400

بار سفر را نبستم، اما دلیلی شدم برای شادی زائری که از منصرف شده بود. نگران بود اگر کالسکه برای کودک دو ساله‌اش گیر نیاورد دیگر نمی‌تواند برود. گفتم:«من کالسکه دارم بیا ببر» ذوق زده خدا را شکر می‌کرد.
بعد از ظهر که شد از انباری پشت‌بام کالسکه را بیرون کشیدم، تا دستی به سر و رویش بکشم.
چند سال قبل، زمانی که هنوز خبری از آمدن دختر جان نبود، مادرم کالسکه را از کربلا خریده‌بود، برای نوه‌‌ی مغز بادامش.
چند روز دیگر کالسکه راهی می‌شود، به همان‌جایی که 12سال قبل از آن‌جا آمده بود.
دخترم عروسک‌‌هایش را نشانده توی کالسکه و این‌طرف و آن‌طرف خانه می‌دود. انگار دارد چرخ‌های کالسکه را تمرین می‌دهد برای مسیری طولانی که قرار است طی کند.
باز هم من جا ماندم.

موضوعات: براي من  لینک ثابت



[یکشنبه 1398-07-14] [ 10:08:00 ب.ظ ]