خرسند‌‌یم!
    هرشب تلفن را بر‌می‌د‌‌اشتم تا امتحانش کنم،اما خسته‌ام کرد‌‌ه بود‌‌.تا کجای زند‌‌گیمان قرار بود‌‌ فقط بگوید‌‌ شماره 2 را بگیر برای پیشنهاد‌‌ات. این‌بار تا آمد‌‌ جمله‌های همیشگی‌اش را بگوید‌‌ شروع کرد‌‌م حرف زد‌‌ن. برایش از سلایقم گفتم و این‌که عاد‌‌ت د‌‌ارم سمت چپ آد‌‌م‌ها راه بروم و اگر خانه‌ مشترکمان چند‌‌ پله بخورد‌‌ برود‌‌ پایین رمانتیک‌تر است ولی او همچنان فقط می‌گفت:«برای ارتباط با اپراتور ستاره را فشار د‌‌هید‌‌!»د‌‌وباره اد‌‌امه می‌د‌‌اد‌‌م د‌‌وست ند‌‌ارم اول زند‌‌گی پای اپراتور را وسط زند‌‌گیمان باز کند‌‌ که تلفن بوق آزاد‌‌ می‌خورد‌‌.لجم گرفت.د‌‌وباره تلفن را گرفتم.«از تماس شما خرسند‌‌یم.»توجهی نکرد‌‌م و گفتم تا به حال 4 بار باعث طلاق پد‌‌ر و ماد‌‌رم شد‌‌م و اگر با هم ازد‌‌واج کنیم باید‌‌ یک اتاق از خانه‌مان را بد‌‌هیم به بابا چون خوش ند‌‌ارد‌‌ د‌‌خترش با یک مرد‌‌ تنها د‌‌ر خانه بماند‌‌ و ازد‌‌واجمان هم برایش د‌‌لیل قانع‌کنند‌‌ه‌ای نیست.‌«برای تماس با گزارش شهری عد‌‌د‌‌ 4، واقعا؟!»
    زبانم بند‌‌ آمد‌‌ و گوشی را پرت کرد‌‌م گوشه اتاق. د‌‌وباره گوشی را برد‌‌اشتم و آرام گذاشتم د‌‌ر گوشم و گفتم:«بله؟»تلفن گویا صد‌‌ایش را صاف کرد‌‌ و گفت:«واقعا 4 بار باعث طلاق مامان بابات شد‌‌ی؟!»من فکر می‌کرد‌‌م یک صد‌‌ای ضبط شد‌‌ه قرار نیست جوابم را د‌‌هد‌‌.موهایم را لای انگشتانم می‌چرخاند‌‌م و گفتم:«شما مگه صد‌‌ای ضبط شد‌‌ه نیستی؟!»بله!ولی شمام گیر د‌‌اد‌‌ی خب!» خود‌‌م را کوباند‌‌م به د‌‌یوار اتاق که به نتیجه رسید‌‌ه‌ام و اد‌‌امه د‌‌اد‌‌م:«اونوقت ازد‌‌واجم می‌کنید‌‌؟»
    لحظه‌ای مکث کرد‌‌ و گفت:«با یه صد‌‌ا آخه؟»
    تابه‌حال به این شد‌‌ت د‌‌لم قنچ نرفته بود‌‌! حس و حالی نزد‌‌یک به حالت تهوعی که محتویاتش شیرین باشد‌‌! زد‌‌م زیر خند‌‌ه که تلفن قطع شد‌‌. طوطی مامان کابل را جوید‌‌ه بود‌‌. بعد‌‌ از آن هرچه زنگ می‌زد‌‌م تلفن گویا کسی جوابگو نبود‌‌ تا این‌که بعد‌‌ از یک هفته خانمی با «ش»‌های فاجعه‌اش تلفنم را جواب د‌‌اد‌‌. شما با سامانه ارتباط مرد‌‌م با شهرد‌‌اری تماس گرفته‌اید‌‌»هیچ‌وقت نفهمید‌‌م کجا رفت اما صد‌‌ایش پاک شد‌‌ه بود
    #مونا_زارع
    #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:52:00 ب.ظ ]





      داستان طنز17   ...

    #قسمت_پنجم
    #مونا_زارع #ادامه_دارد
    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    نامه شماره17
    رفته بودیم ماه عسل! خانه ما برعکس بود. یعنی پنجمین طلاق مامان و بابا را که رقم زدم، طبق معمول بابا چمدانش را می‌بست و می‌رفت خانه مادرش و مامان هم می‌رفت توی تراس و چای می‌خورد. دو روز بعد مامان رفت دنبالش و آمدند خانه و حالا داریم می‌رویم ماه عسل.  یعنی هربار بعد از هر طلاق و قهرشان منطقشان این است که باید بروند ماه عسل تا زندگی را از نو آغاز کنند!
    سیزدهمین ماه عسل هم مثل دوازده‌تای قبل رفتیم ترکیه.  ترکیه خوبی‌اش این است تعداد شهروندان ترکیه‌ای ‌اش از ایرانی‌هایش کمتر است و غربتی در کار نیست. اما انگار اهالی ترکیه چیزی به اسم ماه عسل سه نفره سرشان نمی‌شود و هر چه برایشان توضیح می‌دادم اینها پایه‌های زندگی‌شان این‌قدر شل و وارفته هست که یک تشک هم بدهید من در اتاقشان بخوابم فرقی از لحاظ استحکام نمی‌کند. اما صاحب هتل کلید یک اتاق دیگر را داد دستم و گفت:  «نایس تو می‌تی یو لیدی.»
    آمدم در اتاق را باز کنم که از حال رفتم. «لیدی» را دیگر از کجایش پیدا کرده بود نمی‌دانم، اما فشارم را انداخته بود. تا جایی که یادم است لیدی را به دخترهای زیبای دامن پفی که غروری در چشم‌هایشان موج می‌زند، می‌گفتند، نه من! خودم را به دستگیره در گرفتم تا از روی زمین بلند شوم که دوباره از انتهای راهروی هتل دوید سمتم و داد زد: «اوه لیدی!» دوباره کوبیده شدم زمین. نمی‌فهمیدم این دیگر چه مرضی است که این حجم از احترام این شکلی حالم را بد می‌کرد. یعنی این خارجی‌ها خوب بلد بودند سرت احترام بگذارند که همان فردایش بخواهی در غربت تشکیل زندگی بدهی. کوزی هم با همین مختصات بود. اندام ریزه میزه با موهای قهوه‌ای روشن و سیبیلی که جلای مردانگی خاصی به صورتش بخشیده بود! یک روز آمد و یک چیزهایی گفت که من این شکلی شنیدم «لیدی! ینی بوروم بویروک ایدانا یوروم!» خودم را به دستگیره در گرفته بودم که دوباره از حال نروم و تلاش کردم دهان وا مانده‌ام را ببندم و بگویم «ok».
    تا انتهای قضیه را خواندم.  خواستگاری به روش ترک‌ها! استانبول پر است از رستوران‌هایی که همه دو نفره درحال خواستگاری و حتی گاهی بزن و بکوب بعدش هستند! ساعت 5 بود که ما هم توی یکی از آنها بودیم و کوزی یک مشت لغات یوروم بویروم بلغور می‌کرد و من هم با سر تایید می‌کردم که مرد دیگری از میز بغلی، کنار دختری با لباس مختصر زرد رنگی توی چشمم می‌زدند. از میان اشاره‌های کوزی فهمیدم باید برود دستشویی.  هنوز کاملا هیکل کوزی وارد در توالت نشده بود که مرد میز بغلی آمد روبه‌رویم نشست و یقه کتش را صاف کرد و خودش را معرفی کرد.  تارکان برعکس کوزی موهای طلایی خوش‌حالتی داشت و وقتی حرف می‌زد گوشه دهانش کج می‌شد.  احساس می‌کردم وسط یک سریال اصیل ترکی چمباتمه زده‌ام و هر نیم‌ساعت می‌توانم شوهرم را عوض کنم.  دخترک زردپوش غیبش زده بود.  تارکان لیوان روی میز را پر از آب کرد و به سمتم گرفت و گفت: «لیدی!». غذایم در گلویم افتاد و سرفه‌ای کردم. نگران بودم هر لحظه کوزی از راه برسد و خیانت ما را ببیند که دختر زردپوش و کوزی هرهرکنان و خاک بر سرطور دست در دست هم از کنار میزمان رد شدند. من هم که اصالت فضا روی کمرم سنگینی می‌کرد و داشت جو پاچه‌ام را می‌گرفت، لیوان تارکان را از دستش گرفتم و خنده‌ای تحویلش دادم.  اصلا تارکان بهتر هم بود ولی گارسونی که برایم غذا آورد و زیر بشقاب شماره و اسمش را نوشته بود، دوباره حواسم را پرت کرد! نوشته بود «عدنان هستم، عاشق شما». تا به حال این همه عاشق یک جا نداشتم.  بین خلوص عشق عدنان و جذابیت تارکان گیر کرده بودم که تارکان از جیبش حلقه‌ای درآورد. سرعت انتخاب زنشان قابل ستایش بود! خواستم با شکم سیر جواب مثبت را بدهم و همان‌طور که به حلقه‌اش خیره شده بودم یک لقمه غذا در دهانم گذاشتم که چیزی مچ پایم را چنگ زد و هیکلش میز را برگرداند.  زنی با نوزادی در بغل از زیرش بیرون آمد و یقه تارکان را گرفت! راستش را بخواهی عدنان هم پسر بدی نبود اما حیف که تا آمدم با عدنان بیشتر آشنا شوم بوی سوختگی آمد و دیدیم پشت سرمان کوزی دارد خودسوزی می‌کند! انگار که دختر زردپوش خواهرش از آب درآمده بود! همین شد که تصمیم گرفتم در همان وطنم شوهرم را پیدا کنم تا گندش بیشتر درنیامده. راستی یادت هست که گفتم تکه کت جا مانده از پدرت گم شده بود؟ در نامه برایت می‌گویم باقی ماجرا را.  منتظر نامه بمان.
    فعلا – مادرت
    #قسمت_هفده
    #مونا_زارع
    #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:51:00 ب.ظ ]





      تبریک ایام   ...

    #میلاد_حضرت_رسول_اکرم_ص_مبارک_باد

    #هفته_وحدت

    1512414150k_pic_44a852d3-88aa-4d1b-ab2e-125a86097c4b.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:50:00 ب.ظ ]





      سرمایه خرد   ...

    هیچ سرمایه ای سودمند تر از خرد،
    هیچ کرامتی چون تقوی،
    هیچ میراثی گرانبها تر از ادب،
    هیچ دانشی چون اندیشیدن
    و هیچ پشتیبانی استوار تر از مشورت نیست.
    ?حضرت علی(علیه السلام) حکمت 113 نهج البلاغه

    #در_محضر_اهل_بیت_سلام_الله_علیهم

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:49:00 ب.ظ ]





      تا آخر عمر به مربی نیاز داریم   ...

    ?تا آخر عمر به یک مربی نیاز داریم.

    جوان ها جدیدالعهد هستند به ملکوت عالم و نفوسشان پاکتر است و هر چه بالاتر بروند اگر چنانچه مجاهده نکنند و تحت تربیت واقع نشوند، هر قدمی که به بالا بردارند و هر مقداری که از سنشان بگذرد، بعیدتر می شوند از ملکوت اعلی و اذهانشان کدورتش بیشتر می شود و لهذا تربیت ها باید از اول باشد. از همان کودکی تحت تربیت انسان قرار بگیرد و بعد هم در هر جا که هست یک مربی هائی باشند که تربیت کنند انسان را و تا آخر عمر هم انسان محتاج به این است که تربیت بشود.

    ✨?✨?✨?

    #در_محضر_امام_خمینی_رحمة_الله_علیه

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:48:00 ب.ظ ]





      نعمتى که خدا به تو داد ضايع نکن   ...

    نعمتی که خدا به تو داد ضایع نکن
    درنامه وجود مبارک امیرالمؤمنین(علیه السلام) به حارث همدانی، حضرت فرمود:
    ?نعمتی که خدا به تو داد #ضایع نکن. بعضی از نعمت‌های #ظاهری است، بعضی #باطنی است مثلا خدا به کسی استعداد خوب می‌دهد، فرمود نعمتی که خدا به تو داد بشناس و آن نعمت را در جای خود صرف بکن. کسی که خدا به او استعداد داد تا فرصت فراگیری #علم دارد نباید به قصه و حرف‌های نادرست بپردازد.

    #علم_و_عمل

    ?در همان‌جا فرمود مطلبی را که خواستی با #زبان یا #قلم بنویسی یا بگویی، تا تحقیق نکردی نگو و ننویس. فرمود مگر نه این است که انسان، #مرگ را می‌میراند و ابدی می‌شود، اگر موجود ابدی هستیم باید به فکر ابد باشیم و کالای ابد، #علم صائب و #عمل صالح است.

    ?حضرت فرمود فضایل اخلاقی خودت و بچه‌ها را مقدم بدار. این عیب ندارد که انسان قوم و خویش خود را در تربیت مقدم بدارد. اگر یک جا آتش گرفته آدم اول زن و بچه‌اش را #نجات می‌دهد، آتش #جهنم که نقد است.

    #مرگ_انسان

    ?انسان که یک میلیارد یا دو میلیارد یا صد میلیارد سال زندگی نمی‌کند، انسان موجودی است ابدی، این ﴿خالدین فیها ابدا﴾ یعنی چه؟
    ? فرمود حارث! تو نمی‌پوسی بلکه تو از پوست به در می‌آیی، پس کار و فکر ابدی کن، و قرآن هم گفت اگر چیزی برای خدا نباشد، ابدی نیست و می‌پوسد.

    #دوست_خوب

    ?فرمود چه حوزوی باشی چه دانشگاهی، یک #رفیق و #دوست خردمند انتخاب کن، با کسی که خوش‌فهم و خوش‌استعداد نیست و یک آدم ضعیف‌الرأی است و داعی ندارد، اگر #رفاقت کنی و رابطه دوستانه داشته باشی در حدّ عموم بد نیست که هر مسلمانی با مسلمان دیگر این‌چنین باشد، اما وقتی رفیق می‌گیرید باید #خوش‌استعداد باشد. رفیق را با رفیقش می‌شناسند.

    ?تا #مردم در صحنه‌اند #دین زنده است! اگر خدای ناکرده مردم در صحنه نباشند #رهبر علی بن ابیطالب هم باشد شکست قطعی است چه اینکه در صدر اسلام همین‌طور بود.

    ?فرمود اگر می‌خواهی در جایگاه خود بمانی،
    ▫️#مردم را محترم بشمارید،
    ▫️خواسته مردم را گرامی بدارید،
    ▫️با مردم باشید،
    ▫️ظاهر و باطنتان مردمی باشد،
    ▫️فرمود مبادا #غافل باشی، همیشه کارهایت را بررسی کن، چند لحظه‌ای در شب و روز تنها باش که من چه کردم.

    #اجتماعی
    #درس_اخلاق
    #علم_و_عمل
    #آیت_الله_جوادی_آملی

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 06:06:00 ب.ظ ]





      بعضي گمان مى کنند تقوى.....   ...

    ?تقوی?

    بعضی گمان می کنند تقوی ، یعنی ترس از خدا، می گویند از خدا بترسید.

