#به_قلم_دخترم
#تولیدی
با صدایی که در شهر پیچید،چشمانم را باز کردم. الله اکبر، الله اکبر
زیر لب گفتم: خدایا شکرت. دوباره وقت قرارمان رسید.قراری که با همه داری، چه قرار با شکوهی.
صدایی در گوشم پیچید.
بگیر بخواب بابا!چه حوصله‌ای داری تو، تو مدرسه کسل میشی.
مگه قرار نیست بری مدرسه؟
چشمانم سنگین می‌شوند و به خواب می‌روم.ساعت 7 از خواب بیدار می‌شوم و به مدرسه می‌روم.
مثل همیشه با بچه‌ها بازی و شوخی می‌کنم.معلم آن روز در مورد وسوسه‌ی شیطان برایمان صحبت می‌کند.
>
ذهنم درگیر حرف خانم معلم و صدایی که در گوشم پیچید شده‌بود. در راه برگشت بنرهایی از احادیث به چشم می‌خورد دقیقتر نگاه میکنم.
نماز، ستون دین و تشکر از خدا و… .
مگر ما وقتی ما می‌گوییم خدایا شکر تشکر نمی‌کنیم؟؟
وقت استراحت انگار دلتنگ صحبت با خدا بودم. حرف‌های زیادی زدم.
باز هم رغبت نکردم تا نماز بخوانم.
تا شب فکرم مشغول حرفها بود.آن روز گذشت.
نمازهایم قضا شد.
فردا حتی با صدای اذان بیدار نشدم.
زنگ تفریح که خورد، با معلم در مورد آشفتگی حال خودم صحبت کردم.

خانم معلم ناراحت شد و گفت: تو که نماز می‌خواندی؟!چطور‌شده که این اتفاق افتاده است؟!
ببین عزیزم من هرروز تکالیفی به شما می‌دهم. شاید پیش خودت می‌گویی: مگر من هرروز سرکلاس نیستم.درس‌ها را هم یاد می‌گیرم، پس نیازی به تکلیف نیست.
به نظرت این حرف درست است؟
جواب می‌دهم،نه مشق برای یادگیری است.
خدا هم با فرستادن پیامبرانش برای راهنمایی و یادگیری ما تکالیفی بر عهده‌ی ما گذاشته است.
که یکی از آنها نماز است. فکر کن مسلمانی مثل چادری برپا شده است، که ستون آن نماز است.
اگر ستون نباشد، چه اتفاقی می‌افتد؟
لیمو شیرینی که قاچ کردی را اگر به موقع نخوری تلخ و بد مزه می‌شود.
حرفهای معلم به دلم نشست. قانع شدم، دیگر حرفی برای گفتن نداشتم.
از آن روز سعی کردم، مهمترین تکلیفی که خدا برایم تعیین کرده را به خوبی انجام دهم.
پ.ن:دختر کو ندارد نشان از مادر ?
برای مسابقه‌ی نماز نوشته بچم
12ساله از سمنان

موضوعات: براي من  لینک ثابت



[جمعه 1398-01-30] [ 09:02:00 ب.ظ ]