بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین

  • زفاک
  • پاییزنوشت






  • آمار

  • امروز: 496
  • دیروز: 549
  • 7 روز قبل: 4672
  • 1 ماه قبل: 10785
  • کل بازدیدها: 372104





  • وبلاگ های من





    رتبه





      طعم نوجوانی   ...

    #به_قلم_خودم
    تکانه‌های دوران بلوغ دیوارهای خانه‌ی ما را لرزانده است.
    اتاق دخترک این روز‌ها غار تنهایی‌ اوست.
    هر از چند گاهی بیرون می‌آید، غلیان احساسات را تحویل‌مان می‌دهد و باز می‌گردد.
    فریاد‌ها، خشم و تشویش درونی به بیرون هم انتقال یافته.
    کفِ اتاقی که پر از وسیله است و جایی برای سوزن انداختن نیست.
    حمام نرفتن‌های چند روزه و موهایی گره در گره که رنگ شانه به خودش ندیده.
    به جای آن در تکاپوی ست لباس چنین و چنان است.
    تضادهای درونی من را به تماشا نشانده و پرتاب می‌کند به همین چندسال پیش که مامان را حرص می‌دادم و او داد می‌کشید:«بهاااار اتاقت، بهار لباسات و چندین چیز دیگر».
    لبخند گوشه‌ی لبم جا خوش کرده چون همان‌ها دوباره تکرار شده‌ اما این‌بار من مادر هستم. این چرخه همین‌طور ادامه دارد.
    دخترکم می‌خواهد اثبات کند، من یک نوجوانم مرا اینگونه بپذیرید.
    الان حس باغبانی را دارم که خارهای بوته‌ی گلش را تحمل می‌کند.
    منتظر است برای غنچه دادن و شکوفا شدنش.
    پ.ن:طعم نوجوانی مثل پرتقال ترش و خوشمزه‌ست.

    موضوعات: براي همه, براي من  لینک ثابت



    [چهارشنبه 1398-11-16] [ 01:25:00 ب.ظ ]





      مسابقه‌ی نمازی دخترونه   ...

    #به_قلم_دخترم
    #تولیدی
    با صدایی که در شهر پیچید،چشمانم را باز کردم. الله اکبر، الله اکبر
    زیر لب گفتم: خدایا شکرت. دوباره وقت قرارمان رسید.قراری که با همه داری، چه قرار با شکوهی.
    صدایی در گوشم پیچید.
    بگیر بخواب بابا!چه حوصله‌ای داری تو، تو مدرسه کسل میشی.
    مگه قرار نیست بری مدرسه؟
    چشمانم سنگین می‌شوند و به خواب می‌روم.ساعت 7 از خواب بیدار می‌شوم و به مدرسه می‌روم.
    مثل همیشه با بچه‌ها بازی و شوخی می‌کنم.معلم آن روز در مورد وسوسه‌ی شیطان برایمان صحبت می‌کند.
    >
    ذهنم درگیر حرف خانم معلم و صدایی که در گوشم پیچید شده‌بود. در راه برگشت بنرهایی از احادیث به چشم می‌خورد دقیقتر نگاه میکنم.
    نماز، ستون دین و تشکر از خدا و… .
    مگر ما وقتی ما می‌گوییم خدایا شکر تشکر نمی‌کنیم؟؟
    وقت استراحت انگار دلتنگ صحبت با خدا بودم. حرف‌های زیادی زدم.
    باز هم رغبت نکردم تا نماز بخوانم.
    تا شب فکرم مشغول حرفها بود.آن روز گذشت.
    نمازهایم قضا شد.
    فردا حتی با صدای اذان بیدار نشدم.
    زنگ تفریح که خورد، با معلم در مورد آشفتگی حال خودم صحبت کردم.