    مگر خداوند ترسناک است؟
    چرا باید از خدا ترسید؟
    قبل از پاسخ به این سؤال، باید به سؤال دیگری پاسخ داد و آن اینکه : اساسا بین ما و خداوند چه رابطه ای وجود دارد؟

    زیباترین رابطه ای که بین ما و او تعریف کرده اند، رابطه محبت و مهربانی است، آنچنان که خود خداوند نیز در قرآن کریم بارها بر همین رابطه تکیه و تأکید کرده است.
    رابطه محبت و عشق،
    آنهم محبت دو طرفه و عشق دوسویه.
    از جمله در سوره مائده آیه ٥٤

    و بقول بابا طاهر:

    چه خوش بی، مهربانی هر دو سر بی
    که یک سر، مهربانی درد سر بی
    اگه مجنون دل شوریده ای داشت
    دل لیلی از او شوریده تر بی

    حال، با این رابطه زیبا باید از چه چیز بترسیم؟

    باید از این ترسید که نکند از چشم آن مهربانِ دلسوز و بزرگ و نازنین بیفتیم.
    یعنی ترس از اینکه نکند دیگر دوستمان نداشته باشد.
    به قرآن بنگرید که بارها و بارها فرموده است: خداوند، ظالمین، متجاوزین، مسرفین، متکبرین و….. را دوست ندارد.
    و خداوند پاکان و صالحان و صابران و توبه کنندگان و ….. را دوست دارد.
    پس قصه، قصه ی ترس از یک موجود مهیب و ترسناک نیست. قصه ی ترس از یک پادشاه جبار و زورگو نیست.
    بلکه بقول خواجه:
    در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
    شرط اول قدم آنست که مجنون باشی

    چه ترسی و خطری بالاتر از آن که از چشم آن یار مهربان بیفتیم و از نظرش دور شویم؟!

    چه خطری و ضرری برای یک همسر ، بدتر از این که دیگر مورد عشق و محبت همسرش نبوده و مثل سابق دوستش نداشته باشد؟
    چه دردی بالاتر از اینکه فرزندی از چشم والدینش افتاده و کاری کند که از دایره علاقه و عشق پدر و مادر بیرون افتد؟

    برای حاکمان ، چه خسارتی بالاتر از اینکه مردمان دوستشان نداشته باشند و اگر هم به فرامین و دستوراتشان عمل می کنند از سر ترس یا تملق باشد نه از روی عشق و ارادت؟

    این است معنی درست تقوی.
    پس بکوشیم و کاری کنیم که از دایره تقوی بیرون نیفتیم که بزرگترین خسارت و باختن، افتادن از چشم محبوب است.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 06:01:00 ب.ظ ]





      كار صحيح و حلال   ...

    ?وقتی کاری در راه خدای سبحان باشد برای کسی بخواهید کار صحیحی انجام بدهید کار حلال باشد، این در راه خداست.
    ? ذات اقدس الهی می‌فرماید اگر در راه #رضای خدا بخواهید قدم بردارید آن اجر دنیوی شما سر جایت محفوظ است ولی در حقیقت به من فروختی، وقتی در راه خدای سبحان باشد برای کسی بخواهید کار صحیحی انجام بدهید کار #حلال باشد، این در #راه_خداست، این در راه خدا بودن معنایش این نیست که رایگان انجام بدهید.

    ?در دعای ختم قرآن وجود مبارک #امام_سجاد علیه السلام یک بیان بسیار عرشی از ذات مقدس خدا دارد. می‌فرماید
    ?حالا که قرآنِ خدای سبحان را خواندید، دارید دعا می‌کنید یک خصیصه‌ای خدا دارد که این خصیصه برای دیگران ممنوع است دیگران حق ندارند در #معامله برادر مسلمانشان شرکت کنند. کسی دارد معامله می‌کند چه #خرید و #فروش، چه #اجاره و امثال ذلک کسی وارد معامله دیگری بشود بگوید من بیشتر می‌خرم یا بیشتر کرایه می‌دهم!

    ?اما ذات اقدس الهی به تمام ما در همه شئون وارد معاملات ما می‌شود، می‌گوید این وقتت، این جانت، این عمرت، این زبانت، این گفتار و رفتار و کردار را به چه کسی می‌خواهی بفروشی؟! من #بیشتر می‌خرم؛

    ♦️ این وقت را در راه من صرف بکن، من بیشتر می‌خرم. خیلی این بیان بلند است دعا می‌کند «أَنْتَ الَّذِی زِدْتَ فِی السَّوْمِ» این #دعای_ختم_قرآن است یعنی این دعا فقط برای توست تو وارد هر کاری می‌شوی می‌گویی به دیگری نفروش به من بفروش من بیشتر می‌خرم با اینکه انسان هر چه دارد عطای توست، تو کالای خودت را از ما می‌خری به بیشترین قیمت.

    ? وقتی در راه خدای سبحان باشد برای کسی بخواهید کار صحیحی انجام بدهید کار حلال باشد، این در راه خداست، این در راه خدا بودن معنایش این نیست که رایگان انجام بدهید، یک قصد قربتی می‌کنید این آقا می‌خواهد خانه بسازد، شما سعی می‌کنید با مصالح خوب می‌سازید که اگر زلزله‌ای پیش آمد نلرزد و خراب نشود، شما برای رضای خدا انجام دادید اینکه جلوی قصد قربت شما را نگرفت ، این آقا خانه می‌ساخت شما این خانه را با مصالح خوب، با نقشه خوب، با دقت انجام دادید این را برای خدا کردید.

    ? در این دعای ختم قرآن آمده است برای هر کسی می‌خواهی کار کنی من بیشتر می‌خرم.

    #جلسات_تفسیر
    #آیت_الله_جوادی_آملی

    ◻️حضرت آیت الله جوادی آملی مدظله العالی
    ? دوازدهم آذرماه 96

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 05:45:00 ب.ظ ]





      عوامل آسان جان دادن   ...

    عوامل #آسان جان دادن

    ﻭﻟﺎﻳﺖ ﺍﻫﻞ ﺑﻴﺖ ﺑﻪ ﻭﻳﮋﻩ ﺣﻀﺮﺕ #ﺍﻣﻴﺮالمومنین (علیهم السلام).

    ﺑﺮﺍﻱ ﺳﻠﺎﻣﺖ ﻭ #ﺭﺍﺣﺖ ﻣﺮﺩﻥ، ﻣﺤﺒﺖ ﻭ #ﻭﻟﺎﻳﺖ ﺍﻫﻞ ﺑﻴﺖ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻧﺸﺎﻧﺔ ﺍﻳﻤﺎﻥ #ﻧﺎﺏ ﻭ ﻛﺎﻣﻞ ﺍﺳﺖ.

    ﺍﻣﺎﻡ #ﺑﺎﻗﺮ (عليه السلام) ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ:

    ﻭَﻟَﺎﻳﺘُﻨَﺎ ﻭَﻟَﺎﻳﺔُ ﺍﻟﻠﻪِ ﺍﻟﱠﱠﺘِﻲ ﻟَﻢْ ﻳﺒْﻌَﺚْ ﻧَﺒِﻴﺎً ﻗَﻂﱡﱡ ﺇِﻟّﺎ ﺑِﻬَﺎ؛

    #ﻭﻟﺎﻳﺖ ﻣﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻟﺎﻳﺖ #ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﻴﭻ #ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﻱ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺑﺮ ﺁﻥ #ﻣﺒﻌﻮﺙ ﻧﺴﺎﺧﺖ.

    ﻭﻟﺎﻳﺖ ﺍﻫﻞ ﺑﻴﺖ ﺩﺭ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻭﻟﺎﻳﺖ ﺣﻖ ﻭ ﺷﺄﻧﻲ ﺍﺯ ﺷﺌﻮﻥ #ﺗﻮﺣﻴﺪ ﺍﺳﺖ. ﻟﺬﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﺍﻳﺎﺕ ﻣﺎ ﺗﻮﺣﻴﺪ ﺭﺍ ﺗﺎ «ﻋَﻠِﻲٌّ ﻭَﻟﻲ ﺍﻟﻠﻪ» ﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ. ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ #ﺳﺠﺎﺩ ﻭ ﻫﻢ ﺍﻣﺎﻡ #ﺭﺿﺎ ﺭﻭﺍﻳﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺟﻤﻠﺔ ﺷﻬﺎﺩﺗﻴﻦ «ﻫِﻲَ ﻟﺎ ﺍِﻟَﻪَ ﺍﻟﱠﱠﺎ ﺍﻟﻠﻪ ﻭَ ﻣُﺤَﻤﱠﱠﺪٌ ﺭَﺳُﻮﻝُ ﺍﻟﻠﻪِ» ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: «ﻭ ﻋَﻠﻲٌّ ﺍَﻣﻴﺮُﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦَ ﻭَﻟِﻲﱡﱡ ﺍﻟﻠﻪ».

    ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: «ﺍِﻟﻲ ه‍یٰهنا ﺍﻟﺘﱠﱠﻮﺣﻴﺪُ؛ #ﺗﻮﺣﻴﺪ ﺗﺎ ﺍﻳﻨﺠﺎﺳﺖ. »

    ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻟﻄﻒ ﺍﻫﻞ ﺑﻴﺖ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺸﺎن میﺭﺳﺪ ﭼﻪ ﺩﺭ #ﺩﻧﻴﺎ، ﭼﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ #ﻣﺮﮒ، ﭼﻪ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ #ﺑﺮﺯﺥ ﻭ ﭼﻪ ﺩﺭ #ﻗﻴﺎﻣﺖ.

    ﺩﺭ ﻫﻴﭻ #ﻋﺎﻟﻤﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺑﻲ ﻧﻴﺎﺯ ﺍﺯ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺷﻮﻳﻢ ﻭ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﻫﻢ ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﻪ ﺗﻌﺒﻴﺮ ﺯﻳﺎﺭﺕ #ﺟﺎﻣﻌﺔ ﻛﺒﻴﺮﻩ، ﺁﻥ‌ﻫﺎ «ﺭﺣﻤﺖ ﻣﻮﺻﻮﻟﻪ» ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺭﺣﻤﺘﻲ ﻛﻪ #ﻣﺘﺼﻞ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻴﭻ ﮔﺎﻩ ﻗﻄﻊ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ.

    منبع:
    از احتضار تا عالم قبر ، حجت الاسلام مسعود عالی

    #عوامل_آسان_جان_دادن
    #عالم_برزخ

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 12:03:00 ق.ظ ]





      از انان مباش....   ...

    ۵_إِنْ أُعْطِيَ مِنْهَا لَمْ يَشْبَعْ وَ إِنْ مُنِعَ مِنْهَا لَمْ يَقْنَعْ حکمت۱۵۰
    از آنانی مباش که اگراز نعمت به وی دهند سیر نشود واگر به نداری برخورد و مال به او نرسید قانع نیست

    یکی ازرذیله های اخلاقی حرص است یعنی هرچه داشته باشد باز بدنبال بدست آوردن چیزهای دیگر است واز آنچه دارد لذت نمی برد ودر مقابل آن قناعت است یعنی ضمن آنکه تلاش خویش را انجام می‌دهد تا به مقام بالاتری دست یابد اما داشته های خودرا بدرستی مدیریت می‌کند .سعی میکند از آن به بهترین نحو استفاده نماید
    فرق بین کسی که حرص دارد و تلاش میکند چیز بیشتری بدست آورد وکسی که قانع است و تلاش خویش را میکند آن است که
    ۱_ انسان قانع داشته های خودرا مدیریت می‌کند
    ۲_ به آنچه دارد راضی است گرچه درجا نمی‌زند
    ۳_ با آرامش و طمانینه کارها را به پیش می‌برد
    ۴_ از شکست دیگران شادمان نمی‌شود وکسی را سرراه خویش نمی‌بیند بلکه معتقد است هرکس نان سعی و تلاش خویش را میخورد
    ۵_اگر بخاطر شرایطی نتوانست آنچه می‌خواهد را بدست آورد و روزگار بر وفق مراد ش نگشت به آنچه دارد قانع است وحسرت نمی‌خورد
    حضرت می فرماید از آنان مباش که هرچه از نعمت به وی دهند سیر نشود واگر به نداری برخورد و مال به او نرسید قانع نگردد
    زیرا چنین فردی از فضلیت اخلاقی قناعت دور شده و به رذیله را حرص و طمع دچار شد
    قناعت توانگر کند مرد را
    خبر کن حریص جهانگرد را

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [یکشنبه 1396-09-12] [ 11:58:00 ب.ظ ]





      حکمت 150   ...

    7-وَ يَأمُرُ بِمَا لَا يأَتيِ
    حکمت ۱۵۰
    به آنچه امر میکند انجام نمیدهد
    عده ای دیگران را به کار خوب سفارش میکنند اما خود آنرا انجام نمیدهند چنین افرادی دارای نفاق هستند زیرا اگر عمل بد است چرا دیگران را سفارش میکنند و اگر خوب است چرا خود انجام نمیدهند
    قرآن کریم نیز میفرماید چرا کاری که انجام نمیدهید را میگوئید
    لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ (صف:2)
    سخن بی عمل علاوه بر آنکه موجب رسوائی فرد در دنیا شده و اورا از چشم مردم می اندازد در آخرت باعث عذاب الهى مى شود

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 11:56:00 ب.ظ ]





      داستان طنز11   ...

    #داستان #طنز
    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    «نامه شماره 11»

    ما خانواده افسرده‌ای بودیم. اما فرقی که افسردگی خانوادگی ما داشت این بود که شکلی از دنیا بریدگی بود. یعنی گند بی‌عاری و لودگی را درآورده بودند! ما حتی یک آدم درست و درمان هم در فامیل نداشتیم که بخواهیم پزش را بدهیم و یکی از یکی دوزاری‌تر از آب در می‌آمد! اما همین عمو نادر که پارسال مرد، آن موقع‌ها که زن‌عمو شهلا را گرفت آن‌قدر آناناس خوردند تا نطفه‌ای خوشگل و متفاوت تولید کنند که نتیجه‌اش همان فرهاد شد! با همه ما فرق داشت. آناناس‌ها رویش اثر گذاشته بود و خوشگل فامیل شده بود. تفریحاتش لوس و بورژوایی بود! ما توی یقه عمو اسدالله موی طلایی می‌گذاشتیم تا خانواده‌شان از هم بپاشد و بخندیم آن‌وقت فرهاد زبان می‌خواند! یک گند حوصله سربر که بعد از چند‌سال شنیدیم دیپلمات شده‌ است! نمی‌دانم اما شاید اگر بابای من هم آناناس می‌خورد این‌قدر من انرژی‌ام را صرف کندن موهای طلایی شعله بندانداز و چسباندنش به یقه مردهای فامیل نمی‌کردم و مثل فرهاد به شش زبان دنیا مسلط بودم! اما حرف دیگری هم بود؛‌ فرهاد زن می‌خواست. یک زن درجه یک و چه کسی بهتر از من با سابقه سه دهه آشوب به پا کردن در زندگی مردم! عمو نادر می‌گفت من و فرهاد همدیگر را بالانس می‌کنیم!
    تولد فرهاد بود که آمده بود ایران و عمو نادر گفت دیگر وقتش است با پسرش بالانس شوم. یک کیک شکلاتی را داد دستم و من را فرستاد سراغ فرهاد. این وصلت آن‌قدر مهم شده بود که پشت سرم یک مینی‌بوس از فامیل راه افتاده بودند تا خرابکاری نکنم چون فرهاد دست تو دماغ کردنش هم دیپلماتیک و شیک بود. وقتی در دفترش روبه‌رویش نشسته بودم خودم را منقبض کرده بودم تا قوز کمرم را پنهان کنم. آن‌قدر سفت و سخت حرکت می‌کرد که انگار زن‌عمو شهلا یک عمر سیمان به خورد پسرش  داده بود! کیک را گذاشتم روی میز. چشم‌هایش را ریز کرد و به کیک نگاه کرد و گفت: «وااو!»
    صدای پچ‌پچ فامیل از پشت در می‌آمد. عین فُک بدبختی که لب‌هایش را غنچه کرده همه تلاشم را می‌کردم طوری لبخند بزنم که دندان‌های درشتم بیرون نزند. فرهاد پایش را روی پا انداخت و گفت: «چقدر بزرگ شدی دخترعمو! شگفت‌زده شدم»
    تنها باری که کلمه «شگفت‌زده» را شنیده بودم در یک فیلم حیات‌وحش راجع‌به شکل زایمان یک گراز بود! دقیقا یادم نمی‌آمد تعریف است یا تیکه اما مثل خودش پایم را روی پا انداختم و گفتم: «عمرمون داره میگذره! ازدواج به کدامین زمان بکنیم پس؟!»
    صدای هرت هرت خندیدن بقیه از پشت در می‌آمد. می‌دانستم در ادبی حرف زدن گند می‌زنم. قهوه‌اش را از روی میز برداشت و کمی چشید و گفت: «قهوه تلخ جان آدمی رو زنده می‌کنه دختر عمو! پس ازدواج نکردی؟»
    یک لحظه اختیار از کفم رفت و نیشم باز شد و گفتم: «نه دیگه! مثل تو»
    صدای کوبیدن مشتی به در آمد. مشت اعتراض عمو نادر بود که صدبار گفته بود آدم‌ها را سریع دوم شخص مفرد خطاب نکنم. فرهاد قهو‌ه‌اش را روی میز گذاشت و گفت: «صوری ازدواج کنیم؟»
    انقباضم منبسط شد. صداهای پشت در هم کم شد. فرهاد با دستمالش کفشش را برق انداخت و ادامه داد: «‌به نظرت دیپلماتیک نیست به همه بگیم ازدواج کردیم ولی زندگی مجردی خودمونو بکنیم؟»
    نمی‌دانستم آناناس علاوه بر خوشگل، قالتاق هم می‌کند! آمدم قهوه‌ام را هورت بکشم که تلخی‌اش در گلویم افتاد گفتم: «پس بچه چی؟! ژنتیک؟ آناناس؟ فرزند زیبا؟!» فرهاد گوشه دهانش را کج کرد و جوابم را داد: «نکنه فکر کردی من با این دک و پز پوشک بچه عوض می‌کنم و آب دهنشو روی کتم تحمل می‌کنم؟! خط اتوی شلوارم چی میشه؟!»
    صداهای پشت در بیشتر شد و عمو نادر جوگیر در را از وسط شکافت و وارد اتاق شد و افتاد روی فرهاد و شلوار فرهاد را از پایش کند و از پنجره اتاق انداخت بیرون! درواقع عمو نادر همیشه فکر می‌کرد اگر لباس‌ آدم‌ها را بدرد تنبیه‌شان کرده اما فرهاد با یک شلوارک مامان‌دوز که عکس هندوانه شتری داشت طبقات اداره را به دنبال تنبانش پایین رفت و خب هیچ کشوری دیپلماتی که تا سر خیابان با یک شلوارک مامان دوز به دنبال نمکی که شلوارش را برده می‌دود نمی‌خواهد! فرهاد بعد از بیکار شدنش سایه فامیل را هم با تیر می‌زد چه برسد که بخواهد من را بگیرد. اما! اما نامه بعدی را زود بخوان که…
    تا بعد – مادرت!

