#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
«نامه شماره 21»
مادربزرگت یا همان مادرم بی احساسترین موجود درحال زیست آن موقع بود. یعنی وقتی برایش گفتم دوست دارم عاشق شوم طوطی اش را از روی شانهاش برداشت و دستهایش را دوطرف صورتم گذاشت. آمدم قیافه ام را آویزانتر کنم و بیفتم در بغلش که گفت: دهنتو باز کن، زبونتو بیار بیرون! حدس میزدم باز هم بخواهد از میزان سفیدی روی زبانم حالم را بسنجد و بعدش یک ملین دم کند و به خوردم بدهد که شکمم راه بیفتد تا همه چیز حل شود. درواقع یکجورهایی گلوله درک احساسات بود. از نظر مامان همه چیز یا تقصیر یبوست است یا هورمونها! هنوز دهانم باز بود که با دستش فکم را بست و گفت: پاشو لباساتو بپوش بریم دکتر .این جمله را وقتی کنکور قبول شدم یا وقتی اولین بار از کلمه مادر عزیزم استفاده کردم هم گفت. به نظرش تقصیر هورمونهاست. خودم را زدم به آن راه که این بار تسلیمش نمیشوم و سرم را به نشانه مخالفت بالا دادم و پشتم را کردم و از خانه بیرون آمدم. داشتم درخیابان فکر میکردم مامان بد هم نمیگوید و اگر دکتری وجود داشت که مشکل ازدواجم را حل میکرد، خوب میشد که مسیرم را به سمت ساختمان پزشکان انتهای خیابان کج کردم. تابلوهای جلوی در را بالا و پایین میکردم که چشمم به تابلویی خورد که چراغ پشتش روشن و خاموش میشد. دکتر سپهر مشیری، متخصص زنان! یعنی یکسری مرد در دنیا وجود دارند که میروند10سال درس میخوانند راجع به ما! یعنی مردهایی هستند که ما زنان اینقدر برایشان جذاب هستیم که بروند درسمان را بخوانند و همه اینها یعنی ما زنها یک موضوع تخصصی هستیم و خب چه کسی بهتر از یک متخصص زنان! لحظه ای به افتخار نبوغ خودم پف کردم و وارد ساختمان پزشکان شدم. تمام مسیر پله ها داشتم فکر میکردم اسمش برایم آشناست. مطبش خالی بود و فقط یک منشی 30کیلویی پشت میزش نشسته بود و به تلویزیون چسبیده به دیوار خیره شده بود. بدون اینکه چشمش را از تلویزیون بردارد اشاره داد بروم داخل.
وقتی وارد اتاق شدم تقریبا فقط یک کله بود که از پشت میز بیرون زده بود، با موهای صاف روغن زده که فرق کج موهایش از بالای گوشش شروع شده بود. کیفم را کوباندم روی میزش و گفتم: آقای دکتر من چمه؟! سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و گفت: «جان؟!» شناختمش! سپهر، پسر خانم مشیری همسایه دایی منوچ بود. بچه مثبت کوچه که نظریه اش این بود بچه ها را لک لک ها می آورند و میگذارند توی حلق مادرها و بعدش مادرها با یک اَخ و تُف بچه را بالا می آورند و به دنیا م یآید، حالا چنان انتقامی از نادانی اش گرفته بود که شده بود متخصص زنان! به صندلی تکیه دادم و گفتم: قصد ازدواج دارم کمی به سمت جلو روی میز سر خورد و بیشتر نگاهم کرد و گفت: با کی؟دستم را کوباندم روی دسته صندلیام و صدایم را بالا بردم هر کی! مثلا همین شما سپهرخان ! عینکش را بیشتر به چشمانش چسباند و گفت: زبونتو بیار بیرون داشتم کم کم شک میکردم نکند این مدت اشتباهی فکر کردم این حس و حال شوهر پیدا کردن است و همه اش فقط علایم یک یبوست جزیی بوده که سرش را از جلوی دهانم کنار کشید و گفت: مزاجتم خوبه! پس یعنی جدی شوهر میخوای؟! خودم را در صندلی فرو بردم که تسلط بیشتر داشته باشم و با انگشت اشاره نشانش دادم و گفتم: شوهر و البته متخصص در امور زنان! میخوام منو بفهمه . ابروهای پرپشتش را بالا انداخت و کف دستانش را به هم سابید و گفت: «همتون مثل همید آخه! زن جماعت واسه من جذابیتی نداره دیگه» دروغ میگفت. کیفم را از روی میز برداشتم و از جایم بلند شدم که کیفم را روی میزش کوباند و ادامه داد: «البته زنان حامله رو میگم» دوباره روی صندلی نشستم و دهانم را تا حوالی گوشم باز کردم و گفتم: «فقط من چون رو شوهرم حساسم شما بعد ازدواجمون نباید بیمار زن قبول کنید» انگار که نیمه صورتش لمس شده باشد، همه جایش شل شد و تا آمد دهانش را باز کند خودم ادامه دادم: «میتونن شوهراشون بیان. چه فرقی میکنه! من حساسم رو این چیزا» عینکش را از روی صورتش برداشت و در اتاق را بست و به سمتم برگشت و شستش را طرف گرفت و داد زد:»قبوله! ولی یه چیزی» هنوز آثاری از عقب ماندگی های کودکی اش را داشت که قبول کرده بود! روبه رویم نشست و بازویش را خاراند و گفت «من دو تا بچه دارم از دو مادر! مشکلی که نداری؟» از جایم بلند شدم که ادامه داد: «یعنی خب وقتی فهمیدم لک لکا بچه ها رو نمیارن رفتم تا تهشو در بیارم دیگه شد! منم کنجکاو و جسور!» عقب عقب به سمت در رفتم تا بیرون بروم اما همچنان ادامه میداد: بیشتر تحقیقی بود! دیگه بی دقتی هم کردم. از بس درس برام مهم بود آخه. یادم است تا خانه نیمی از موهایم را به خاطر این شکست کندم. سپهر هم پدر بود اما پدر تو هنوز جای دیگری بود. یادت هست که گفتم تکه کتش هنوز در خانه
وفایی بود؟ یادت باشد تا نامه بعد…
#قسمت_21
#مونا_زارع
#ادامه_دارد

موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



[سه شنبه 1396-09-14] [ 10:53:00 ب.ظ ]