بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین







آمار

  • امروز: 194
  • دیروز: 272
  • 7 روز قبل: 2315
  • 1 ماه قبل: 7609
  • کل بازدیدها: 420542





  • وبلاگ های من





    رتبه





      نگین‌های ریخته   ...

    انگشتر نقره‌ای که تحفه‌ی همسر از نجف بود را بردم چند شماره تنگش کردند، البته با ریزاندن(اصطلاحی که دخترکم بعد از دیدنش گفت) تعدادی از نگین‌هایش از نما افتاد. به قول آقای تعمیر کننده همین که از آنجا آمده ارزشمند است.
    از همان روز تا الان داستان‌هایی با هم داریم. روز اول خیلی آرام و نجیب سر جایش نشسته بود. روز دیگر با لق‌لق و چرخشش دور انگشتم فکر کردم که با هم قهر کردند. همراه با تجربه‌ی دو احساس هم زمان تردید و شادمانی از اینکه بالاخره رژیم‌ جواب داد و لاغر شده‌ام.
    بعضی روزها که دلش تنگ است، خودش را جمع می‌کند. با فشار زیاد انگشت را در آغوش می‌گیرد و خط قرمزی می‌اندازد روی انگشتم. حتی امکان بیرون آوردنش وجود ندارد.

    کدامشان مقصرهستند انگشت یا انگشتر؟! در حالی که انگشت همان انگشت و انگشتر هم همان است. شاید اشیا هم مثل ما احساس دارند؟

    موضوعات: براي من  لینک ثابت



    [سه شنبه 1398-09-19] [ 12:09:00 ق.ظ ]





      تاکسیِ زرد   ...

    درِ تاکسی زرد که باز شد، از درصدایی مانند ناله‌ی گربه آمد. وقتی هم به راه افتاد انگار سوار تانک نفربر شده‌ای از بس کهنه و قدیمی بود. از همه‌جایش صدا بلند بود، راننده‌ای با سبیل‌های کلفت پشتِ فرمان نشسته بود. نرسیده به میدان گفتم:(مسیرتون سمت سعدی هم هست).
    راننده همین‌قدر صمیمی گفت:(آبجی این خانوممه هرجا خواستی بگو پیاده‌‌ات می‌کنیم).
    زنِ مسافرِ صندلی جلو لب به سخن باز کرد: ( بله که خانومتم، پشتیبانتم، همراه اولتم، زندگیتم).
    همینطور قربان صدقه‌ی خودش و راننده می‌رفت، با زبانی نرم عشق و امید به قلب همسرش پمپاژ می‌کرد. توی دلم ریز‌ریز می‌خندیدم، خستگی‌ها پر کشید و با انرژی بیشتری قدم برداشتم.
    چقدر حالشان خوب بود، توی این تاکسی کهنه.

    موضوعات: براي من  لینک ثابت



    [دوشنبه 1398-09-04] [ 07:58:00 ب.ظ ]





      محمد مثل گل بود.   ...

    زمانی که ابراهیم خلیل دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و از خدا امنیت را برای شهر مکه و دوری از پرستش بت‌ها را برای فرزندانش خواست. شاید می‌دانست آخرین فرستاده از نسل او، در این سرزمین جهان را متحول خواهد کرد.
    جهان خزان زده از جهل با یک گل بهار شد. گلی که به دامان آمنه نشست، تمام عالم را با عِطرِ ماندگارش سرمست کرد.
    حواسِ همه پرت از بیگانه و متمرکزِ زیباییِ جمال و وقار این دردانه بود، نه همه‌ی آن‌ها.
    صبوری کرد و رنج و سختی‌ها او را از پای نینداخت. لبخندِ زیبایش هدیه‌ای بود برای کسانی که او را آزردند.
    می‌خواست همه گردِ کلمه‌ی توحید جمع باشند. دلش برای همه می‌تپید، برای عاقبت‌شان.
    گاهی آنقدر خسته می‌شد، که خدا از او می‌خواست تا به خودش رحم کند. مبادی آداب اسلام بود و از همه دعوت می‌کرد تا دستورات اسلامی را رعایت کنند.
    توصیه‌ هایی داشت برای حفظ وحدت و انسجام مسلمانها از جمله: عیادت کردن از بیماران، شرکت در تشییع جنازه، دستگیری از مستمندان، هدیه دادن، سلام کردن به مردم، قرض الحسنه، صله رحم و خدمت به مردم و چندین چیز دیگر. “چون تیغِ تیز اختلاف ریشه‌ی دین را می‌زند.” دینِ بر پایه‌ی محبت را اینگونه بنا نهاد. او پیام آورِ دینی پویا بود، برای همه‌ی عصر‌ها.
    محمد مثل گل بود و ما هنوز محو تماشای زیبایی آن گلستان هستیم.

    موضوعات: براي همه, براي من  لینک ثابت



    [یکشنبه 1398-08-19] [ 06:36:00 ب.ظ ]





      خونِ انار   ...

    #به_قلم_خودم
    #عکس_تولیدی
    درُشت‌ترینش را از بین جعبه انتخاب می‌کنم. دستی بر سر و رویش می‌کشم و می‌اندازمش توی کیسه.
    سرش را که با چاقو می‌بُرم، خونش می‌پاشد به این طرف و آنطرف.
    “خون انار گردنِ پاییز است".
    با پشت چاقو می‌کوبم روی آن کاسه از دانه‌هایش پُر می‌شود.دانه‌های آبدارش طعمِ ترشی دارند.
    چند پر گلپر را توی دستانم می‌سابم و می‌پاشم به جانِ دانه‌ها. حالا نوبت نمک است و چند پر نعنا هم آن گوشه.
    طعم بهشت می‌گیرد، این میوه‌ی بهشتی.

    موضوعات: براي من  لینک ثابت



    [چهارشنبه 1398-08-01] [ 09:29:00 ب.ظ ]





      کالسکه‌ی زائر   ...

    400

    بار سفر را نبستم، اما دلیلی شدم برای شادی زائری که از منصرف شده بود. نگران بود اگر کالسکه برای کودک دو ساله‌اش گیر نیاورد دیگر نمی‌تواند برود. گفتم:«من کالسکه دارم بیا ببر» ذوق زده خدا را شکر می‌کرد.
    بعد از ظهر که شد از انباری پشت‌بام کالسکه را بیرون کشیدم، تا دستی به سر و رویش بکشم.
    چند سال قبل، زمانی که هنوز خبری از آمدن دختر جان نبود، مادرم کالسکه را از کربلا خریده‌بود، برای نوه‌‌ی مغز بادامش.
    چند روز دیگر کالسکه راهی می‌شود، به همان‌جایی که 12سال قبل از آن‌جا آمده بود.
    دخترم عروسک‌‌هایش را نشانده توی کالسکه و این‌طرف و آن‌طرف خانه می‌دود. انگار دارد چرخ‌های کالسکه را تمرین می‌دهد برای مسیری طولانی که قرار است طی کند.
    باز هم من جا ماندم.

    موضوعات: براي من  لینک ثابت



    [یکشنبه 1398-07-14] [ 10:08:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.
     
     
    مداحی های محرم