    #قسمت_یازدهم
    #مونا_زارع
    #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 07:24:00 ب.ظ ]





      داستان طنز10   ...

    #داستان #طنز
    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    «نامه شماره 10»
    «ضمن عرض تبریک خدمت شما مشتری گرانقدر،  به اطلاعتان می‌رسانیم شما در آخرین قرعه‌کشی بانک ما برنده جایزه نفیسی شده‌اید که می‌توانید با در دست داشتن این نامه به بانک محل مراجعه و هدیه نفیس و ارزنده خود را دریافت کنید. سپاس از اطمینان شما»
    این را روی نامه‌ای که لای در خانه گذاشته بودند دیدم. تا فردایش که جایزه نفیس دستم برسد داشتم فکر می‌کردم که با پولش چه دک و پزی بهم بزنم تا خواستگارها صف بکشند و هرچه هرکسی را حساب می‌کردم باز من با جایزه نفیسم ازشان سرتر بودم و مجبور بودم ردشان کنم! تا دم در بانک درگیر بررسی میزان لیاقت خواستگارهای بعد از پولدار شدنم بودم که باد کولر بانک توی صورتم خورد و شالم را باد داد تا با وقار و تأثیر بیشتری واردش شوم.داخل بانک صدای موسیقی به گوشم می‌خورد و عظمتم را دو چندان کرده بود. من هم که فکر می‌کردم همه چیز با ورود من اسلو موشن شده است پلک‌هایم را با حرکات آهسته باز و بسته می‌کردم و لب‌هایم را غنچه کرده بودم و به طرف باجه می‌رفتم که آبدارچی بانک کانال تلویزیون را عوض کرد و موسیقی قطع شد و کیفی خورد پس کله‌ام و پیرزنی هوار زد«هوی نوبت بگیییر»
    خودم را صاف کردم و پشت چشمی آمدم و رفتم پشت باجه‌ای که بانکدارش از همه بلندتر بود.لباس فرم پوشیده بود و مثل بقیه وقتی‌ می‌خواست فرم‌ها را ورق بزند انگشتش را دو من تفی نمی‌کرد! نامه را از زیر شیشه رد کردم و هنوز داشتم آرام پلک می‌زدم که از سرجایش بلند شد و نامه را پیش رئیس بانک برد. یک لحظه خود کارمند بانک هم به‌عنوان شوهر از ذهنم رد شد که حداقل چشم و دلش از پول سیر است و اسیر ثروت من نمی‌شود که با دست خالی آمد و گفت:  «لیست جایزه‌ها گم شده! اسمتونو پیدا نمی‌کنیم!»
    گوشه پلکم پرید و به طرف میز رئیس بانک دویدم و مشتم را کوباندم روی میزش! رئیس بانک لبخندی زد و گفت:  «به‌به چه خانمی!»
    این‌بار گوشه پلکم به نشانه رضایت پرید اما کور خوانده بود. کفش‌هایم را درآوردم و رفتم روی میزش و داد زدم «به جای جایزه گم شده‌ام کارمند باجه 4 مال من!»
    کارمند باجه 4 همان قد بلندی بی‌ادعایی بود که پول‌ها و فرم‌ها را تفی نمی‌کرد. از هولش از جایش پرید لباسش را صاف کرد و داد زد:  «آقا منم پایه‌ام! زن میخوام» از این هول بودنش چندشم شد اما وقتی نگاهی به خودم انداختم که روی میز رئیس بانک ایستادم و عین گروگانگیرها شوهر طلب می‌کنم دیدم در هول بودن خیلی هم بهم می‌آییم! رئیس بانک دست به کمر نگاهم می‌کرد و می‌خواست بیایم پایین که کارمند باجه 4 نفس‌زنان درحالی‌که کتش را تنش می‌کرد و موهایش را با شانه جیبی از این‌ور کله‌اش می‌داد آن‌ورش آمد وسط اتاق رئیس دراز شد و دو نفر شروع کردند به کادو کردنش. از روی میز پریدم پایین و کنارش نشستم و گفتم:   «باجه شماره 4 الان چه احساسی داری؟»
    کارمند باجه 4 که تا زانوهایش هنوز کادو شده بود،  مدام چشم‌هایش را ریز می‌کرد و به یک نقطه خیره می‌شد، گفت:  «تنگی نفس!خیلی سفت دارن کادو میکنن! فقط این مهریه‌تون میکنه به عبارتی چقدر؟»
    فکر نمی‌کردم از اولش این‌قدر اقتصادی عمل کند اما برای این‌که همه چیز جوش بخورد گفتم:  «فکر نکن بهش جایزه نفیسم! عشق مهمه!»
    تا قفسه سینه‌اش کادو شده بود و درحالی‌که نفسش بالا نمی‌آمد ادامه داد:  «نه عشق که حله! فقط من یه عادت مزخرفی پیدا کردم هی اختلاس می‌کنم! اوکی هستی دیگه؟!»
    کاغذ کادو به گردنش رسیده بود. مردک عقب‌افتاده یک‌جوری می‌گفت به اختلاس عادت دارد که انگار بحث یک اسهال ساده روزمره است! داشتم به این فکر می‌کردم که پول‌های اختلاسش را کدام گوری جا بدهیم که تو دست و پا نباشد که رئیس بانک به سمت‌مان دوید و کارمند باجه 4 را که کامل کادو شده بود هل داد آن‌طرف و کاغذ لیست جایزه‌ها را که پیدا کرده بود،   دستم داد و گفت:   «آرام پز دو کاره بردید خانم! هم سبزی میپزه هم خورشت!» یادم است آخرش زنگ خطر بانک را زدند تا راضی شوم آرام‌پز را به جای شوهر قبول کنم اما اگر کارمند باجه 4 پدرت بود ما الان در کانادا همسایه سلین دیون بودیم که خب نشد! اما مسیر ازدواجم به باکلاس‌ترین شکل ممکن ادامه پیدا کرد…
    دوستدارت – مادرت


    #قسمت_دهم

    #مونا_زارع
    #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 07:15:00 ب.ظ ]





      داستان طنز9   ...

    #داستان #طنز
    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    «نامه شماره 9»

    دایناسورها و خواستگارهای واقعی، در یک برهه زمانی زندگی می‌کردند که انگار یکی از آن خواستگارهای واقعی موقع انقراض ته غار جا مانده بود و رطوبت و تاریکی نگذاشته بود فاسد شود و او کسی نبود جز جاوید، کارآموز جدید اداره بابا! رتبه 4 کنکور ریاضی که از شدت کار کشیدن از مغزش کچل شده بود. عصر چهارشنبه بود که جاوید طبق معمول زنگ زد و قرار خواستگاری گذاشت. این‌که می‌گویم طبق معمول چون جاوید نوعی سندروم خواستگاری داشت. یعنی برایش جا افتاده بود هر دختری را می‌بیند وظیفه دارد عاشقش شود وگرنه مردانگی‌اش از هم می‌پاشد! آن‌بار هم که رفته بودم ظرف غذای بابا را ببرم اداره، من را از روی انعکاس شیشه روی میزش دیده بود و خب جاوید به انعکاس یک دختر هم رحم ندارد! عاشقش می‌شود!
    سر و کله‌شان پیدا شد و یک تاج گل که پاهای جاوید از آن بیرون زده بود وارد خانه شد! شاسگول یک کلاه‌گیس بلوند با چتری‌های یکدست روی سرش گذاشته بود که چشم‌هایش را پوشانده بود! خیال کردیم فقط خود جاوید آمده که در آسانسور باز شد و یک ربعی از در و دیوار آسانسور آدم بیرون ‌می‌ریخت. آن‌قدر زیاد بودند که آخرین نفرشان از هواکش آسانسور پایین افتاد و گرد و خاک لباسش را تکاند و پاپیونش را صاف کرد و وارد خانه شد!
    همه‌شان شبیه گروه سرود عینکی و کچل بودند و بعد از چند لحظه سکوت، پدربزرگ فامیل کیسه تخمه‌ای از جیبش در‌آورد و یک مشت از آن برداشت و دست به دست بین‌شان چرخاند. حدود 123نفر روبه‌روی ما نشسته بودند و به من خیره شده بودند و تخمه می‌شکستند و پوستش را تف می‌کردند در فاصله نیم‌متری‌ام! از همان اول فهم و کمالات فامیل شوهر چشمم را درآورده بود که یک نفر از میان جمعیت داد زد: «زیادی لاغره بابا! دنده‌هاش زده بیرون!» همهمه‌ای به پا شد. جاوید از جیبش بلندگویی شبیه بلندگوی سبزی‌فروشی در آورد و داد زد: «‌فامیل عزیز یه دقیقه همهمه نکنید. اونایی که میگن لاغره دستا بالا!» باورم نمی‌شد! ١١٩ رأی! در برابر این میزان دموکراسی لکنت گرفته بودیم که جاوید آخرین تخمه‌اش را انداخت بیرون و خواست با من برود در بالکن تا حرف بزنیم. زودتر از این‌که کسی اجازه بدهد از جایم پریدم که همه با من بلند شدند! من و جاوید تا به طرف بالکن رفتیم، هر 123 نفرشان زودتر از ما در بالکن نشسته بودند و تخمه می‌شکستند! عجیب شبیه جن بو داده‌ای بودند که بی سر و صدا فقط تخمه می‌خورد.
    به جاوید گفتم به اتاق برویم که همگی یک‌صدا جواب دادند: «آره بابا! بریم بریم» و پشت سر ما راه افتادند. آخر سر توانستیم در خرپشتک به همراه پسرعموی کر جاوید که وسط‌مان نشسته بود حرف بزنیم. جاوید دستش را ‌زیر کلاه گیسش برد و پوستش را خاراند و گفت: ‌«فقط یه مشکلی هست!»
    کله‌ام داغ کرد! پسرعمویش را با یقه‌اش بلند کردم و انداختم آن‌طرف و نشستم کنار جاوید و گفتم: «واسه چی؟!»
    پسرعموی جاوید که گریه‌اش گرفته بود، تلاش می‌کرد خودش را میان‌مان جا کند که جاوید گفت: «من زن دارم!»
    پسرعموی کر گریه‌اش قطع شد و من را نگاه کرد و گفت: «چی گفت؟! زن؟!»
    جاوید روی پیشانی‌اش کوباند و من گفتم: «‌مگه شما کر نبودی؟»
    انگشتش را در گوشش چرخاند و گفت: «چرا! یه لحظه‌هایی یهو می‌شنوم! الان دوباره کر می‌شم. آخ بیا! کر شدم باز!»
    این را گفت و از جایش پرید و داخل خانه رفت. جاوید که می‌دانست الان همه‌شان می‌ریزند سرش برایم گفت از 17سالگی این سندروم خواستگاری کار دستش داده و دلش نیامده هیچ‌کدام را نگیرد چون هرکدام‌شان یک صفایی دارند! در همه استان‌ها یک زن داشت و دیگر بنیه‌ای هم برایش نمانده بود و همه وطنش حالا به معنای واقعی سرای او بود! مردک می‌گفت اگر بخواهم من را هم می‌گیرید چون هنوز از منطقه ما زن ندارد! آخر همان شب در همان پشت‌بام خانواده‌اش روبه‌رویش نشسته بودند و به هیکل کتک خورده‌اش نگاه می‌کردند و تخمه‌شان را به طرفش تف می‌کردند که از میان جمعیت یکی با بلندگو داد می‌زد: «اونایی که میگن این بی‌شرفو بندازیم پایین دستا بالا! خب، ‌حالا اونایی که میگن قبلش به زناش بگیم دستا بالا!»
    جاوید هم نشد. می‌دانم عصبانی هستی که هنوز به پدرت نرسیدیم اما پدرت زیادی لفتش داد تا به من برسد! اما همان موقع بود که نامه‌ای به دستم رسید!
    تا بعد – مادرت


    #قسمت_نهم

    #مونا_زارع
    #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 07:13:00 ب.ظ ]





      بنا دارم دیوانه شوم   ...

    ‍ ‍ ?بنا دارم مثل مرغ عشق خانمان دیوانه شوم
    دیگر به آخر خط رسیده‌ام
    بنا دارم مثل مرغ عشق خانه‌مان دیوانه شوم
    سرم را می‌‌کوبم به در و دیوار این قفس تنگ
    یک لحظه آرام نمی‌نشینم
    نفسی از فریاد زدن بازنمی‌ایستم.

    ببین نگاه خیرۀ مردم را به من!
    دیوانه‌ام می‌خوانند و برایم دعا می‌کنند.
    این سر کوفتن‌ها و فریاد کشیدن‌ها
    شاید کسی را به سوی قفس بکشاند.

    من توان شکستن میله‌های قفس را ندارم.
    قفل این قفس کلید ندارد
    توان می‌خواهد شکستنش که در من نیست.

    نمی‌خواهی بایستی
    و تماشا کنی به احتضار افتادنم را؟
    می‌خواهی؟

    دوست نداری بنشینی و ببینی رو به قبله شدنم را؟
    دوست داری؟
    دست و پا زدن محتضرانه‌ام که برایت قشنگ نیست؟
    هست؟

    کسی جز تو توان شکستن میله‌های این قفس را ندارد، دارد؟
    دلت هم حتماً برای مرغ عشقت می‌سوزد، نمی‌سوزد؟

    خب؛ دیگر توان سر کوفتن و فریاد کشیدن ندارم
    نزدیک است زمان احتضار
    یا حضور تو یا احتضار من
    انتخاب با خود توست.

    فقط این را بدان
    آقا!
    مرغ عشقت در این قفس آرام نمی‌گیرد.


    #بهانه_بودن
    #محسن_عباسی_ولدی

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [شنبه 1396-09-11] [ 08:35:00 ب.ظ ]





      با خدا اینطور حرف بزنیم   ...

