داستان #طنز
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
«نامه شماره 6»
یعنی اگر یک ماده کرگدن چغر با آن پوست کلفتش دنبال شوهر بود تا آن روز دیگر متاهل شده بود که من بیعرضه نتوانسته بودم! شاید از اینکه هنوز به پدرت نرسیدیم خسته شده باشی اما من آن روزها خستهتر از تو بودم. خودم را روی زمین سروته کرده بودم و کلهام را به زمین چسبانده بودم تا خون به مغزم برسانم و فکرم راه بیفتد. یعنی هر وقت بخواهم فکر درست و درمانی بکنم سروته میشوم و این بار یک هفتهای شده بود که همینطور منتظر رسیدن خون به مغزم بودم و کلهام از شدت فشار ورم کرده بود. مامان سفر بود و من هم همانطور سروته داشتم بابا را نگاه میکردم که با پای گچ گرفته روی مبل، با میله بافتنی پای توی گچش را میخاراند. میگفت به آقا سلطان گفته حالا که پایش شکسته بیاید در خانه اصلاحش کند. نگاهم کرد و میله بافتنی در دستش را سمتم پرت کرد که دست از وارونه بودن بردارم. میگفت همان گرازی که میگفتی هم اینقدر بیمغز نیست که یک هفته کلهاش را بچسباند به زمین و لنگش را هوا کند تا شوهر پیدا کند. زنگ خانه زده شد و بابا میان حرفهایش داد زد: «سلطان اومد!»
پسری دراز با موهای مدل آناناسی رنگ شده وارد خانه شد. یک اطوار خاصی در کمرش نهفته بود که با راه رفتنش بیرون میزد! چشمش به من خورد و بابا بیمقدمه گفت: «دخترمه! یکم خل شده! شما قیچی رو دربیار.»
آب پاشش را درآورد و شروع کرد به خیس کردن موهای بابا. داشتم فکر میکردم داشتن یک شوهر لطیف که هر روز موهایت را شینیون کند و موخورههایش را بچیند بد هم نیست که از وارونگی درآمدم و از پشت سرش به بابا اشاره دادم همین شوهرم است! بابا هم که روی صورتش کف مالیده شده بود ابروهایش را بالا میانداخت که نمیشود. پشت سر سلطان بالا و پایین میپریدم که سلطان گردن بابا را فوت کرد و پیشبندش را درآورد. بابا نگاهی به کله کبودم کرد و مچ سلطان را گرفت! سلطان جیغ ریزی زد و گفت: «عه وا! آقا منصور جون، مچم کوفته شد!» باورم نمیشد بابا هم در شوهر پیدا کردن من همدست شده بود! مچ سلطان را گرفته بود و گفت تا همه موهایش را نچیده از در این خانه بیرون نمیرود! عجیب بود که یک هفته من وارونه بودم اما خون به مغز بابا رسیده بود! چون بابا به اندازه پشم و پیلیهای یک تیم فوتبال همه جایش مو داشت و سلطان حداقل یک هفتهای مهمانمان میشد. سلطان نخی از چمدانش درآورد و دور گردنش بست و افتاد به جان بابا تا بندش بیندازد! آن یک هفته هرچه برای سلطان غذا میپختم تا نمکگیرش کنم ایش و پیف میکرد و میگفت به خاطر سایز دورکمرش فقط شیر و توت فرنگی میخورد! شبها موهایش را بیگودی میپیچید و پوست میوهها را میمالید دور چشمش! بابا هم نصف بدنش از درد بند انداختن لمس شده بود. خانه پرشده بود از مو و با هر سرفهای که میکردیم یک کپه مو از اینور خانه میافتاد آنور خانه. اما کمکم سلطان گوشه اتاق مینشست و بغض میکرد که دلش برای مامانیاش تنگ شده و از فضای مردانه حاکم در خانه ما احساس ناامنی میکند! از کوره دررفتم! نره غول آنقدر لطیف بود که به من 40 کیلویی میگفت چغر مردصفت! یعنی اگر سلطان با این روحیه پدرت میشد الان او برایت نامه مینوشت که چطور تو را زاییده! راستش را بخواهی سلطان از من خوشش که نمیآمد هیچ، میگفت دختر زمختی هستم که هنوز یاد نگرفتهام روی لاک صورتی باید اکلیل نقرهای زد نه قهوهای! اما تو میدانی ما خانوادگی به خاطر کوررنگی ترکیب صورتی و قهوهای را هماهنگترین رنگ میدانیم و به غیر از این دو بقیه رنگها را کلهغازی میبینیم! دیگر تنها قسمتی که از پدربزرگت پر مو مانده بود پای زیر گچش بود. به خاطر همین است که پدربزرگت هنوز هم فقط یک پایش تا زانو پشمالو است و بقیهاش مو ندارد! خلاصه یک هفته بند انداختن چیز کمی نیست. سلطان هم که خب حدسمان درست درآمد و باید برایت بگویم که آنیتاجون خاله دوستت مریم، همان سلطان است! میدانم شاید دوست داشتی پدرت برایت لاک صورتی با اکلیل نقرهای بزند اما در آن گیرودار فهمیدم چرا معلم خصوصیام پدرت نباشد…
تا بعد- مادرت
#قسمت_ششم
#مونا_زارع
#ادامه_دارد
[شنبه 1396-09-11] [ 06:44:00 ب.ظ ]