درِ تاکسی زرد که باز شد، از درصدایی مانند نالهی گربه آمد. وقتی هم به راه افتاد انگار سوار تانک نفربر شدهای از بس کهنه و قدیمی بود. از همهجایش صدا بلند بود، رانندهای با سبیلهای کلفت پشتِ فرمان نشسته بود. نرسیده به میدان گفتم:(مسیرتون سمت سعدی هم هست).
راننده همینقدر صمیمی گفت:(آبجی این خانوممه هرجا خواستی بگو پیادهات میکنیم).
زنِ مسافرِ صندلی جلو لب به سخن باز کرد: ( بله که خانومتم، پشتیبانتم، همراه اولتم، زندگیتم).
همینطور قربان صدقهی خودش و راننده میرفت، با زبانی نرم عشق و امید به قلب همسرش پمپاژ میکرد. توی دلم ریزریز میخندیدم، خستگیها پر کشید و با انرژی بیشتری قدم برداشتم.
چقدر حالشان خوب بود، توی این تاکسی کهنه.
[دوشنبه 1398-09-04] [ 07:58:00 ب.ظ ]