    ⁉️چرا ما با خدا این طوری که اهل بیت علیهم السلام حرف زدن،‌ حرف نمی‌زنیم؟

    ❓مگه خدا سمیع نیست؟
    ❓سمیع بودن خدا به چه معناست؟
    ❓چرا این تصویر از مناجات رو کمتر بهمون نشون دادن؟ اینا که جلوی چشممونه.
    ❓توی چند درصد از دعای عرفه بنده از خدا چیزی طلب می‌کنه؟
    ❓چند درصد از دعای ابوحمزه از خدا حاجتی رو می خواد؟
    ❓چرا به اینا فکر نمی‌کنیم؟


    ☑️ من با دوستم در بارۀ مسائل زندگی و جامعه و خانواده و … حرف می‌زنم؛ خب همین حرف‌ها رو باید با خدا هم حرف بزنم.

    ● مثلاً به خدا بگم:
    «خدایا! چقده دین تو غریبه. هر چی که تو گفتی رو اگه آدمای بی‌دین به اسم علم و دانش بزنن، همه قبول می‌کنن؛
    امّا وقتی همین رو از زبون تو می‌گیم، پشت می‌کنن بهش.
    خدایا! وقتی که می‌بینم بعضیا به اسم دین،‌ بی‌دینی رو ترویج می‌کنن و بی‌دینا هم از کار اونا سوء استفاده می‌کنن، خیلی دلم می‌سوزه».

    ● این یه درد دل با خداست. ما همین حرفا رو با هم می‌زنیم؛ امّا به خدا نمی‌‌گیم.


    ❌ما از خدا فقط در خواست داریم. این خیلی بده.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 08:35:00 ب.ظ ]





      برداشت مردم از مناجات   ...

    ? چرا برداشت مردم ما از مناجات، صحبتای رسمی با خداست و خوندن دعا بدون توجه به مفهومش؟

    ❗️هیچ کس به ما نگفته که جز از راه دعاهایی که بهمون رسیده نباید با خدا مناجات کرد.

    ❗️هیچ کسی هم به ما نگفته دعا رو بخونید فقط برای این که ثواب ببرید.

    • این دعاها داره به ما یاد می‌ده چه جوری با خدا مناجات کنیم.
    • هم این دعاها رو بخونیم؛ مثل همین مناجات المریدین و هم با خدا حرفای دلمون رو بزنیم.

    ❌البته منظورم از این حرفا نفی حاجت خواستن از خدا نیست. این که ما مناجات رو منحصر کنیم به درخواست حاجت از خدا اشتباهه.


    ? امام سجاد علیه السلام می‌گن راحتی و آسایش من توی مناجات با تواه.
    باور کنید کسی که افسردگی داره، اگه به مناجات به این معنایی که گفتم رو بیاره،
    به شدّت افسردگیش کاهش پیدا می‌کنه
    و اگه مداومت کنه، درمان می‌شه.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 08:34:00 ب.ظ ]





      این وصف حال من است....   ...

    ?خدایا! این حال من بود که برات وصف کردم. حالا از تو چی می‌خوام؟

    ?فکُن أَنیسی فی وَحشَتی
    ?و مُقیلَ عَثرَتی
    ?و غافِرَ زَلَّتی
    ?و قابِلَ تَوبَتی
    ?و مُجیبَ دَعوَتی
    ?و وَلیَّ عِصمَتی
    ?و مُغنیَ فاقَتی.

    ?پس در هنگام ترس همدمم باش
    ?و لغزشم را نادیده بگیر
    ?و گناهم را بیامرز،
    ?توبه‌ام را بپذیر
    ?و دعایم را اجابت کن
    ?و سرپرست زمامم
    ?و بی‌نیاز کنندۀ من در هنگام تهیدستى‌ام باش.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 08:33:00 ب.ظ ]





      داستان طنز 6   ...

    داستان #طنز
    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    «نامه شماره 6»

    یعنی اگر یک ماده کرگدن چغر با آن پوست کلفتش دنبال شوهر بود تا آن ‌روز دیگر متاهل شده بود که من بی‌عرضه نتوانسته بودم! شاید از این‌که هنوز به پدرت نرسیدیم خسته شده باشی اما من آن روزها خسته‌تر از تو بودم. خودم را روی زمین سروته کرده بودم و کله‌ام را به زمین چسبانده بودم تا خون به مغزم برسانم و فکرم راه بیفتد. یعنی هر وقت بخواهم فکر درست و درمانی بکنم سروته می‌شوم و این بار یک هفته‌ای شده بود که همین‌طور منتظر رسیدن خون به مغزم بودم و کله‌ام از شدت فشار ورم کرده بود. مامان سفر بود و من هم همان‌طور سروته داشتم بابا را نگاه می‌کردم که با پای گچ گرفته روی مبل، با میله بافتنی پای توی گچش را می‌خاراند. می‌گفت به آقا سلطان گفته حالا که پایش شکسته بیاید در خانه اصلاحش کند. نگاهم کرد و میله بافتنی در دستش را سمتم پرت کرد که دست از وارونه بودن بردارم. می‌گفت همان گرازی که می‌گفتی هم این‌قدر بی‌مغز نیست که یک هفته کله‌اش را بچسباند به زمین و لنگش را هوا کند تا شوهر پیدا کند. زنگ خانه زده شد و بابا میان حرف‌هایش داد زد:  «سلطان اومد!»
    پسری دراز با موهای مدل آناناسی رنگ شده وارد خانه شد. یک اطوار خاصی در کمرش نهفته بود که با راه رفتنش بیرون می‌زد! چشمش به من خورد و بابا بی‌مقدمه گفت:  «دخترمه! یکم خل شده! شما قیچی رو دربیار.»
    آب پاشش را درآورد و شروع کرد به خیس کردن موهای بابا. داشتم فکر می‌کردم داشتن یک شوهر لطیف که هر روز موهایت را شینیون کند و موخوره‌هایش را بچیند بد هم نیست که از وارونگی درآمدم و از پشت سرش به بابا اشاره دادم همین شوهرم است! بابا هم که روی صورتش کف مالیده شده بود ابروهایش را بالا می‌انداخت که نمی‌شود. پشت‌ سر سلطان بالا و پایین می‌پریدم که سلطان گردن بابا را فوت کرد و پیشبندش را درآورد. بابا نگاهی به کله کبودم کرد و مچ سلطان را گرفت! سلطان جیغ ریزی زد و گفت:  «عه وا! آقا منصور جون، مچم کوفته شد!» باورم نمی‌شد بابا هم در شوهر پیدا کردن من همدست شده بود! مچ سلطان را گرفته بود و گفت تا همه موهایش را نچیده از در این خانه بیرون نمی‌رود! عجیب بود که یک هفته من وارونه بودم اما خون به مغز بابا رسیده بود! چون بابا به اندازه پشم و پیلی‌های یک تیم فوتبال همه جایش مو داشت و سلطان حداقل یک هفته‌ای مهمان‌مان می‌شد. سلطان نخی از چمدانش در‌آورد و دور گردنش بست و افتاد به جان بابا تا بندش بیندازد! آن یک هفته هرچه برای سلطان غذا می‌پختم تا نمک‌گیرش کنم ایش و پیف می‌کرد و می‌گفت به خاطر سایز دورکمرش فقط شیر و توت فرنگی می‌خورد! شب‌ها موهایش را بیگودی می‌پیچید و پوست میوه‌ها را می‌مالید دور چشمش! بابا هم نصف بدنش از درد بند انداختن لمس شده بود. خانه پرشده بود از مو و با هر سرفه‌ای که می‌کردیم یک کپه مو از اینور خانه می‌افتاد آنور خانه. اما کم‌کم سلطان گوشه اتاق می‌نشست و بغض می‌کرد که دلش برای مامانی‌اش تنگ شده و از فضای مردانه حاکم در خانه ما احساس ناامنی می‌کند! از کوره در‌رفتم! نره غول آن‌قدر لطیف بود که به من 40 کیلویی می‌گفت چغر مردصفت! یعنی اگر سلطان با این روحیه پدرت می‌شد الان او برایت نامه می‌نوشت که چطور تو را زاییده! راستش را بخواهی سلطان از من خوشش که نمی‌آمد هیچ، می‌گفت دختر زمختی هستم که هنوز یاد نگرفته‌ام روی لاک صورتی باید اکلیل نقره‌ای زد نه قهوه‌ای! اما تو می‌دانی ما خانوادگی به خاطر کوررنگی ترکیب صورتی و قهوه‌ای را هماهنگ‌ترین رنگ می‌دانیم و به غیر از این دو بقیه رنگ‌ها را کله‌غازی می‌بینیم! دیگر تنها قسمتی که از پدربزرگت پر مو مانده بود پای زیر گچش بود. به خاطر همین است که پدربزرگت هنوز هم فقط یک پایش تا زانو پشمالو است و بقیه‌اش مو ندارد! خلاصه یک هفته بند انداختن چیز کمی نیست. سلطان هم که خب حدسمان درست درآمد و باید برایت بگویم که آنیتاجون خاله دوستت مریم، همان سلطان است! می‌دانم شاید دوست داشتی پدرت برایت لاک صورتی با اکلیل نقره‌ای بزند اما در آن گیرودار فهمیدم چرا معلم خصوصی‌ام پدرت نباشد…
    تا بعد- مادرت

     #قسمت_ششم
    #مونا_زارع
    #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 06:44:00 ب.ظ ]





      داستان طنز 7   ...

    #داستان #طنز
    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    «نامه شماره 7»

    وقتی معلم خصوصی‌‌ات شوهرت هم باشد یک تیر زده‌ای با دو نشان. یعنی درواقع شوهر هم یک چیز خصوصی، مثل مسواک آدم می‌ماند! معلم خصوصی هم که اسمش رویش است. خصوصی است مثل همان مسواک آدم! آدمیزاد یک مسواک هم که بیشتر نمی‌خواهد! پس چه بهتر دوتایشان را یکی می‌کردم. وسط یک خواب عمیق، درست وقتی‌که یک چشمم از شدت قی به زور باز می‌شد، فهمیدم شوهرم همان معلم خصوصی‌ پیانوی من است! همان پسری که انگشتان کشیده‌ای دارد «ر»‌هایش می‌زند. از روی تخت بلند شدم و به دیوار روبه‌رو خیره شدم. یادم نمی‌آمد پیانو بلد باشم! دوباره روی بالشت افتادم. به زور خودم را بیدار کردم و نشستم و دوباره به دیوار خیره شدم. من پیانو بلد نبودم! اصلا پیانو نداشتیم! آخرین آلت موسیقی که خانه ما وجود داشت لب‌های دایی منوچهر بود که روی بازوهایش می‌چسباند و فوت می‌کرد تا یک صدای خنده‌دار برایمان درآورد. دوباره چشم‌هایم گرم شد و به عقب افتادم و این‌بار سرم به جای این‌که بیفتد روی بالشت خورد به چوب تختم و جیغم درآمد و کامل خواب از سرم پرید و یادم آمد من اصلا در عمرم پیانو ندیدم که معلم خصوصی‌اش را داشته باشم و خودم را با سیمین، دختر همسایه پایینی اشتباه گرفته بودم. سی‌سی یا سیمین که هرهفته صدای تمرین پیانو لعنتی‌اش می‌آمد دندان‌هایش ردیفی ریخته بود و موهایش آن‌قدر ریزش داشت که از ابروهایش تا مغز سرش پیشانی‌اش حساب می‌شد.
    دوشنبه بود و صدای پیانو از خانه‌شان می‌آمد. خودم را از رختخواب کندم و با همان پیژامه گل درشت به طبقه پایین دویدم. زنگ زدم. سی‌سی از لای در من را دید، دستم را خواند و در را بست! رفتم بالا و با یک ظرف شکلات برگشتم، در را بست! با یک پاتیل آش، در را بست. با یک قابلمه سوشی، در را بست. بعد از124بار با یک گونی هویج راضی شد! با آنها لثه‌هایش را می‌خاراند! صدای پیانو زدن شوهرم از داخل خانه می‌آمد. سیمین را کنار زدم و دنبال صدای پیانو گشتم. گوشه خانه همان پسری که تصورش را می‌کردم داشت با انگشتان کشیده‌اش پیانو می‌نواخت. اما انگار کلاس خیلی هم خصوصی نبود. خانم سن‌داری کنار شوهر آینده‌ام نشسته بود و با عینک نوک دماغی داشت قلاب بافی می‌کرد. آمدم به پیانو تیکه بزنم که سی‌سی در گوشم گفت:  «مامانشه! کور خوندی بتونی مخ پسرشو بزنی! همه جا میاد باهاش» بعد از پایان قطعه‌اش شروع کردم به کف زدن. خودش لبخندی زد و مامانی‌اش از زیر عینک چشم غره رفت. از آن مادرشوهرها بود که شب اول عروسی چاه خانه‌شان یکهو می‌گیرد و با یک چمدان می‌آید خانه پسرش تا سه تایی برویم ماه عسل! شروع کردم و گفتم: «استاد یه دقیقه نزن! شما مجردی؟» سیمین نیشش تا بناگوش باز شد و لثه‌هایش را بیرون انداخت! معلم سرخ شد. مامانش سرخ‌تر! قلابش را کنار گذاشت و با صدای عجیبش گفت: «زن نداره، مادر که داره!» توجهی نکردم و کنار معلم نشستم. مامانی از جایش بلند شد و کیفش را میان ما گذاشت! تنش میخارید. کیفش را برداشتم و تا آمدم ادامه حرف‌هایم را با معلم بی‌سروصدا بزنم، خودش را که انگار می‌خواهد نارنجک خنثی کند انداخت روی پسرش! صندلی پیانو را شکست و دوتایی روی زمین ولو شده بودند. پسرک بیچاره معلوم بود آنقدر دلش ازدواج می‌خواست که اگر تا الان ولش می‌کردند حاضر بود سی‌سی را هم بگیرد! مامانی از روی زمین بلند شد و روبه‌رویم ایستاد و یقه ژاکتش را جلویم کنار زد تا تهدیدش را عملی کند. زیر یقه‌اش تعدادی پنجه بوکس، چاقو ضامن‌دار، ملاقه، شوکر و اسپری فلفل جاساز کرده بود! منکه چیزی برای عرضه نداشتم یک دور پیژامه‌ام را جلویش بالا کشیدم. هر دو به پسرش که روی زمین از درد به خودش می‌پیچید نگاه کردیم و هر دو به طرفش دویدیم اما انگار او تجربه‌اش بیشتر از من بود و مثل کابویی‌ها نخ قلاب بافی‌اش را دور گردنم قلاب کرد و روی زمین زد. معلم روی زمین بغض کرده بود و مامانی‌اش ماچش کرد و از خانه بیرون رفتند. من و سی‌سی هم با گونی هویج وسط خانه افتاده بودیم و سی‌سی برایم تعریف کرد خودش قبلا تلاش کرده اما دندان‌هایش را همین مامانی ردیفی پایین آورده است. هرچند پسری که مامانی باشد کلا به درد نخور است. می‌دانم شاید دوست داشتی پدرت یک پیانیست باشد اما آنوقت مادربزرگت را چکار می‌کردیم؟! کم‌کم داشتم به پدرت نزدیک می‌شدم که شهروز پیدایش شد..
    تا بعد- مامانی‌ات!


    #قسمت_هفتم
    #مونا_زارع
    #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 06:43:00 ب.ظ ]





      داستان طنز8   ...

