#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
نامه شماره 20
حالا من یک مادر دورافتاده از فرزندش هستم اما عزیزم تو واقعا چه بیکاری هستی که 20 نامه من را تا امروز خواندی؟! درست مثل همان روزهای من که با دو زانوی گچ گرفته آنقدر در کنار عمه مستوره در خانه بیکار مانده بودم که اگر هر چند ساعت جفتمان لاشه مان را از این پهلو به آن پهلو نمیکردیم، بوی ماندگیمان خانه را برمیداشت. راستش شوهر عمه مستوره اینبار واقعا گند کاشته بود. آن هم یک گند 80 کیلویی. جدی عمه را جا گذاشته بود و برای خودش یک زن 80 کیلویی پیدا کرده بود. عمه هم از شدت نرمی استخوان گوشه خانه مینشست و استخوانهایش را فرم میداد و نق میزد که مگر چه کم داشته! آنشب هم من و عمه در خانه تنها مانده بودیم و دراز کشیده بودیم که همین سوال را پرسید. مگه من چی کم داشتم؟! یکی از پاهای گچ گرفته ام را انداختم روی دسته مبل و گفتم «دمبه عمه!80 کیلو»بالشتش را به سمتم پرت کرد و ماسک اکسیژنش را روی صورتش گذاشت و شروع کرد فحش دادن. طفلک نمیدانست وقتی از زیر آن ماسماسک فحش میدهد فقط یک دور فحشهایش توی گوش خودش میپیچد و برمیگردد توی دهان خودش! جفت پاهای گچ گرفته ام را کوباندم روی زمین تا سیمین دختر همسایه پایینی بفهمد باید بیاید بالا و حوصله سررفته ام را هم بزند. زنگ خانه را زد. نخ وصل شده به در را کشیدم و در باز شد. سیمین با یک جعبه همراه پسر گردن درازی روبه روی در ایستاده بود. پسرخاله اش امیر با صورت کک مکی و موهای آشفته ای که روی پیشانی اش ریخته بود. سیمین جعبه را جلویم گرفت و با ذوق همیشگی اش
گفت: «اومدیم منچ بازی کنیم. امیر خدای بازیه».
چهار نفر آدم بالغ نشسته بودیم دور یک مقوای 10 در 10 سانتی که یک مشت پیسبیلَک رنگی ریخته شده وسطش را با نهایتا 6 حرکت اینور آن ورشان کنیم و خوشحال بودیم امیر خدای این مسخره بازی است! امیر به غیر از اینکه مهارت داشت چیزی به اسم کرم هم داشت! با هر حرکتی مهره ام را میزد و بعدش چنان شعفی پیدا میکرد که یک دور روی زمین میخوابید و زبانش را بیرون می آورد و دستهایش را میکوباند در شکمش. نمیدانم چرا پسرها تصور میکنند اگر دختری را در بازی خرد خاکشیر کنند و بعدش قر بریزند و زبان درازی کنند، جذابتر میشوند و دخترها عاشقشان میشوند که خب درست فکر میکنند و من عاشقش شدم! دور 25 بازی بودیم که بازهم امیر برد و شروع کرد به قهقهه زدن. سیمین مقوای منچ را کوباند توی صورت امیر و هر سه نفرمان با صورتهای کش آمده مان به پشتک زدن هایش نگاه میکردیم که عمه از زیر ماسکش گفت «شبندی!» امیر سرجایش ماند و گفت: «چی؟!» شانه های عمه را ماساژی دادم و گفتم: «میگه شرطبندی!» امیر چند لحظه خیره ماند و هری زیر خنده زد. اشک گوشه چشم هایش را پاک کرد و گفت: «قبوله. سر هر چی!» احساس کردم وقتش است خودم را نشان بدهم. یعنی مطمئن بودم عمه از عشقم به امیر خبردار شده و میخواهد زیرپوستی خدمتی به ازدواجم بکند. تاس را توی دستانم چرخاندم و سعی کردم یک خنده اغواگرانه تحویلش دهم و گفتم «هر کی ازت برد زنت میشه!» سیمین دهانش را تا پس کلهاش باز کرد و کوباند به شانه ام و گفت «همینه! ایول» امیر نگاهی به زانوهای شکسته من و دهن بی دندان سیمین و اسکلت مرتعش عمه مستوره کرد و آب گلویش را قورت داد و مقوای منچ را کوباند روی زمین و گفت: «قبول!» هر چهار نفر خیز برداشتیم روی بازی و تاس اول را انداختیم. برای جلوگیری از تقلب تاس را می انداختیم روی هیکل عمه تا با لرزشهایش تکان بخورد و عدد معلوم شود. امیر 6 آورد. سیمین نفر دوم بود. خوب پشت سر امیر راه افتاده بود. حالا هیچوقت لی لی را از وسطی تشخیص نمیداد اما پای شوهر که وسط آمده بود هوشش به کار افتاده بود! بعد از سیمین نوبت من بود. بالاتر از دو هم نم یآوردم و کله ام داغ کرده بود اما فرشته نجاتم عمه بود که مهره های سیمین را زد. چشمکی به عمه زدم چون یک مهره با امیر فاصله داشتم. داشتم به شام عروسیمان فکر میکردم که چقدر قشنگ میشود با امیر نوشابه هایمان را ضربدری دهان هم بگذاریم و به دوربین چشمک بزنیم که عمه مهره ام را زد! عمه برده بود. جیغی زدم که موهای امیر از روی پیشانی اش بلند شد. امیر آب گلویش را قورت داد اما طمع عمه بیشتر از این حرفها بود و قبل از بازی خبر ازدواجش را برای فامیل فرستاده بود. امیر برای یک شب شد شوهرعمه ما! یعنی همان شب عروسی عمه از شدت خوشحالی و دنده هایش از هم پاشید و از دستش دادیم اما هنوز سروکله پدرت پیدا نشده بود که… تا بعد – مادرت
#قسمت_بیستم #مونا_زارع #ادامه_دارد
[سه شنبه 1396-09-14] [ 10:54:00 ب.ظ ]