#به_قلم_خودم
#سمنو
بیشتر خاطراتم توی خانهی عزیز رقم خورد. اصلا عزیز تمام تلاشش را میکرد ما بیشتر دور هم باشیم. ایوان حیاط و گازی که وقتی به پا میشد معلوم بود خبرهایی در راه است، پخت آش، گولاچ، رب و کلی بهانهی دیگر.
سمنوی های آخر سال و ماجراهایش با دیگ بزرگی که نوبتی میایستادیم برای همزدنش. همسایهها که بیشترشان فامیل بودیم از صبح میآمدند و میرفتند.
کفگیر را میچرخاندم و یکبهیک خواستههایم را از ذهن میگذرانم، درسهایم، مشکلاتمان، عروسی داییها. همه اینکار را میکردند، انگار جملهها توی دیگ میافتادند مثل وقتی که سنگی را توی آب میانداختیم. قُلقُل صدا میداد و هَم میخورد.
زندایی تمام این مدت کتاب دعایش را سر دیگ مرور میکرد، انگار خواستههایش خیلی بزرگ بودند که توی دیگ جا نمیشد.
نزدیکهای شب، وقت جا افتادن سمنو حبابها مثل مواد مذاب آتشفشان بخار بیرون میدادند.
سمنو که پخت و ما روی آن دستمال میانداختیم. قرآن،آینه، نمک روی دیگ میگذاشتیم. صبح فردا همه به دنبال این بودند که چه نقشی روی سمنو افتاده، مثلا جای دست حضرت زهرا سلاماللهعلیها.
ظرفها را پر میکردیم و تقسیم بین اقوام و همسایهها شروع میشد.
امسال خاله نذر سمنوی عزیز را توی مسجد پخت، چند سال پیش هم مامان توی خانهی خودمان تا بعد از رفتن پدر و مادر کارهای خیرشان را ادامه دهند.
سهم خودمان را هم آوردند تا من حلوایش کنم، همین که در تصویر میبینید.
[شنبه 1398-11-19] [ 08:24:00 ب.ظ ]