    #داستان #طنز
    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    «نامه شماره 8»

    «بزرگ شدیا!» این حرف را بعد از 15‌سال شهروز با یک چمدان قرمز جلوی در خانمان زد. آخرین باری که دیده بودمش قدش این‌قدر بلند نبود. سرش را تراشیده بود و با آدامسش یک صداهای عجیبی از دهانش درمی‌آورد. شهروز پسر آقای طاهره، همسایه دیوار به دیوار دوران کودکی‌ام بود. حالا شهروز طاهره با آن فامیلی مسخره‌اش بعد از 15سال آمده بود روبه‌روی من ایستاده بود! راستش را بخواهی در سن 7سالگی عاشق شهروز طاهره بودم و می‌خواستم با او ازدواج کنم تا مهریه‌ام پشت‌بام آنها شود که هر روز پیژامه‌های روی بندمان در پشت‌بامشان با تنبان‌های آقای طاهره قاطی نشود که بعد از یک ماه بفهمیم بابا تنبان آقای طاهره، آقای طاهره تنبان من، من تنبان شهروز و شهروز تنبان ننه بزرگ من را تنش کرده! هردوتایمان از 6سالگی یک سوراخ از دیوار اتاق شهروز به دیوار اتاق من درست کرده بودیم که تیله‌هایمان را از سوراخ دیوار رد و بدل کنیم، در 9سالگی سوراخ دیوار اندازه رد و بدل دفتر مشق‌هایمان بزرگ شد و آقای طاهره در 12سالگی‌مان یک حفره به اندازه هیکلش روی دیوار خانه‌شان پیدا کرد که شهروز موتور گازی‌اش را از دیوار برایم می‌فرستاد تا در اتاقم دور دور کنم که خانواده طاهره از آن‌جا رفتند. نه این‌که فکر کنی به خاطر حفره، نه! هنوز حفره سرجایش است، اتفاقا شومینه‌اش کردیم. اما آقای طاهره کلاهبردار درجه یکی بود که اموال بابا را بالا کشیده بود. منظورم از اموال، پول‌هایش نیست، ننه جون است! آقای طاهره پیرزن‌ها را گول می‌زد و تلکه‌شان می‌کرد!
    بعد از 15سال شهروز زنگ خانه ما را زده بود و با یک چمدان قرمز برایم گفت آس و پاس است! باورم نمی‌شد. آقای طاهره از روزی که شهروز ترازوی خانه ما را صفر کرده بود پسرش را مهندس صدا می‌کرد، آنوقت این نمک نشناس بی‌عار و بیکار شده بود! یکهو در خانه را به صورتم کوبید و وارد خانه شد و گفت: «خب، این چمدونمو کجا بذارم؟» مثل قدیم‌ها که می‌دانستم روده راست در هیچ جای این پسر نیست، گفتم: «شهروز طاهره چی تو سرته؟» چشم‌هایش را مثل آدم‌هایی که توضیح واضحات می‌دهند قلمبه کرد و گفت: «اومدم بگیرمت دیگه! مگه تو در7سالگی عاشق من نبودی؟!» نمی‌دانستم باید ذوق کنم یا توی سرم بزنم که عاقبتم با او گره خورده بود که شهروز با پیژامه چهارخانه‌اش از اتاق بیرون آمد و داد زد: «عیال تلویزیونتون کنترل نداره؟!»
    از میزان دیوانگی‌اش سرخ شده بودم. می‌دانستم اگر بقیه خانواده به خانه برسند و یکهو دامادشان، آن هم شهروز طاهره را با پیژامه وسط خانه ببینند، خانه را روی سر جفتمان خراب می‌کنند. صدایم را تا توانستم انداختم در گلویم و داد زدم: «من عیالت نیستما!» جلوی تلویزیون رو زمین لم داد با انگشت پایش تلویزیون را روشن کرد و گفت: «میشی خب بابا! تا عصر عقد می‌کنیم.»
    از بچگی هم زود گرم می‌گرفت. یک هفته‌ای گذشت و خانواده‌ام به حضور شهروز در خانه عادت کرده بودند. لباس عروسی‌ام را تنم کرده بودم و با همان لباس عروسی توالت هم می‌رفتم. سفره عقد را یک هفته بود چیده بودیم و دیگر سر همان سفره، شام و ناهارمان را می‌خوردیم که آقای طاهره زنگ زد و گفت: ‌«به اون پسر کله خر کلاهبردار من پناه ندید! پلیس دنبالشه»
    حوصله حرف‌های آقای طاهره را در آن برهه حساس بی شوهری نداشتم اما شهروز آن هفته را دل به ازدواج نمی‌داد و ننه جون یکسره حال آقای طاهره را جویا می‌شد و با شهروز جیک تو جیک شده بودند. دیگر چاره‌ای نبود. شهروز را انداختیم وسط سفره عقد و عاقد خانوادگی‌مان طبق عادتش افتاد روی داماد و روی شکمش نشست تا خطبه عقد را بخواند که قبل از این‌که کلمه آخر خطبه خوانده شود یک تیم 35 نفری پلیس، یک نارنجک انداختند وسط سفره عقد تا شهروز طاهره را دستگیر کنند که شکر خدا 135 نفر مصدوم شدیم و شهروز هم چون زیر عاقد بود آسیبی ندید و از بین دود با ننه جون فرار کردند. شهروز طاهره کلاهبردار فراری بود که طبق شغل خانوادگی‌شان پیرزن‌ها را گول می‌زد تا تلکه کند که خب ننه جون هم ساده روزگار و به هرحال این بی‌آبرویی‌ها گفتن ندارد اما برای بار چندم تلکه شد و یکی از قربانیانش شد یک روز رگش را زد! می‌دانم این‌بار تا فتح قله ازدواج رفتم اما پدرت در قله‌ای دیگر منتظرم بود که یک خواستگار واقعی به خانه‌مان آمد..!
    دلتنگت-  مادرت


    #قسمت_هشتم

    #مونا_زارع
    #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 06:41:00 ب.ظ ]





      داستان طنز 5   ...

    #داستان #طنز
    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    #لطفا_دیگران_را_هم_منشن_بفرمایید
    «نامه شماره 5»

    شام ختم آقا جمال از گلویم پایین نمی‌رفت. همه فامیل می‌دانستند من باعث مرگ جمال شده بودم و همه اموال جمال را یک شبه گذاشته بودم کف دست‌شان به‌خصوص سینا – نوه جمال – که می‌گفتند سوگلی جمال بوده و بیشترین سهم ارث به او رسیده. پسری با موهای فرفری آشفته‌ و عینک شکسته و هیکل استخوانی‌که به خودش چیزی شبیه یک بالشتک بسته بود و وقتی می‌نشست، حواسش به بالشتکش بود تا دقیقا زیرش قرار بگیرد. شبیه آنهایی بود که دیسک کمرشان بیرون زده و باید زیرشان نرم باشد، اما خودش برایم گفت روی تخم ‌اژدها خوابیده‌ است! داشتیم شام مرگ جمال را می‌خوردیم که برایم تعریف کرد کنار اتوبان پیدایش کرده و شک ندارد آخرین تخم اژدهای باقی مانده است و از آن روز آن را به خودش در جای گرم بسته است تا بچه اژدهایش دم بکشد. همین که از بالای قاب عینکش داشت نگاهم می‌کرد و می‌گفت فلسفه خوانده است، فهمیدم خودش است! شوهری فیلسوف و افسرده اما پولدار، با سابقه 12 بار خودکشی که 11 بار آن با خفگی بود! هرچند شنیده بودم جوری خودش را می‌کشد که نمیرد و ادا و اطوارش است. فکرش را هم بکنی این‌که با دست دماغت را نیم ساعت بگیری و لپ‌هایت را باد کنی و توقع داشته باشی خفه شوی و فکر کنی از هیچ درزی، هوا واردت نمی‌شود بچه‌بازی است! کمی صندلی‌ام را به سینا نزدیک‌تر کردم که جسم سنگینی میان‌مان افتاد! دختری با شانه‌های پت و پهن طوری خودش را روی میز کوباند و میان من و سینا فاصله انداخت که سینای ریقو را به چند متر آن طرف‌تر پرت کرد. یک‌جوری جلوی سینا از گریه می‌لرزید و تسلیت می‌گفت که فهمیدم قضیه فراتر از یک تسلیت است! می‌شناختمش! ژاله دختر مهین خانم بود. قدیم‌ها ژاله را دخترغولی صدا می‌کردیم چون غیر از دوتا شاخ تمام شرایط یک غول خانم را داشت. خودش را میان ما جا کرد و هر چند ثانیه با هیکلش من را به عقب هل می‌داد. دیگر مطمئن شده بودم ژاله فقط یک دخترغولی نیست بلکه این‌بار پای مثلث عشقی در میان است. فشاری که بین من و ژاله در نزدیک‌تر کردن صندلی‌مان به سینا بود نفسم را گرفته بود. ژاله با پاهایش صندلی‌ام را گرفته بود و من هم با تمام قدرتم یقه‌اش را از پشت گرفته بودم و به عقب می‌کشیدم! سینا برایمان می‌گفت که اگر بچه اژدها به بار بنشیند تمام اموالش را خرجش می‌کند تا دنیا را نابود کند! زیر لب می‌گفتم پسرک دیوانه خیال کرده واقعا در آن تخم بی‌ریخت یک اژدها خوابیده. فوقش یک تخم شترمرغ 5 زرده باشد که تا الان فاسد شده باشد! ژاله هم درحالی‌که پهلویم را چنگ زده بود زیر لب می‌گفت: «پاتو از ارث سینا بکش بیرون!» شانه‌اش را چنگ گرفتم و زیر لب گفتم: «من اول پیداش کردم!» سینا همچنان داشت خاطرات خودکشی‌های تکراری‌اش را با ذوق تعریف می‌کرد که دیگر تقریبا بیشتر حجم ژاله روی من بود تا حرکتی نکنم و از شدت فشار، سینا هم از کبود شدن تدریجی‌مان تعجب کرده بود. بالاخره سینا بالشتک را باز کرد و تخم اژدها را روی میز شام گذاشت تا لمسش کنیم. ژاله تخم اژدها را برداشت و اینور آنورش کرد. سینا از ترسش از جایش بلند شد که ژاله تخم اژدها را به طرفم انداخت. یک دور بالا پایینش کردم و دوباره به طرف ژاله انداختمش. ژاله داد می‌زد سینا مجبور است یکی از ما را انتخاب کند تا تخم اژدهایش را به زمین نزنیم! دوباره تخم اژدها را پرتاب کرد و من هم یک دور روی انگشتانم می‌چرخاندمش و برای ژاله پرتش می‌کردم که سینا داد زد: «ژاله!»
    باورم نمی‌شد که یک غول را به من ترجیح داده بود! آن‌قدر جا خوردم که تخم اژدهای قلابی‌اش را به زمین زدم تا بفهمد تخیلاتش سرکاری بوده. ژاله خودشیرین هم فکر ‌کرد اگر خودش را روی تخم اژدها بیندازد جلوی ضربه را گرفته خودش را پرت کرد روی تخم اژدها و خب، واقعا یک تخم اژدها بود که بچه اژدهای تخم نیمه تکمیل شده زیر ژاله تبدیل به برگه اژدها شد و خفه شد. سینا هنوز هم شاکی خصوصی من و ژاله است و پلیس اینترپل به جرم قتل آخرین بازمانده دایناسورها هنوز دنبال‌مان است! شاید دوست داشتی پدرت یک فیلسوف باشد اما با تمام خستگی در شوهریابی با مردی لطیف آشنا شدم که…
    فعلا- مادرت


    #قسمت_پنجم
    #مونا_زارع #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [جمعه 1396-09-10] [ 09:50:00 ب.ظ ]





      داستان طنز4   ...

    داستان #طنز
    چگونه با پدرت آشنا شدم ؟ نامه شماره «4» (جمال پخته)

    همه چیز از آن فال لعنتی شروع شد! آن چند ماهی که خاله شهین در خانه ما چنبره زده بود یکسره فال قهوه به خوردمان میداد. خاله شهین هم دروغگو بود، هم وراج و هم دارای لکنت زبان! ترکیب یک آدمی که با لکنت یکسره دروغ وراجی کند ترسناک است اما در آخرین فالش شوهرم را ته
    فنجان دید! ابروهایش را درهم کشید و داد زد: «اول اسسسمش ج داره!»
    کله اش را در فنجان فرو کرد و دوباره جیغ زد: «خییییلی دوستت دارره!» باورم نمیشد! یعنی یک بی همه چیز اینقدر دوستم داشت و زبان باز نمیکرد! فنجان را از دستش قاپیدم و بین یک مشت لکه قهوهای دنبال پدرت گشتم. تلاشم بی فایده بود. باید پیدایش میکردم. دفترچه تلفن خانه را برداشتم و به دنبال اسمهایی که با «ج» شروع میشد گشتم. فقط یک
    نفر بود؛ آقا جمال! حتما خودش بود. شماره اش را برداشتم و پیامکی برایش نوشتم: «منم همینطور جمال!» چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که جوابم را داد:
    «چی؟»
    انگار زیادی تودار بود. لبهایم را شتری کردم – یعنی هر وقت بخواهم تأثیرگذار شوم نمیدانم چرا این کار را میکنم – و پیغام دوم را نوشتم: «از احساست خبر دارم! سخت نگیر، بیا منو بگیر»
    سریع جواب داد: «جدی؟! بگیرمت؟ امروز کجایی؟»
    باورم نمیشد او هم مثل من اینقدر حالت ازدواج پیدا کرده است! یک بند برایم پیغام میداد و میپرسید «هانی؟ مرد پخته دوست داری؟» در پیغامهای بعدی فهمیدیم همان شب هر دو به عروسی مارلون و سیما دعوتیم
    و میتوانیم همانجا ازدوجمان را یکسره کنیم! آن شب عکسی از جمال نداشتم تا پیدایش کنم و فنجان قهوهام را با خودم برده بود و هر کسی را میدیدم ته فنجان را نشانش میدادم و میگفتم: «این آقارو ندیدید؟»
    خاله شهین هم که با 5 کیلو موی مصنوعی رو سرش تعادل راه رفتن نداشت، هرچند دقیقه روی زمین پخش میشد و حرص میخورد که پدر شوهرش بالای طاقچه اتاق عقد نشسته و پایین نمی آید چون میخواهد قدش بلندتر از داماد باشد! خاطرم آمد که پدر شوهرش کوتوله بود. خاله شهین گفته بود قد پدرشوهرش تا زانوهای زن مرحومش هم نمیرسیده و عادت داشته برود روی طاقچه و کمد بایستد تا قدش به زنش برسد. خاله میخندید و میگفت برایش عجیب است پدرشوهرش چطور توانسته با این قد و قواره آن هم از بالای کمد و طاقچه، پنج پسر غول از خودش به بجا بگذارد. میان حرفهای خاله شهین بالاخره جمال پیغام داد در اتاق عقد منتظرم است. تا وارد اتاق شدم کفشم به لوله ای که روی زمین افتاده بود گیر کرد و به زمین خوردم. سرم را بالا آوردم و دیدم لوله یک طرفش به پیرمردی که روی طاقچه نشسته و یک طرف دیگرش به یک کیسه آویزان زرد رنگ وصل بود! یکجوری تن و بدنش میلرزید که آدمیزاد دچار خطای دید میشد! چشمم را گرداندم تا به دنبال جمال بگردم که پیرمرد گفت: «کی ازدواج کنیم؟»
    گند زده بودم! جمال همان پدر شوهر خاله شهین بود! مردک آنقدر پخته شده بود که ماهیچه هایش مغز پخت شده بودند و کنترل رساندنش تا دستشویی را نداشتند! دست کم 105سال داشت و از بس استخوانهایش در هم رفته بود دیگر 30 سانت بیشتر نداشت. کله کچلش را خاراند و گفت: «بیبی کی بگیریمت؟» 30 سانت اعتماد به نفس چروکیده که آب زیر پوستش به یک ته استکان هم نمیرسید از من درخواست ازدواج میکرد! یعنی اگر جمال پدرت میشد، شاید دیگر نمیشد برای تو نامه بنویسم! کلا نمیشد. امکانش نبود اصلا با آن وضع پدر شود! خنده ام گرفت و گفتم: «آخه شما هنوز کوچیکی! بذار 30سال دیگه بزرگ شدی بیا!» سرخ شد و همراه با کفی که از گوشه دهانش تولید میکرد از بالای طاقچه داد میزد: «میگم بیا بگیرمت!»
    گندی بود که خودم زده بودم. چند قدم عقب رفتم که بیشتر عصبانی شد! از جایش بلند شد و چند لوله و ماسک اکسیژن و کیسه آب گرم از زیرش افتاد. خیز برداشت تا از طاقچه به سمتم بپرد. خواستم جلویش را بگیرم که پرید! ارتفاع طاقچه تا زمین یک مترو نیم بود و میتوانی تصور کنی این ارتفاع، برای یک آدم 30 سانتی عدد کمی نیست. چیزی ازش نماند و لهیده شده بود.باورم نمیشد اما ازدواج من تا آن روز دو کشته به جا گذاشته بود اما با دیدن سینا – نوه جمال – در مراسم ختم جمال فکر کردم پدرت باید یک فیلسوف باشد… تا بعد – مادرت
    #قسمت_چهارم
    #مونا_زارع #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 09:50:00 ب.ظ ]





      براى فرد عالم توبه اى نیست   ...