    خانم معلم ناراحت شد و گفت: تو که نماز می‌خواندی؟!چطور‌شده که این اتفاق افتاده است؟!
    ببین عزیزم من هرروز تکالیفی به شما می‌دهم. شاید پیش خودت می‌گویی: مگر من هرروز سرکلاس نیستم.درس‌ها را هم یاد می‌گیرم، پس نیازی به تکلیف نیست.
    به نظرت این حرف درست است؟
    جواب می‌دهم،نه مشق برای یادگیری است.
    خدا هم با فرستادن پیامبرانش برای راهنمایی و یادگیری ما تکالیفی بر عهده‌ی ما گذاشته است.
    که یکی از آنها نماز است. فکر کن مسلمانی مثل چادری برپا شده است، که ستون آن نماز است.
    اگر ستون نباشد، چه اتفاقی می‌افتد؟
    لیمو شیرینی که قاچ کردی را اگر به موقع نخوری تلخ و بد مزه می‌شود.
    حرفهای معلم به دلم نشست. قانع شدم، دیگر حرفی برای گفتن نداشتم.
    از آن روز سعی کردم، مهمترین تکلیفی که خدا برایم تعیین کرده را به خوبی انجام دهم.
    پ.ن:دختر کو ندارد نشان از مادر ?
    برای مسابقه‌ی نماز نوشته بچم
    12ساله از سمنان

    موضوعات: براي من  لینک ثابت



    [جمعه 1398-01-30] [ 09:02:00 ب.ظ ]





      دختری=مادری   ...

    #به_قلم_خودم

    روزها خوب یا بد شروع می‌شوند و این زمان است که جوانی ما را باخود می‌برد. زمان جان قدری آرامتر برو… اقوام دور مادرم دیروز در ولیمه من را با دخترم دیدند، گفتند:(ما‌شاالله، اصلا بهت نمیاد مادر باشی و دختری به این بزرگی داشته باشی، ما تا به حال فکر می‌کردیم تازه نامزد کردی)

    آنجاست، که خنده‌های نمکین دختر جان زیر گوشه‌ی چادرش تمام حواس من را پی خودش ‌برد. من هم خندیدم و گفتم: “تو راکجای دلم بزارم” بعد رفتیم دنبال کارمان. واقعا مگر مادری هم باید به ما بیاید، بعد مادرشویم؟! در فکر فرو‌می‌روم. همین شیوا دوست مجازی‌ام که چند سالی از ازدواجش گذشته و هنوز در خود نمی‌بیند تا مادر شود. به قول خودش هنوز بچه است و نمی‌خواهد، سختی را به جان بخرد، تا این طعم شیرین را زیر دندانش بچشد. هر دختری از همان کودکی مادری را با عروسکش آغاز می‌کند. آیا آن‌موقع کسی هست، به اوبگوید مادری نکن به تو نمی آید. اگر فرزند بزرگتر باشد، برای کوچکترها با تمام حواس وجان خود مادری با اندازه‌ای کوچکتر است. بابایی می‌شود، تا برای بابا همان‌قدر مهربان و دلسوز مادری کند. چه کاری باید بکند، تا نشان مادری را بر سینه‌اش بزنند. دخترها با احساسات لطیف و عاشقانه مادر به دنیا می‌آیند. حالا زود باشد یا دیر انتخاب با خود ماست، تا آغوشمان را برای فرزندی که هدیه‌ی خدا خواهد بود، باز کنیم یا پرش کنیم از بازیچه های زود گذر. خیلی‌ها هم هنوز با آغوش باز منتظرند تا این هدیه‌ی الهی دستانشان را برای اولین و یا چندمین بار پرکند. زمان جان، دور سرعت برداشته و می‌رود. شوخی هم ندارد.

    موضوعات: براي همه, براي من  لینک ثابت



    [پنجشنبه 1397-06-15] [ 11:32:00 ق.ظ ]





      روح زلال کودکی   ...

