وقتي براي كاري بيرون از منزل ميروم و تنها ميشوي، با اين آزادي كوتاهمدت، از شادي در پوست خود نميگنجي و نقشه هايي در سر ميپروراني، تا به تمام سوراخ و سمبهها پاتك بزني و دلي از عزا در بياوري. همين ديروز بود، که وقتي از در خانه وارد شدم، بوي قهوه به مشامم رسيد. شصتم خبردار شد، كه اينبار هوس شيرقهوه كردهاي و به ذخيرهی نهايي قهوهها پاتكي سهمگين وارد نمودي. بيخبر از اينكه شامهی بويايي مرا دست كم گرفتي، بله دخترجان هيچ چيز از چشمانم پنهان نمي ماند، حتي اگر رد و اثري از ظرفها به جا نگذاري و به سرعت برق وباد زحمت شستنشان را بكشي. تازه خندههاي ريزريزت را چه ميكني؟ بعد از سوال پيچكردن و خيرهشدن به چشمهايت ريسه ميروي و همهي نقشهها برباد ميرود. همين سادگي و صافي دلت را دوست دارم. از كذب و رياي آدمهاي اطراف طاقتم طاق شده است. دلم همين صدق و صفاي كودكي را ميخواهد. مادرجان قول بده، همينقدر زلال بماني و وجودت را كدر نكني.
[جمعه 1397-05-26] [ 07:44:00 ب.ظ ]