    امام صادق (علیه السلام ) فرمود: چون روح آدمى به اینجا برسد (با دست به گلوى خود اشاره فرمود) براى فرد عالم (دانا) توبه اى نیست . سپس فرمودند: قبول توبه بر خداوند، نسبت به کسانى است که از روزى جهل گناه کرده باشند.

    بعضى از عرفا مى گویند: یکى از الطاف خداوند این است که در موقع فرا رسیدن مرگ، قبض روح از انگشتان پا شروع مى شود و رفته رفته به قسمت بالاى بدن مى رسد.
    این موضوع براى آن است که شاید این بنده تا وقتى که قبض روح به قلب و مغز مى رسد ، متنبه و بیدار شود و توبه کند.
    جاهلى که از روى جهالت و ندانستن ، گناه کرده باشد هرگاه که متوجه شود توبه کند ، خداوند او را مى بخشد ؛ اگر چه این توجّه در لحظات پایانى حیات او باشد؛ اما شخص عالم که قبح گناه و اعمال زشت را در طول حیات خود مى دانسته است ، اگر تمام فرصتهارا براى توبه از دست بدهد و بخواهد در آن لحظات پایانى توبه کند، خداوند، این توبه را نمى پذیرد. او باید خیلى زودتر به اندیشه توبه مى افتاد و ازاعمال ناپسندى که قبح آنها را درک مى کرد دست بر مى داشت و توبه مى کرد ؛ ولى چنین نکرد . جاهل به واسطه جهل خود به قبح گناه به طورکامل ، در طول زندگى ، پى نبرده بود. هنگامى که در آستانه مرگ قرار گرفت و پرده ها بر کنار رفت ، به قبح گناه پى برد و توبه کرد ؛ لذا پذیرفته مى شود.
    #نور_معرفت
    #بیانات_آیت_الله_العظمى_نورى_همدانى

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 09:47:00 ب.ظ ]





      غروب جمعه که میگدرد   ...

    حجت الاسلام فاطمی نیا:
    غروب جمعه که میگذرد
    امام زمان نظر میکند بر منتظرانش و
    میفرماید: ممنونم که بیادمن بودید…
    امانشد…
    لحظه ی دیدارمان به وقت دیگریست…
    برای فرجم دعا کنید…

    1512150878k_pic_207a18ab-ac25-4c6b-95ed-f031f562c91f.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 09:44:00 ب.ظ ]





      حکایت حکم ناحق   ...

    حکم نا حق
    ? دهقانی ظرف عسلی را برای فروش به شهر آورده بود. نگهبان شهر برای گرفتن عوارض راهداری جلوی او را گرفت و در ظرف عسل را برداشت تا ببیند داخل آن چیست،

    ? اما آنقدر او را معطل کرد و در ظرف را بازگذاشت تا مگس های زیادی از از اطراف آمدند و روی آن نشستند و در آن گرفتار شدند، به طوری که عسل پر از مگس شد و قابل خوردن نبود.

    ? دهقان پیش قاضی رفت و از راهدار شکایت کرد.

    ? قاضی گفت: اینکه تقصیر راهدار نیست که عسل تو ضایع شده، تقصیر مگس است که روی عسل تو نشسته، من به تو این اجازه را می دهم هر کجا مگسی را دیدی آن را بکشی.

    ? دهقان که از حکم ناحق قاضی ناراحت و مغبون شده بود گفت: این حکم را روی کاغذ بنویس و به من بده.

    ? قاضی هم حکم قتل مگس ها را نوشت و به دهقان داد.

    ? دهقان هم آن را گرفت و در داخل جیب خود گذاشت. در همان حال دید مگسی روی صورت قاضی نشسته است.

    ? به سرعت طرف قاضی رفت و سیلی محکمی به صورت قاضی زد و مگس را کشت. قاضی به شدت عصبانی شد و فریاد زد: او را به زندان بیندازید.

    ? دهقان هم فورا گفت: من حکم دارم و حکم را از جیبش در آورد و به قاضی داد و گفت: خودتان حکم دادید تا هر وقت و هر کجا مگسی را دیدم او را بکشم.

    #هزار_حکایت

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 09:42:00 ب.ظ ]





      ایمان گم شد   ...

    ? و انسان هر چه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
    زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد

    #نجم_الدین_شریعتی
    #اشعار_برگزیده

    1512112211k_pic_dcc47490-f04e-46f5-b637-6befaab4f187.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 01:54:00 ب.ظ ]





      اثرنسبت ناروا   ...

    حکمت سی وپنجم
    موضوع: اثر نسبت های ناروا
    و قال علیه‏السلام مَنْ أَسْرَعَ إِلَى النَّاسِ بِمَا یَکْرَهُونَ، قَالُوا فِیهِ بِمَا لَایَعْلَمُونَ.
    امام علیه السلام فرمود:
    کسى که در نسبت دادن کارهاى بد به مردم شتاب کند، مردم (نیز) نسبت‏هاى ناروایى به او مى‏دهند.
    پیام ها:
    1-عیب‏جویى و ذکر عیوب مردم هرچند آشکار باشد کارى است بسیار ناپسند
    2- نباید منکراتى را که از بعضى سر زده آشکارا و در ملأ عام بگوییم
    3-مردم از گفتن عیوب و کارهاى زشتشان به صورت آشکارا ناراحت مى‏شوند و در مقام دفاع از خود بر مى‏آیند یکى از طرق دفاع این است که گوینده را متهم به امورى مى‏کنند که چه بسا واقعیت هم نداشته باشد
    4-باید احترام مردم را حفظ کرد تا آنها احترام انسان را حفظ کنند

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 01:51:00 ب.ظ ]





      درس بزرگ به طالبان بى نیازى   ...

    حکمت سی و سوم
    موضوع: درس بزرگى به همه طالبان غنا و بى‏نیازى
    أَشْرَفُ الْغِنَى تَرْکُ الْمُنَى.
    برترین غنا و بى‏نیازى، ترک آرزوهاست.
    نکات:
    . «مُنى» جمع «أُمنیة» به معناى آرزو است و در این عبارت نورانى امام علیه السلام، منظور آرزوهاى دور و دراز و دور از منطق عقل و شرع است.
    پیام ها:
    1-این‏گونه آرزوها غنا و بى‏نیازى را از انسان سلب مى‏کند، چون همه آنها به وسیله خود انسان دست نیافتنى است او را وادار به متوسل شدن به این و آن مى‏کند و این با غنا و بى‏نیازى هرگز سازگار نیست.
    2-چنین کسى آرامش روح و فکر خود را باید براى رسیدن به این آرزوها هزینه کند
    3-هرگاه آن آرزوها از صفحه فکر انسان پاک شود، انسان به غنا و بى‏نیازى پرارزشى دست مى‏یابد
    4-غنا و توانگرى آن است که دامنه آرزو را کم کنى و به آنچه خدا به تو داده است خرسند باشى

    حکمت سی و چهارم
    موضوع: اثر نسبت‏هاى ناروا

    مَنْ أَسْرَعَ إِلَى النَّاسِ بِمَا یَکْرَهُونَ، قَالُوا فِیهِ بِمَا لَایَعْلَمُونَ.
    کسى که در نسبت دادن کارهاى بد به مردم شتاب کند، مردم (نیز) نسبت‏هاى ناروایى به او مى‏دهند.

    پیام ها:
    1- عیب‏جویى و ذکر عیوب مردم هرچند آشکار باشد کارى است بسیار ناپسند
    2-کسى نیت امر به معروف و نهى از منکر داشته باشد نباید منکراتى را که از بعضى سر زده آشکارا و در ملأ عام بگوید، بلکه این‏گونه تذکرات باید خصوصى و مخفیانه باشد؛
    3-مردم از گفتن عیوب و کارهاى زشتشان به صورت آشکارا ناراحت مى‏شوند و در مقام دفاع از خود بر مى‏آیند یکى از طرق دفاع این است که گوینده را متهم به امورى مى‏کنند که چه بسا واقعیت هم نداشته باشد.
    4-اگر انسان بخواهد مردم احترام او را حفظ کنند باید احترام مردم را حفظ کرد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 01:50:00 ب.ظ ]





      افراط و تفریط ممنوع   ...

    حکمت سی وسوم
    موضوع: افراط و تفریط ممنوع
    کُنْ سَمَحاً وَلَا تَکُنْ مُبَذِّراً، وَکُنْ مُقَدِّراً وَلَا تَکُنْ مُقَتِّراً.
    امام علیه السلام فرمود:
    سخاوتمند باش و در این راه اسراف مکن و در زندگى حساب‏گر باش‏
    و سخت‏گیر مباش
    نکات:
    مُبذّر از ماده «تبذیر» از ریشه «بذر» (بر وزن نذر) در اصل به معناى پاشیدن دانه است؛ معادل آن در فارسى امروز ریخت و پاش است
    اسراف مصرف بى‏رویه و تبذیر اتلاف بى‏رویه است
    «مُقتِّر» از ماده «تقتیر» در اصل به معناى تنگ گرفتن است وبه معناى بخیل و خسیس بودن است.
    «مقدّر» از ماده تقدیر به معناى مدیریت صحیح اموال است که حد وسط در میان تبذیر و تقتیر است.

    پیام ها:
    1_اعتدال در بذل و بخشش‏هاى مالى امری ممدوح است
    2-بسیارى از علماى اخلاق اسلامى، تمام فضایل اخلاقى را حد وسط در میان افراط و تفریط مى‏دانند. ازجمله فضیلت سخاوت است که در میان دو صفت رذیله قرار گرفته: اسراف و تبذیر، و بخل و تقتیر.
    3-مسئله اعتدال حکمى عام است و ایثار حکمى خاص که مربوط به موارد معینى است.
    4-اصل بر اعتدال در مسئله انفاق است و ایثار یک استثناست.
    5-دستور به ایثار مربوط به جایى است که بخشش فراوان، نابسامانى فوق العاده‏اى در زندگى انسان ایجاد نکند

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 01:49:00 ب.ظ ]





      سعادت در چیست   ...

    ?آیت‌الله حائری شیرازی?

    ?شرح خطبه 193 نهج‌البلاغه، معروف به خطبه همام؛ خطبه متقین- جلسه سوم?
    هرکسی می‌پرسد سعادت در چیست؟
    علی (ع) می‌فرماید سعادت در تقوا است.
    این‌ها خوشبخت و خوش اقبال هستند. اقبال انسان به انتخاب خود او ست.
    هم اهل الفضائل…

    چیزهایی که در خوشبختی اهل تقوا ذکر می‌کند: (وارد جزئیات می‌شود)
    1- زبانشان درست حرکت می‌کند. فحش نمی‌دهند، دروغ نمی‌گویند، مردم‌آزاری با زبان نمی‌کنند و …
    حضرت اول از زبان شروع کرده‌اند بااینکه گوش و چشم و… هم بوده‌اند.
    اگر زبان درست شد همه‌چیز درست می‌شود.
    با یک جمله می‌توان یک جامعه را به هم‌ریخت.
    سکوت و حرف زدن در جای خود و به‌موقع باید باشد.
    زبان سریع‌السیرترین عضو انسان است و اگر صالح بود سریع انسان را به کمال می‌رساند و اگر فاسد بود سریع انسان را به فساد می‌کشاند.
    لذا اولین عضوی که یاد می‌کنند زبان است.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 01:48:00 ب.ظ ]





      باحرف مردم زندگى نکنید   ...

    ?چرا نباید باحرف مردم #زندگی کرد؟

    امام کاظم(علیه السلام):

    ای هشام!
    اگر در مشت تو #گردویی باشد و مردم بگویند: مروارید است، نفعی برای تو ندارد (حقیقت عوض نمی‌شود)، در حالی که تو می‌دانی آن گردو است؛
    و اگر در مشت تو مروارید باشد و مردم بگویند: #گردو است، به تو ضرری نمی‌رسد در حالی که تو می‌دانی مروارید است.

    ?تحف العقول؛ صفحه288

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 01:47:00 ب.ظ ]





      ارزش فروتنى   ...

    هر روز با نهج البلاغه

    ?هیچ ارزش و اعتبارى همچون فروتنى نیست

    ✨وَلاَ حَسَبَ کَالتَّوَاضُعِ ✨

    ✅ بسیارند کسانى که از نظر شرافت خانوادگى در حد مطلوبى هستند و خودشان نیز صفات برجسته اى دارند ولى بر اثر تکبر و خودبرتربینى، در جامعه منفورند در حالى که متواضعان هرچند حسب و نسب عالى نداشته باشند محبوب مردمند. از رسول خدا (ص) نقل شده :
    ? تواضع و فروتنى صاحبش را به مقام بالا مى رساند، بنابراین فروتنى کنید تا خدا شما را بالا ببرد.
    ?کافی ج 2 ص 121
    حکمت 113

    #در_محضر_نهج_البلاغه

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 01:45:00 ب.ظ ]





      دو عامل حفظ خانواده   ...

    ❇️ دو عامل حفظ خانواده
    ❇️ تا مردم در صحنه‌اند دین زنده است
    ?آیت‌الله‌العظمی جوادی‌آملی در جلسه درس اخلاق:

    تا #مردم در صحنه‌اند دین زنده است! اگر خدای ناکرده مردم در صحنه نباشند رهبر علی‌بن‌ابیطالب هم باشد شکست قطعی است چه اینکه در صدر اسلام همین‌طور بود.
    حضرت امیر علیه السلام فرمود اگر می‌خواهی در جایگاه خود بمانی، مردم را محترم بشمارید، خواسته مردم را گرامی بدارید، با مردم باشید، ظاهر و باطنتان #مردمی باشد، فرمود مبادا غافل باشی، همیشه کارهایت را بررسی کن، چند لحظه‌ای در شب و روز تنها باش که من چه کردم.

    حضرت فرمود از #عصبانی شدن در منزل و غیر منزل بپرهیزید، این غدّه بدخیم طلاق در اثر همین عصبانیت‌هاست. یک بیان نورانی ائمه فرمودند که خانه‌ای که با طلاق ویران شده به این آسانی ساخته نمی‌شود، عمری طرفین افسرده زندگی می‌کنند، این مثل بافت فرسوده شهر نیست که دوباره ساخته شود. این خانه ویران‌شده است به این آسانی آباد نمی‌شود. منشأش غرور و غضب است.

    ?فرمود دو چیز است که عامل حفظ خانواده است:
    1️⃣ دوستی عاقلانه نه از روی غریزه
    2️⃣ مودت مهربانانه و عقلی!

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 01:44:00 ب.ظ ]





      تکیه بر خانه خدا   ...

    ‍ #مهدویت #معارف

    ? #امام صادق علیه السلام فرمود:
    «در وقت #ظهور آقاى ما #قائم عجل الله تعالی فرجه، تکیه به خانۀ خدا می‌دهد و می‌گوید:

    ? الا اى اهل عالم!
    ?هرکس می‌خواهد #آدم و #شیث را ببیند، بداند که من همان آدم و شیث هستم،
    ?هر کس می‌خواهد #نوح و پسرش #سام را ‏ببیند بداند که من همان نوح و سام می‌باشم،
    ?هرکس می‌خواهد #ابراهیم و #اسماعیل را ببیند، بداند که من همان ابراهیم و اسماعیل هستم،
    ?هر کس می‌خواهد #موسى و #یوشع را ببیند بداند که من همان موسى و یوشع هستم،
    ?هرکس می‌خواهد #عیسى و #شمعون را ببیند، بداند که من همان عیسى و شمعون هستم،
    ?هر کس می‌خواهد #محمد صلی الله علیه وآله و #امیرالمؤمنین علیه السلام را ببیند، بداند که من همان #محمد صلی الله علیه وآله و #على علیه السلام هستم،
    ?هر کس می‌خواهد #حسن و #حسین علیهماالسلام را ببیند، بداند که من همان حسن و حسین علیهماالسلام هستم،
    ?هر کس می‌خواهد #امامان از اولاد حسین علیه السلام را ببیند، بداند که من همان #ائمۀ_اطهار هستم؛

    ✅ دعوت مرا بپذیرید و به نزد من جمع شوید که هر چه خواهید به شما اطلاع دهم.»