    وقتي‌ براي‌ كاري‌ بيرون‌ از‌ منزل‌ مي‌روم‌ و تنها‌ مي‌شوي،‌ با اين‌ آزادي‌ كوتاه‌مدت، از شادي‌ در پوست خود نمي‌گنجي‌ و نقشه هايي در سر مي‌پروراني،‌ تا‌ به‌ تمام‌ سوراخ‌ و‌ سمبه‌ها پاتك‌ بزني‌ و‌ دلي‌ از‌ عزا‌ در‌ بياوري. همين‌ ديروز‌ بود،‌ که‌ وقتي‌ از‌ در‌ خانه‌ وارد‌ شدم، بوي‌ قهوه‌ به‌ مشامم‌ رسيد. شصتم‌ خبردار‌ شد،‌ كه‌ اين‌بار‌ هوس‌ شير‌قهوه‌ كرده‌اي‌ و‌ به‌ ذخيره‌‌ی نهايي‌ قهوه‌ها‌ پاتكي سهمگين‌ وارد‌ نمودي. بي‌‌خبر‌ از اينكه‌ شامه‌‌ی بويايي‌ مرا‌ دست‌ كم‌ گرفتي، بله‌ دختر‌جان‌ هيچ‌ چيز‌ از‌ چشمانم‌ پنهان‌ نمي ماند، حتي‌ اگر‌ رد‌ و‌ اثري‌ از‌ ظرفها‌ به‌ جا نگذاري‌ و‌ به‌ سرعت‌ برق‌ و‌باد‌ زحمت‌ شستنشان‌ را‌ بكشي. تازه‌ خنده‌هاي‌ ريز‌‌ريزت‌ را‌ چه‌ مي‌كني‌؟ بعد‌ از‌ سوال‌ پيچ‌كردن‌ و‌ خيره‌شدن‌ به‌ چشمهايت ريسه‌ مي‌روي‌ و‌ همه‌ي‌ نقشه‌ها‌ برباد‌ مي‌رود. همين‌ سادگي‌ و‌ صافي‌ دلت‌ را‌ دوست‌ دارم. از‌ كذب‌ و‌ رياي‌ آدمهاي‌ اطراف‌ طاقتم‌ طاق‌ شده‌ است. دلم‌ همين‌ صدق‌ و‌ صفاي‌ كودكي‌ را‌ مي‌خواهد. مادرجان‌ قول‌ بده، همينقدر‌ زلال‌ بماني‌ و‌ وجودت‌ را‌ كدر نكني.

    موضوعات: براي من  لینک ثابت



    [جمعه 1397-05-26] [ 07:44:00 ب.ظ ]





      ماجراهاي من و دخترم   ...

    در خانه ي ما يك استعمارگر و متجاوزبه حقوق والدين به تمام معنا قد علم كرده است.
    من و همسر جان مظلومانه تحت سلطه ي اين روباه نوجوان قرار گرفته ايم. خيلي ظريف و سياست مدارانه عمل مي كند. با پول تو جيبي هايش هم سازمان تجارت جهاني راه انداخته و از طريق منبع مالي اش پدر بزرگ عزيز روزانه تامين مالي ميشود.
    ديشب طي عمليات خرابكارانه به پتوي نازنين من هم رحم نكرد و آن را به عنوان جزيي از مستعمرات تصاحب نمود. همه ي نقشه هاي خبيثانه اش را در مركز فرماندهي داخل اتاق و به حالت دراز كش روي تخت در سر ميپروراند.
    ظلم تا اين حد كه حتي خواب راحت را از تو بگيرند. دختر جان لااقل پتوي مرا پس بده. خوب ميداني، كه من جز در لحاف خود خواب راحت ندارم. نيمي از روسريهايم را كه ربودي، از حالت چشمهايت هم مشخص است كه براي مانتوهايم نقشه كشيدي.
    گفتم:(تا بداني كه از همه چيز مطلعم).
    دست از تشويش اذهان عمومي بردار و كمتر نزد عزيزجان از من گله كن.
    ابوي گراميتان هم كلاً در مورد اقدامات جنابعالي راي ممتنع دارد و خود را وارد بازي سياست نميكند.
    بايد قيامي راه بيندازم و سازمان حمايت از حقوق مادران را افتتاح كنم، تا سايه اين ظلم را از سر خود بردارم.
    شايد هم طي اقدامات آتي تحصني در آشپزخانه آغاز شود و حال شخص مورد نظر حسابي سر جايش بيايد.
    اگر خدا فرزنداني ديگر عنايت كند، كاخ سلطنتي شخص مورد نظر فرو ميريزد. ان شاالله را غليظ ادا بفرماييد.
    پ.ن:مزاح بود، تمام زندگي پدر و مادر براي فرزندان است.
    #به_قلم_خودم

    موضوعات: براي من  لینک ثابت



    [یکشنبه 1397-05-07] [ 02:31:00 ب.ظ ]





    1 2

      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.