#داستان #طنز
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
«نامه شماره 11»
ما خانواده افسردهای بودیم. اما فرقی که افسردگی خانوادگی ما داشت این بود که شکلی از دنیا بریدگی بود. یعنی گند بیعاری و لودگی را درآورده بودند! ما حتی یک آدم درست و درمان هم در فامیل نداشتیم که بخواهیم پزش را بدهیم و یکی از یکی دوزاریتر از آب در میآمد! اما همین عمو نادر که پارسال مرد، آن موقعها که زنعمو شهلا را گرفت آنقدر آناناس خوردند تا نطفهای خوشگل و متفاوت تولید کنند که نتیجهاش همان فرهاد شد! با همه ما فرق داشت. آناناسها رویش اثر گذاشته بود و خوشگل فامیل شده بود. تفریحاتش لوس و بورژوایی بود! ما توی یقه عمو اسدالله موی طلایی میگذاشتیم تا خانوادهشان از هم بپاشد و بخندیم آنوقت فرهاد زبان میخواند! یک گند حوصله سربر که بعد از چندسال شنیدیم دیپلمات شده است! نمیدانم اما شاید اگر بابای من هم آناناس میخورد اینقدر من انرژیام را صرف کندن موهای طلایی شعله بندانداز و چسباندنش به یقه مردهای فامیل نمیکردم و مثل فرهاد به شش زبان دنیا مسلط بودم! اما حرف دیگری هم بود؛ فرهاد زن میخواست. یک زن درجه یک و چه کسی بهتر از من با سابقه سه دهه آشوب به پا کردن در زندگی مردم! عمو نادر میگفت من و فرهاد همدیگر را بالانس میکنیم!
تولد فرهاد بود که آمده بود ایران و عمو نادر گفت دیگر وقتش است با پسرش بالانس شوم. یک کیک شکلاتی را داد دستم و من را فرستاد سراغ فرهاد. این وصلت آنقدر مهم شده بود که پشت سرم یک مینیبوس از فامیل راه افتاده بودند تا خرابکاری نکنم چون فرهاد دست تو دماغ کردنش هم دیپلماتیک و شیک بود. وقتی در دفترش روبهرویش نشسته بودم خودم را منقبض کرده بودم تا قوز کمرم را پنهان کنم. آنقدر سفت و سخت حرکت میکرد که انگار زنعمو شهلا یک عمر سیمان به خورد پسرش داده بود! کیک را گذاشتم روی میز. چشمهایش را ریز کرد و به کیک نگاه کرد و گفت: «وااو!»
صدای پچپچ فامیل از پشت در میآمد. عین فُک بدبختی که لبهایش را غنچه کرده همه تلاشم را میکردم طوری لبخند بزنم که دندانهای درشتم بیرون نزند. فرهاد پایش را روی پا انداخت و گفت: «چقدر بزرگ شدی دخترعمو! شگفتزده شدم»
تنها باری که کلمه «شگفتزده» را شنیده بودم در یک فیلم حیاتوحش راجعبه شکل زایمان یک گراز بود! دقیقا یادم نمیآمد تعریف است یا تیکه اما مثل خودش پایم را روی پا انداختم و گفتم: «عمرمون داره میگذره! ازدواج به کدامین زمان بکنیم پس؟!»
صدای هرت هرت خندیدن بقیه از پشت در میآمد. میدانستم در ادبی حرف زدن گند میزنم. قهوهاش را از روی میز برداشت و کمی چشید و گفت: «قهوه تلخ جان آدمی رو زنده میکنه دختر عمو! پس ازدواج نکردی؟»
یک لحظه اختیار از کفم رفت و نیشم باز شد و گفتم: «نه دیگه! مثل تو»
صدای کوبیدن مشتی به در آمد. مشت اعتراض عمو نادر بود که صدبار گفته بود آدمها را سریع دوم شخص مفرد خطاب نکنم. فرهاد قهوهاش را روی میز گذاشت و گفت: «صوری ازدواج کنیم؟»
انقباضم منبسط شد. صداهای پشت در هم کم شد. فرهاد با دستمالش کفشش را برق انداخت و ادامه داد: «به نظرت دیپلماتیک نیست به همه بگیم ازدواج کردیم ولی زندگی مجردی خودمونو بکنیم؟»
نمیدانستم آناناس علاوه بر خوشگل، قالتاق هم میکند! آمدم قهوهام را هورت بکشم که تلخیاش در گلویم افتاد گفتم: «پس بچه چی؟! ژنتیک؟ آناناس؟ فرزند زیبا؟!» فرهاد گوشه دهانش را کج کرد و جوابم را داد: «نکنه فکر کردی من با این دک و پز پوشک بچه عوض میکنم و آب دهنشو روی کتم تحمل میکنم؟! خط اتوی شلوارم چی میشه؟!»
صداهای پشت در بیشتر شد و عمو نادر جوگیر در را از وسط شکافت و وارد اتاق شد و افتاد روی فرهاد و شلوار فرهاد را از پایش کند و از پنجره اتاق انداخت بیرون! درواقع عمو نادر همیشه فکر میکرد اگر لباس آدمها را بدرد تنبیهشان کرده اما فرهاد با یک شلوارک ماماندوز که عکس هندوانه شتری داشت طبقات اداره را به دنبال تنبانش پایین رفت و خب هیچ کشوری دیپلماتی که تا سر خیابان با یک شلوارک مامان دوز به دنبال نمکی که شلوارش را برده میدود نمیخواهد! فرهاد بعد از بیکار شدنش سایه فامیل را هم با تیر میزد چه برسد که بخواهد من را بگیرد. اما! اما نامه بعدی را زود بخوان که…
تا بعد – مادرت!
#قسمت_یازدهم
#مونا_زارع
#ادامه_دارد
[یکشنبه 1396-09-12] [ 07:24:00 ب.ظ ]