    ? مختصر بصائر، ص184؛ بحار الانوار، ج53، ص9؛ حلیة الابرار، ج‏6، ص381.
    #️⃣ #روایت #امام_زمان

    1512113606k_pic_5f19ecdc-42d0-48df-b886-21b17492ffd8.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 01:42:00 ب.ظ ]





      مجازات عاق والدین   ...

    ? مجازات عـاقّ والـدین

    ? قالَ رَسولُ اللّهُ صلی الله علیه و آله: ثَلاثَةٌ مِنَ الذُّنُوبِ تُعْجَلُ عَقُوبَتُها وَلاتُؤَخَّرُ اِلَى الاخِرَةِ: عُقُوقُ الْوالِدَیْنِ، وَ الْبَغْىُ عَلَى النّاسِ وَکُفْرُ الاِْحْسانِ؛

    پیامبر گرامى اسلام صلی الله علیه و آله فرمود: کیفر سه گناه به قیامت نمی‌ماند (یعنى در همین دنیا مجازات مى شود.)
    1 ـ عاق پدر و مادر
    2 ـ ظلم و تجاوز به مردم
    3 ـ ناسپاسى در مقابل احسان و نیکى.

    ? بحارالأنوار، ج 74، ص 74

    #حدیث_روز

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 01:41:00 ب.ظ ]





      عطرى که جلوى رسوایى انسان را مى گیرد   ...

    ?عطری که جلوی رسوایی انسان را می گیرد

    1512114104k_pic_64766d33-7ddc-477f-b7ce-6142db076686.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 01:38:00 ب.ظ ]





      مقابله حوزه با بحرانها   ...

    ‍ ? مقابله حوزه با بحرانهای فکری…حوزه علمیه مبادا پرچم فلسفه اسلامی را زمین بگذارد?

    ? حوزه باید بدون فوت وقت، صلاحیتهای لازم را برای مقابله با #بحرانهای_فکری، در حوزه و در میان اعضای حوزه به وجود آورد. شاید بعضی افراد هستند که نمیدانند در میان فضای ذهنی برخی از جوانها و جامعه چه میگذرد! توجّه ندارند. امروز مراکزی وجود دارد - در داخل و خارج - که اساساً همتشان این است که ذهن جوانها را با مشکلات، با شکوک، با تردیدها و با حرفهای کم‌محتوا اما خوش‌ظاهر، از مبانی اسلام و مفاهیم الهی دور کنند. حوزه نمیتواند این چیزهایی را که میتواند بحران فکری برای نسل جوان به وجود آورد، ندیده بگیرد.
     
    ✴️ روزی در این کشور - تقریباً حدود چهل سال قبل - رواج تفکّر الحادىِ مارکسیستی یک بحران بود. هر جا میرفتیم - در دانشگاه، در محیطهای گوناگون، حتی در بعضی از گوشه کنارهای بعضی از حوزه‌ها اثر پای این تفکّر را میدیدیم. عدّه‌ی معدودی متوجه بودند که قضیه چیست؛ با آن مواجهه میکردند، مقابله میکردند. بعد که خطر آشکار شد، آن وقت بزرگانی به فکر افتادند که کاری صورت دهند! مگر ما باید این‌گونه عمل کنیم؟! بگذاریم تا بحران فکری به وجود بیاید، عدّه‌ای از دلها و ذهنها و ایمانها را تباه کند، بعد ما به فکر بیفتیم؟!
     
    ? در حوزه‌ی علمیه باید این ظرفیت و این توان به‌وجود بیاید که #بحرانهای_فکری را #پیش‌بینی کند. بحرانهای فکری، مثل بحرانهای سیاسی نیستند؛ بی سر و صدا و آرام وارد میشوند؛ بتدریج اثر میگذارند؛ ناگهان خودشان را ظاهر میکنند؛ در حالی که علاجشان آسان نیست.
     
    ? من همین جا عرض کنم: حوزه‌ی علمیه‌ی قم که بحمدالله در رشته‌ی #فقاهت - که ما هم بارها گفته‌ایم رشته‌ی اصلی در حوزه‌های علمیه‌ی ماست - پیشرفتهای خوبی کرده است، مبادا پرچم #فلسفه‌ی_اسلامی را زمین بگذارد. من احساس خطر میکنم. فلسفه‌ی اسلامی، فلسفه‌ی بسیار والایی است. فلسفه‌ی اسلامی، آن منطق عقلانی ای است که میتواند بی پایگی بسیاری از تفکّرات شبه فلسفی و فلسفی را روشن کند. فلسفه‌ی اسلامی، #افتخار حوزه‌های علمیه است. پرچم فلسفه‌ی اسلامی، همیشه در دست حوزه‌های علمیه بوده و بیش از همه در دورانهای اخیر، حوزه‌ی علمیه‌ی قم آن را در دست داشته است. مبادا این پرچم را زمین بگذارید. من از چند طریق هشدارهایی شنیدم که برایم قدری #نگران_کننده است. فلسفه‌ی اسلامی باید در سطوح مختلف، با شیوه‌های خوب، با کتابهای قوی و با استفاده از متون راقىِ گذشته تدریس شود.

    ?1379/07/14

    #امام_خامنه_ای
    #حوزه
    #مقابله_با_بحرانهای_فکری
    #فلسفه_اسلامی

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 01:37:00 ب.ظ ]





      نزدیک تر ازدیگران   ...

    ‍ ? امام خمینی(ره) نزدیک تر از دیگران به امامان معصوم(علیهم السلام)?

    ? هیچ کس به خود اجازه نمی‌دهد که احدی را با امامان معصوم علیهم‌السلام هم‌سنگ و هم‌تراز بداند؛ امّا انسان جایز می‌شمارد که بگوید «حضرت #امام‌خمینی قدّس‌سرّه #نزدیک‌تر از دیگران به #امام_معصوم علیه‌السلام است؛ #شاگرد_برومندتر آنهاست؛ #ارثی را ازآنها برده است که دیگران نبرده‌اند؛ #راه آنان را به گونه‌ای پیموده است که دیگران طی نکرده‌اند»، زیرا هر کدام از آنها، یا گفتند «شریعت است منهای سیاست»؛ یا «طریقت است بدون سیاست»؛ یا گفتند: «أنا ربّ الإبل و للبیت ربٌّ»؛ ولی او همه‌ی این حرف‌ها را زیر و رو کرد و زیر پا گذاشت و گفت: «شریعت» با «سیاست»، «طریقت» با «سیاست» و «حقیقت» با «سیاست» همراه است.

    ?بنیان مرصوص/صفحه105

    #آیةالله_جوادی‌آملی
    #شخصیت_امام_خمینی

    1512115488k_pic_6317d388-18eb-422d-a0df-7f50d6cea7d3.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 01:36:00 ب.ظ ]





      داستان طنز 2   ...

    #داستان #طنز
    چگونه با پدرت آشنا شدم؟
    نامه شماره «2»

    زن عمو صفورا هم بد موقع مرد! ‌از این‌که برایش گریه‌ام نمی‌گرفت معذب بودم و مجبور بودم هر وقت جمع به اوج هیجان می‌رسید و یکهو از بغض می‌ترکید، لب‌هایم را الکی بلرزانم که یعنی بغض امانم را بریده و بدوم سمت اتاق زن عمو! اتاقش پر بود از کوبلن‌های نیمه دوخته شده و عکس‌های پسرش بهروز. روی تختش ولو شدم و تمرین باد کردن آدامس کردم. نه این‌که فکر کنی مادرت در آن سن و‌سال بچه بازی‌اش گرفته بود، نه! از آن جهت که اگر قرار بود با مردی آشنا بشوم به نظرم مهارت آدامس باد کردن جلویش می‌توانست حرکت فریبنده و اغوا‌کننده‌ای باشد. داشتم لحظه مردن صفورا را تصور می‌کردم که از زیر تخت صدایی به گوشم رسید. شبیه صدای دندان قروچه موش خانگی‌ام بود که حالا نوه‌اش دست توست. دستم را زیر تخت بردم. به چیزی خورد که بزرگتر از یک موش بود! خیلی بزرگتر. چیزی که هم لباس داشت، هم عینک و در برخی نواحی مو! با ناخن‌هایم چنگش گرفتم تا فرار نکند و سرم را به زیر تخت بردم. صحنه‌ای دیدم که فراموشم نمی‌شود. یک مرد با لباس خلبانی درحالی‌که تعدادی عکس را توی دهانش چپانده بود زیر تخت صفورا پنهان شده بود.
    کامران بود!‌ خواهرزاده صفورا. از زیر تخت بیرون آمده بود و روبه‌رویم نشسته بود. چند‌سال قبلش همینجا او را دیده بودم. آن موقع‌ها آن‌قدر زشت بود که هربار بعد از دیدنش تا یک هفته غذا از گلویمان پایین نمی‌رفت. اما حالا انگار با آدم جدیدی روبه‌رو شده بودم. جنتلمنی با ‌موهای خوش‌حالت، دماغ سربالا، دندانهای ردیف و خلبان! همین‌که یادم افتاد خلبان است ناخودآگاه آدامسم را جلویش باد کردم. خنده‌اش گرفت. تا خندید دیدم تکه‌ای از عکس بهروز لای دندان جلویش
     گیر کرده! گفتم: «یه تیکه بهروز لای دندونتون مونده!»
    با ناخن دندانش را پاک کرد و گفت: «‌نمی‌دونم چرا عکسای بهروز خیلی‌ام دیر هضمه!»
    حرفش را نفهمیدم! ‌لباسش آن‌قدر شیک و درجه یک بود و بوی هواپیمای نو می‌داد که دوباره آدامسم را باد کردم! برایم تعریف کرد که مستقیم از پرواز توکیو آمده این‌جا، باز آدامسم باد شد! و فردا برمی‌گردد به ایتالیا، آدامسم بیشتر باد شد! کلاهش را برداشت و دستی در موهایش کشید، آدامسم آن‌قدر بزرگ شده بود که فاصله میان من و کامران را پر کرده بود! عینک دودی خلبانی‌اش را در جیب کتش گذاشت. دیگر دهانم داشت کف می‌کرد که ترکاندمش! هیچ‌وقت نمی‌دانستم که این‌قدر عقده مال دنیا و ظواهر شیک را دارم که بعد از 5دقیقه ملاقات با یک خلبان تا این سطح از اغواگری را جلویش راه بیاندازم! سعی کردم هول‌بازی
    در نیاورم، اما در پس ذهنم تصمیم گرفتم با کامران ازدواج کنم. قبل از این‌که چیزی بپرسم خودش برایم تعریف کرد خاله صفورایش گنجینه‌ای از عکس‌های دوران قیافه چندش کامران داشته است و حالا می‌ترسیده عکس‌هایش بعد از مرگ خاله‌اش بیفتد دست این و آن! می‌گفت عادت دارد عکس‌های گذشته‌اش را بخورد چون اینطور از نابودی‌شان مطمئن‌تر است و همه‌شان را با دستان خودش درون خودش حل و تبدیل به نیستی کرده. هرچند از نظر من با دستانش که نه با یک جای دیگرش این پروسه حل کردن را انجام می‌داد و به آن چیزی که تبدیلش می‌کرد اسمش نیستی نبود، یک چیز دیگر بود! خلاصه اگر کامران پدرت بود می‌توانستی افتخار کنی پدرت به کود انسانی می‌گوید نیستی!
    چند روزی خودم را به کامران چسباندم تا ازدواجمان را با او درمیان بگذارم. هرجا می‌رفتیم مدام با دو دستش درهای خروجی‌اش را نشانم می‌داد. می‌گفت قبل از این‌که خلبان شود به امید این ژست و اداهای نشان دادن درهای خروجی و پانتومیم ماسک اکسیژن و پخش کردن آبنبات مرارت‌ها کشیده تا خلبان شود اما آخرش فهمیده اینها کار مهماندار است و راه را عوضی آمده! خلبان دیوانه نه‌تنها عادت کرده بود عکس‌های قدیمی‌اش را بخورد بلکه هر وسیله‌ای که خاطره بدی را به یادش می‌آورد، یکراست در دهانش می‌کرد و قورتش می‌داد. آخرین‌بار دیدم تا دو روز پیژامه کودکی‌اش را بخاطر خاطرات بد شب ادراری‌اش تکه تکه می‌خورد! همه ترسم این بود که وقتی ازدواج کردیم از اخلاق‌های بابا خوشش نیاید و یک روز به صرف عصرانه بابا را بگذارد لای نان سنگک و بخورد! همه اینها به کنار، دفع کردن این همه وسیله برای کامران باید مرگ‌آور باشد و برای من مرگ زودهنگام شوهر، آن هم با آن همه بچه
    قد و نیم‌قدی که می‌خواستم داشته باشم، ترسناک بود. هرچند بعد از چند‌سال شنیدم کامران بعد از خوردن نیمی از زندگی و همسرش فقط مقداری افتادگی روده پیدا کرده ‌است و زنده است! آن روزها بیشتر از این غول بیابانی جنتلمن می‌ترسیدم! می‌دانم شاید دوست داشتی پدرت یک خلبان جنتلمن باشد، اما در آخرین ملاقاتم با کامران و دیدن یکی از مسافرانش فکر کردم پدرت حتما باید یک توریست فرانسوی باشد…
    تا بعد – مادرت

    #قسمت_دوم
    #ادامه دارد #مونا_زارع

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [پنجشنبه 1396-09-09] [ 03:41:00 ب.ظ ]





      فیلسوف چه میکند   ...

    فیلسوف چه میکند؟

    کار یک فیلسوف راستین، شناختن حقایق است و کسی که می خواهد به حقیقت دست یابد، باید از خود مایه بگذارد و از خویشتن فاصله بگیرد تا با حقیقتی که تا کنون با آن فاصله داشته، متحد و یگانه شود.
    من و جز من اثری از دکتر دینانی
    #کتاب #ایران #فلسفه

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 03:40:00 ب.ظ ]





      انسان به هرانچه اری بگوید با ان متحد میشود   ...

    انسان به هر آنچه آری بگوید با آن متحد می شود

    خواستن حقیقت از کجا می آید و چه کسی حقیقت را می خواهد؟ «من» چون حقیقت است، حقیقت را می خواهد یا چون باطل است حقیقت را می خواهد؟ از سوی دیگر، انسان به هر آنچه آری بگوید با آن متحد می شود. ما به چه چیزهایی آری می گوییم و چه چیزهایی را نه می گوییم؟ پاسخی داده می شود این است که آنچه مطابق طبع ماست، آری می گوییم و آنچه مخالف طبع است، نه می گوییم.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 03:40:00 ب.ظ ]





      خود را مهذب کنید   ...

    ?خود را مهذب کنید تا بتوانید مردم را بسازید
    ?شما که امروز در این حوزه‏‌ها تحصیل می‏کنید و می‏خواهید فردا رهبری و هدایت جامعه را به عهده بگیرید، خیال نکنید تنها وظیفه شما یاد گرفتن مشتی اصطلاحات می‏باشد.

    ?وظیفه‏‌های دیگری نیز دارید. از شما توقع است که وقتی از مرکز فقه رفتید، خود مهذب و ساخته شده باشید، تا بتوانید مردم را بسازید و طبق آداب و دستورات اخلاقی اسلامی آنان را تربیت کنید.

    ?اما اگر خدای نخواسته در مرکز علم خود را اصلاح نکردید، معنویات کسب ننمودید، به هرجا که بروید العیاذباللّه، مردم را منحرف ساخته، به اسلام و روحانیت بدبین خواهید کرد.

