#داستان #طنز
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
«نامه شماره 9»
دایناسورها و خواستگارهای واقعی، در یک برهه زمانی زندگی میکردند که انگار یکی از آن خواستگارهای واقعی موقع انقراض ته غار جا مانده بود و رطوبت و تاریکی نگذاشته بود فاسد شود و او کسی نبود جز جاوید، کارآموز جدید اداره بابا! رتبه 4 کنکور ریاضی که از شدت کار کشیدن از مغزش کچل شده بود. عصر چهارشنبه بود که جاوید طبق معمول زنگ زد و قرار خواستگاری گذاشت. اینکه میگویم طبق معمول چون جاوید نوعی سندروم خواستگاری داشت. یعنی برایش جا افتاده بود هر دختری را میبیند وظیفه دارد عاشقش شود وگرنه مردانگیاش از هم میپاشد! آنبار هم که رفته بودم ظرف غذای بابا را ببرم اداره، من را از روی انعکاس شیشه روی میزش دیده بود و خب جاوید به انعکاس یک دختر هم رحم ندارد! عاشقش میشود!
سر و کلهشان پیدا شد و یک تاج گل که پاهای جاوید از آن بیرون زده بود وارد خانه شد! شاسگول یک کلاهگیس بلوند با چتریهای یکدست روی سرش گذاشته بود که چشمهایش را پوشانده بود! خیال کردیم فقط خود جاوید آمده که در آسانسور باز شد و یک ربعی از در و دیوار آسانسور آدم بیرون میریخت. آنقدر زیاد بودند که آخرین نفرشان از هواکش آسانسور پایین افتاد و گرد و خاک لباسش را تکاند و پاپیونش را صاف کرد و وارد خانه شد!
همهشان شبیه گروه سرود عینکی و کچل بودند و بعد از چند لحظه سکوت، پدربزرگ فامیل کیسه تخمهای از جیبش درآورد و یک مشت از آن برداشت و دست به دست بینشان چرخاند. حدود 123نفر روبهروی ما نشسته بودند و به من خیره شده بودند و تخمه میشکستند و پوستش را تف میکردند در فاصله نیممتریام! از همان اول فهم و کمالات فامیل شوهر چشمم را درآورده بود که یک نفر از میان جمعیت داد زد: «زیادی لاغره بابا! دندههاش زده بیرون!» همهمهای به پا شد. جاوید از جیبش بلندگویی شبیه بلندگوی سبزیفروشی در آورد و داد زد: «فامیل عزیز یه دقیقه همهمه نکنید. اونایی که میگن لاغره دستا بالا!» باورم نمیشد! ١١٩ رأی! در برابر این میزان دموکراسی لکنت گرفته بودیم که جاوید آخرین تخمهاش را انداخت بیرون و خواست با من برود در بالکن تا حرف بزنیم. زودتر از اینکه کسی اجازه بدهد از جایم پریدم که همه با من بلند شدند! من و جاوید تا به طرف بالکن رفتیم، هر 123 نفرشان زودتر از ما در بالکن نشسته بودند و تخمه میشکستند! عجیب شبیه جن بو دادهای بودند که بی سر و صدا فقط تخمه میخورد.
به جاوید گفتم به اتاق برویم که همگی یکصدا جواب دادند: «آره بابا! بریم بریم» و پشت سر ما راه افتادند. آخر سر توانستیم در خرپشتک به همراه پسرعموی کر جاوید که وسطمان نشسته بود حرف بزنیم. جاوید دستش را زیر کلاه گیسش برد و پوستش را خاراند و گفت: «فقط یه مشکلی هست!»
کلهام داغ کرد! پسرعمویش را با یقهاش بلند کردم و انداختم آنطرف و نشستم کنار جاوید و گفتم: «واسه چی؟!»
پسرعموی جاوید که گریهاش گرفته بود، تلاش میکرد خودش را میانمان جا کند که جاوید گفت: «من زن دارم!»
پسرعموی کر گریهاش قطع شد و من را نگاه کرد و گفت: «چی گفت؟! زن؟!»
جاوید روی پیشانیاش کوباند و من گفتم: «مگه شما کر نبودی؟»
انگشتش را در گوشش چرخاند و گفت: «چرا! یه لحظههایی یهو میشنوم! الان دوباره کر میشم. آخ بیا! کر شدم باز!»
این را گفت و از جایش پرید و داخل خانه رفت. جاوید که میدانست الان همهشان میریزند سرش برایم گفت از 17سالگی این سندروم خواستگاری کار دستش داده و دلش نیامده هیچکدام را نگیرد چون هرکدامشان یک صفایی دارند! در همه استانها یک زن داشت و دیگر بنیهای هم برایش نمانده بود و همه وطنش حالا به معنای واقعی سرای او بود! مردک میگفت اگر بخواهم من را هم میگیرید چون هنوز از منطقه ما زن ندارد! آخر همان شب در همان پشتبام خانوادهاش روبهرویش نشسته بودند و به هیکل کتک خوردهاش نگاه میکردند و تخمهشان را به طرفش تف میکردند که از میان جمعیت یکی با بلندگو داد میزد: «اونایی که میگن این بیشرفو بندازیم پایین دستا بالا! خب، حالا اونایی که میگن قبلش به زناش بگیم دستا بالا!»
جاوید هم نشد. میدانم عصبانی هستی که هنوز به پدرت نرسیدیم اما پدرت زیادی لفتش داد تا به من برسد! اما همان موقع بود که نامهای به دستم رسید!
تا بعد – مادرت
#قسمت_نهم
#مونا_زارع
#ادامه_دارد
[یکشنبه 1396-09-12] [ 07:13:00 ب.ظ ]