#داستان #طنز
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
«نامه شماره 7»
وقتی معلم خصوصیات شوهرت هم باشد یک تیر زدهای با دو نشان. یعنی درواقع شوهر هم یک چیز خصوصی، مثل مسواک آدم میماند! معلم خصوصی هم که اسمش رویش است. خصوصی است مثل همان مسواک آدم! آدمیزاد یک مسواک هم که بیشتر نمیخواهد! پس چه بهتر دوتایشان را یکی میکردم. وسط یک خواب عمیق، درست وقتیکه یک چشمم از شدت قی به زور باز میشد، فهمیدم شوهرم همان معلم خصوصی پیانوی من است! همان پسری که انگشتان کشیدهای دارد «ر»هایش میزند. از روی تخت بلند شدم و به دیوار روبهرو خیره شدم. یادم نمیآمد پیانو بلد باشم! دوباره روی بالشت افتادم. به زور خودم را بیدار کردم و نشستم و دوباره به دیوار خیره شدم. من پیانو بلد نبودم! اصلا پیانو نداشتیم! آخرین آلت موسیقی که خانه ما وجود داشت لبهای دایی منوچهر بود که روی بازوهایش میچسباند و فوت میکرد تا یک صدای خندهدار برایمان درآورد. دوباره چشمهایم گرم شد و به عقب افتادم و اینبار سرم به جای اینکه بیفتد روی بالشت خورد به چوب تختم و جیغم درآمد و کامل خواب از سرم پرید و یادم آمد من اصلا در عمرم پیانو ندیدم که معلم خصوصیاش را داشته باشم و خودم را با سیمین، دختر همسایه پایینی اشتباه گرفته بودم. سیسی یا سیمین که هرهفته صدای تمرین پیانو لعنتیاش میآمد دندانهایش ردیفی ریخته بود و موهایش آنقدر ریزش داشت که از ابروهایش تا مغز سرش پیشانیاش حساب میشد.
دوشنبه بود و صدای پیانو از خانهشان میآمد. خودم را از رختخواب کندم و با همان پیژامه گل درشت به طبقه پایین دویدم. زنگ زدم. سیسی از لای در من را دید، دستم را خواند و در را بست! رفتم بالا و با یک ظرف شکلات برگشتم، در را بست! با یک پاتیل آش، در را بست. با یک قابلمه سوشی، در را بست. بعد از124بار با یک گونی هویج راضی شد! با آنها لثههایش را میخاراند! صدای پیانو زدن شوهرم از داخل خانه میآمد. سیمین را کنار زدم و دنبال صدای پیانو گشتم. گوشه خانه همان پسری که تصورش را میکردم داشت با انگشتان کشیدهاش پیانو مینواخت. اما انگار کلاس خیلی هم خصوصی نبود. خانم سنداری کنار شوهر آیندهام نشسته بود و با عینک نوک دماغی داشت قلاب بافی میکرد. آمدم به پیانو تیکه بزنم که سیسی در گوشم گفت: «مامانشه! کور خوندی بتونی مخ پسرشو بزنی! همه جا میاد باهاش» بعد از پایان قطعهاش شروع کردم به کف زدن. خودش لبخندی زد و مامانیاش از زیر عینک چشم غره رفت. از آن مادرشوهرها بود که شب اول عروسی چاه خانهشان یکهو میگیرد و با یک چمدان میآید خانه پسرش تا سه تایی برویم ماه عسل! شروع کردم و گفتم: «استاد یه دقیقه نزن! شما مجردی؟» سیمین نیشش تا بناگوش باز شد و لثههایش را بیرون انداخت! معلم سرخ شد. مامانش سرختر! قلابش را کنار گذاشت و با صدای عجیبش گفت: «زن نداره، مادر که داره!» توجهی نکردم و کنار معلم نشستم. مامانی از جایش بلند شد و کیفش را میان ما گذاشت! تنش میخارید. کیفش را برداشتم و تا آمدم ادامه حرفهایم را با معلم بیسروصدا بزنم، خودش را که انگار میخواهد نارنجک خنثی کند انداخت روی پسرش! صندلی پیانو را شکست و دوتایی روی زمین ولو شده بودند. پسرک بیچاره معلوم بود آنقدر دلش ازدواج میخواست که اگر تا الان ولش میکردند حاضر بود سیسی را هم بگیرد! مامانی از روی زمین بلند شد و روبهرویم ایستاد و یقه ژاکتش را جلویم کنار زد تا تهدیدش را عملی کند. زیر یقهاش تعدادی پنجه بوکس، چاقو ضامندار، ملاقه، شوکر و اسپری فلفل جاساز کرده بود! منکه چیزی برای عرضه نداشتم یک دور پیژامهام را جلویش بالا کشیدم. هر دو به پسرش که روی زمین از درد به خودش میپیچید نگاه کردیم و هر دو به طرفش دویدیم اما انگار او تجربهاش بیشتر از من بود و مثل کابوییها نخ قلاب بافیاش را دور گردنم قلاب کرد و روی زمین زد. معلم روی زمین بغض کرده بود و مامانیاش ماچش کرد و از خانه بیرون رفتند. من و سیسی هم با گونی هویج وسط خانه افتاده بودیم و سیسی برایم تعریف کرد خودش قبلا تلاش کرده اما دندانهایش را همین مامانی ردیفی پایین آورده است. هرچند پسری که مامانی باشد کلا به درد نخور است. میدانم شاید دوست داشتی پدرت یک پیانیست باشد اما آنوقت مادربزرگت را چکار میکردیم؟! کمکم داشتم به پدرت نزدیک میشدم که شهروز پیدایش شد..
تا بعد- مامانیات!
#قسمت_هفتم
#مونا_زارع
#ادامه_دارد
[شنبه 1396-09-11] [ 06:43:00 ب.ظ ]