    ?جهاد اکبر، ص13.

    #شاخص_امام

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 03:39:00 ب.ظ ]





      واجب فراموش شده   ...

    .: طرح | داده نمای واجب فراموش شده :.
    #امر_به_معروف #نهی_از_منکر #جنبش_حیات
    #حیات #واجب_فراموش_شده #واجب_تمدن_ساز
    ……………………….

    1512039267k_pic_ff733e32-4eb2-4500-87df-0af75b8e60da.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 03:38:00 ب.ظ ]





      انسان مغبون   ...

    ⭕️اگر انسان به کمتر از بار یابی لقاءالله تن دهد مغبون است

    #آیت_الله_جوادی_آملی


    ?اینکه می‌بینید در هیچ جای قرآن به فرشته و غیر فرشته چنین خطابی نشده که تو به #لقاءالله می‌رسی، معلوم می‌شود این خصیصه در #انسان است و بازگشت ﴿نَفَخْتُ فِیهِ مِن رُوحِی﴾ این است که انسان می‌تواند به لقای الهی بار یابد و این برای همه انسان‌ها ست.

    ♦️اما اینکه لقای الهی درجات و مراتبی دارد مسئله دیگر است ولی انسان این توان را دارد که به لقای الهی بار یابد و اگر خود را به کمتر از این فروخت #مغبون شده است.

    ?لذا در دو روایت دارد که بدن شما و روح شما به اندازه بهشت می‌ارزد و اگر کمتر از بهشت فروختید ضرر کرده اید:«إنّ أبدانکم لیس لها ثمنٌ إلاّ الجنّة فلا تبیعوها بغیرها»،«لیس لأنفسکم ثمن الاّ الجنّة فلا تبیعوها الاّ بها»

    ♦️موحّدان #مواظب حرف‌هایشان هستند. #بندگی ‌ما باید در متن زندگی‌ مان باشد نه بندگی ما جدای از زندگی مان. آنهایی که می‌گویند: ﴿إِنَّ صَلاَتِی وَنُسُکِی وَمَحْیای وَمَمَاتِی لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ﴾ بندگی آنها در متن زندگی آنهاست و #هرگز زندگی‌شان جدای از بندگی نیست .
    ?یعنی #حیات جدای از دین نیست
    ?چه اینکه #سیاست جدای از دین نیست
    ? #فرهنگ جدای از دین نیست و مانند آن.

    ?بعضی‌ها به تعبیر قرآن از #حیوانات پَست‌ترند چرا که خیلی از حیوانات‌اند که قابل تربیت هستند؛ کدام سگ شکاری تربیت ‌شده است که در شکار خیانت کند؟ برای اینکه این #سگ_شکاری را وقتی شما تربیت کردید و قدری آموختید، وقتی به همراهتان بردید شکار، این حیوان در سنگلاخ‌های کوهستانی با اینکه خودش گرسنه است این کَبک دری را که صاحبش شکار کرده به دندان می‌کِشد و می‌آورد بدون اینکه از آن استفاده کند و صاحبش نیز وقتی از آن کبک استفاده کرد، آخرهای استخوانش را به او می‌دهد این واقعاً تربیت ‌شده است.

    ♦️ حال اگر انسانی آیات الهی در او اثر نکند و نه از #رومیزی بگذرد نه از #زیرمیزی، قرآن حق دارد بگوید ﴿کَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾


    #درس_اخلاق

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 03:38:00 ب.ظ ]





      هیچ ملتی با اختلاف خیر نمی بیند   ...

    ⭕️ هیچ ملتی با اختلاف خیر نمی‌بیند


    ?حضرت آیت الله جوادی آملی در جلسه درس فقه روز سه شنبه( 7 آذر 96)خود، با اشاره به سالروز آغاز حکومت و ولایت وجود مبارک ولیّ عصر(عج) اظهار داشتند:

    ? امروز اولین روز حکومت و ولایت وجود مبارک #ولی_عصر(ارواحنا فداه) است که به پیشگاه آن حضرت تهنیت عرض می‌کنیم و امیدوار خدای سبحان ظهورش را تعجیل بفرماید تا قرآن و عترت را به بهترین وجه به جامعه معرفی کند.

    ? ایشان بیان داشتند: هم #شیعه ها و هم #اهل_سنت مأمور به #وحدت و #اتحاد هستند، یک بیان نورانی حضرت امیر دارد که در نهج البلاغه در آن خطبه رسمی ایشان آمده،

    ♦️ فرمود این حرفی که من می‌زنم مربوط به تاریخ نیست که از تاریخ گذشته باخبر باشم؛ از عصر آدم تا الآن و از الآن «الی الابد» این حرفی که من می‌زنم مال همه هست که
    ?خدا هیچ ملتی را با اختلاف، خیر نداد?:
    «إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ یُعْطِ أَحَداً بِفُرْقَةٍ خَیْراً مِمَّنْ مَضَی وَ لاَ مِمَّنْ بَقِیَ»؛

    ♦️ این را روی تاریخ و علم تاریخ و اینها نمی‌گوید، این را از روی سنت الهی می‌گوید. می‌گوید تا آینده هم همین طور است، هیچ ملتی با اختلاف خیر نمی‌بیند.

    ? معظم له ادامه دادند: حضرت در آن نامه نوشت: بدان! در بین امت اسلامی از من کسی بیشتر یا مثل من، کسی نیست که مردم را به #وحدت دعوت کند. فرمود: «لَیْسَ رَجُلٌ فَاعْلَمْ أَحْرَصَ [النَّاسِ‏] عَلَی جَمَاعَةِ أُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی الله عَلَیه و آلِهِ و سَلَّم وَ أُلْفَتِهَا مِنِّی‏»، از من کسی بیشتر، چون از مهم‌ترین حق خودم گذشت کردم، از مهم‌ترین حق خودم صرف نظر کردم، «مَخَافَةَ أَنْ یَرْتَدَّ النَّاس‏»؛

    ? من از حق مسلّم خودم که حکومت «علی المسلمین» است صرف نظر کردم و این را سنت خدا می‌دانم و به شما از سنت خدا خبر می‌دهم که در آینده هم همین طور است که هیچ امتی از اختلاف خیر نمی‌بیند. این را از روی تاریخ نمی‌گویم.

    ?حضرت آیت الله جوادی آملی بیان داشتند: فرمایش صاحب جواهر این است که ائمه(علیهم السلام) #شیعه را خوب رهبری کردند، این مکتب را حفظ کردند. جمعیت مال آنها، قدرت مال آنها، پول مال آنها و ما را حفظ کردند. مگر ما چند نفر هستیم؟ در این چند نفر هم ارباً اربا شدند؛
    ? شیعه چهار امامی داریم،
    ?پنج امامی داریم،
    ?شش امامی داریم،
    ? هفت امامی داریم.
    ? اینها بالاخره همه مخالف با #اهل_بیت هستند.
    ?هم ازدواج اینها با یکدیگر جائز است،
    ?هم ازدواج ما با آنها و آنها با ما جائز است.
    ?مگر #امامت تبعیض‌بردار است؟

    ? فرمایش مرحوم صاحب جواهر این است که آن رهبری سیاسی را ائمه(علیهم السلام) با فتوایشان حفظ کردند که ما شیعه‌ها را حفظ بکنند. حساب #قیامت و بگیر و ببند سر جایش محفوظ است. آنکه از بین نرفته است. شما می‌خواهید احکام قیامت را اینجا جاری بکنی؟ این به عهده خود ذات اقدس الهی است. اما ما در دنیا باید با هم زندگی کنیم.



    ……………………………………..

    #آیت_الله_جوادی_آملی


    ?سخنان حضرت آیت الله جوادی آملی در جلسه درس فقه

    ? 7 آذر ماه 96

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 03:37:00 ب.ظ ]





      وظایف شخصی منتظران   ...

    ? وظایف شخصی منتظران ?

    #امام_مهدی_موجود_موعود

    ?1. هر منتظری باید اهل پیوند با خداوند بزرگ باشد و ضمن درخواست روزی در ابعاد ذیل، برای درونی کردن و استقرار این صفات در خویش تلاش کند:

    ?أ. #توفیق_طاعت: منتظر راستین هم اهل اطاعت خدا، پیامبرصلی الله علیه و آله و سلم و امام معصوم(علیه‌السلام) است و هم توفیق چنین فرمانبری را همواره از خدای سبحان می خواهد: اللّهمّ ارزقنا توفیق الطاعة.

    ?ب. #دوری_از_معصیت: گناهان، موانع مسیر حرکت به سوی خدا و مهمترین عامل سقوط انسان اند، از همین رو منتظر حقیقی امام عصر(عج) باید ضمن درخواست توفیق الهی در ترک گناهان، سعی بلیغ خویش را در تحقق چنین صفتی به کار گیرد. گفتنی است گناهان، هرچند به کوچک و بزرگ (صغیره و کبیره) قسمت شده اند، هر نافرمانی خدای متعالی گناهی بزرگ است: وبُعد المَعصیة.

    ?ج. #نیت_خالصانه: اصلاح انگیزه اعمال (نیت) و خلوص هرچه بیشتر از هر شائبه شرک و ریا در جمیع مراتبش، به گونه ای که چیزی جز اطاعت امر الهی و انجام دادن آنچه موجب رضای حق است در نیّت انسان سهم نداشته باشد، ازوظایف اهل انتظار است: وصدْق النیّة.

    ?د. #شناخت_محرّمات_الهی: ترک معاصی، شدنی نیست مگر با شناخت چیزهایی که خداوند سبحان با حکمت بالغهاش بر بندگانش حرام کرده است. و چون حرام یعنی آنچه دریدن پرده آن روا نیست خواه آن چیز، حق باشد یا دین و یا قانون و یا… منتظری که محرمات الهی را نشناسد و حریم آن را پاس ندارد، چه بسا به شکستن حریم آنها گرفتار آید، از اینرو شناختن محرمات الهی ضروری است: وعرفان الحُرمة.

    ?ادامه دارد…


    #امام_مهدی_موجود_موعود

    ?حضرت آیت الله جوادی آملی
    ?امام مهدی موجود موعود

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 03:36:00 ب.ظ ]





      داستان طنز   ...

    داستان #طنز
    چگونه با پدرت آشنا شدم ؟
    نامه شماره «1»

    ساعت 7 صبح یک روز جمعه بود که تصمیم گرفتم شوهر داشته باشم. دقیقا فردای عروسی دخترعمویم، از خواب که بیدار شدم دیدم جایش خالیست! پدرت را می‌گویم. اولش شک کردم نکند جای یک چیز دیگر خالی شده و من جای شوهر اشتباه گرفتم! دو سه باری در رختخواب غلت زدم و هر چقدر فکر کردم تا به یک نکته آبرومندانه‌تری برسم، باز می‌رسیدم به شوهر. یعنی حالا که فکر می‌کنم از همان عروسی دیشب دقیقا همان وقتی که همه مردها دم در سالن عروسی منتظر خانم‌ها ایستاده بودند و سرشان غر می‌زدند و کسی نبود عروسی را کوفتم کند و بچه را بیندازد روی دوشم تا با کفش پاشنه بلند، بچه تنبان خیس شده را خرکش کنم و با مژه نصفه کنده شده اشکم را دربیاورد که به‌‌خاطر خستگی‌اش نمی‌رویم دنبال عروس، دقیقا همان موقع، در اوج آزادی دلم شوهر خواست!‌ جای گند زدن پدرت در زندگی مجردی‌ام خالی بود و من تصمیم گرفتم جایش را پر کنم!
    اولین گزینه‌ام بهروز پسر عمو اسدالله بود. چون که دم دست‌ترین گزینه بود. خانه‌شان کوچه پایینی بود. با خودم گفتم همین الان هم بخواهد من را بگیرد، با احتساب زمان ته ریش زدنش و توالت رفتنشان و رسیدنشان به این‌جا تا 9 صبح دیگر ازدواج کرده‌ایم. موبایلم را برداشتم و به بهروز پیامک زدم: «کی وقت داری ازدواج کنیم؟»
    می‌گفتند بهروز مغز پزشکی است. اما عمو اسدالله می‌خندید و می‌گفت نطفه‌اش از خودم است، حرف مفت است! راست هم می‌گفت. هنوز هم عمو اسدالله با این هیکل و دو من سیبیل به کیسه صفرا می‌گوید صفورا! همیشه هم از این اندامش به نیکی یاد می‌‌کرد چون هم نام زن عمو است! هرچقدر هم بهروز می‌گفت صفرا یک کیسه بوگندوی ضایع است‌، باز هم عمو خودش را لوس می‌کرد و داد می‌زد کیسه صفورای من کیه؟؟ زن عمو هم هربار ریسه می‌رفت و می‌گفت: ‌من من‌! ‌با این حال می‌گفتند بهروز مغز پزشکی است! نه این‌که فکر کنی پزشک است نه! از وقتی یکی از دوره‌های کمک های اولیه را ثبت‌نام کرده بود و تنفس مصنوعی یاد گرفته بود، فامیل ندید بدید ما دکتر صدایش می‌کردند! زن‌عمو هم می‌گفت پسرش یکجور منحصر به فردی تنفس مصنوعی می‌دهد که تمام فرورفتگی‌ها آدم پف می‌کند می‌زند بیرون! خانوادگی می‌گفتند از وقتی بهروز این‌قدر مهارت پیدا کرده دیگر پایشان به دکتر باز نشده! یعنی اگر بهروز پدر تو می‌شد می‌توانستی افتخار بکنی که پدرت مکتبی جدید در علم پزشکی ایجاد کرده که یبوست و آرتروز و ورم پانکراس را هم با تنفس مصنوعی درمان می‌کند!
    بهروز هنوز جوابم را نداده بود. یک حالت بیشتر نداشت؛ قضیه را کف دست زن عمو کیسه صفورا ‌گذاشته، او هم از ترس این وصلت خودش را به مردن زده! یعنی کارش این است! تا آن روز62 بار بر سر هر قضیه‌ای که به مغزش فشار بیاورد سریع خودش را به مردن ‌زده بود تا فضا را متشنج کند! آخرین بار می‌خواست  ٨5 تومان را جلوی جمع تقسیم بر سه کند. چون عددش رند نبود مغزش داغ کرد و خودش را به مردن زد تا کم نیاورد!
    پیغامی از بهروز آمد: «نمی‌تونم! مامان صفورا مرده!»
    از کوره در رفتم. پسرک بیکارِ بی‌عار یا شوخی‌اش گرفته بود یا بازی زن عمو را باور کرده بود.
    برایش نوشتم: «‌محل نذار زنده میشه! کی میای خواستگاری؟»
    دوباره بهروز پیغام داد: «‌مرده!»
    در روز اول وارد چالش عروس و مادر شوهر بازی شده بودم خنده‌ام گرفت! از خنده سر و ته شده بودم که مامان با لباس مشکی در اتاقم را باز کرد. از شکل نشستنم روی صندلی جیغی کشید و گفت: «زن‌عمو صفورا جدی جدی مرد!»
    زن‌عمو کیسه صفورا ساعت 7 صبح جمعه مرده بود. بهروز و مادرش صفورا پیغام من را خوانده بودند و به حماقت من آن‌قدر خندیده بودند که باعث فشردگی عضلات قلب صفورا شده بود. بهروز هم تا توانسته بود تنفس مصنوعی وارد کرده بود و باعث ترکیدگی شش‌های مادرش شده بود! مرگ غم‌انگیزی بود. می‌گفتند جسد صفورا نیم متر با زمین فاصله داشت و هوای پر شده در بدنش خالی نمی‌شد! بهروز دیگر عمرا با من ازدواج می‌کرد. خودت هم میدانی که بهروز پدرت نشد اما فردای مرگ صفورا مسیر ازدواجم تغییر کرد و با کسی آشنا شدم که فکر کردم چرا پدرت یک خلبان
    نباشد…!                                                                 
                 قربانت – مادرت

    پ ن : #مونا_زارع #ادامه_دارد…

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 03:36:00 ب.ظ ]





    1 2 4

      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.