بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آبان 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
      1 2 3 4
5 6 7 8 9 10 11
12 13 14 15 16 17 18
19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29 30    




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین

  • نورفشان






  • آمار

  • امروز: 372
  • دیروز: 172
  • 7 روز قبل: 2058
  • 1 ماه قبل: 6307
  • کل بازدیدها: 415512





  • وبلاگ های من





    رتبه





      خنجر یاد   ...


    یاد خنجر است.
    یاد روزهای تلخ، روزهای شیرین، آدمهای تلخ و شیرین.
    خنجری که می‌آید و می نشیند به عمق قلبت‌.
    خون داغ از این زخم کاری را با دستانت حس می‌کنی.
    فراموشی اما لایه لایه مرهم می‌شود.هرچه فراموشتر مرهم بیشتر، خنجر کندتر.

    موضوعات: براي همه, براي من  لینک ثابت



    [پنجشنبه 1400-01-12] [ 05:07:00 ب.ظ ]





      گلدوزی‌های مادر   ...

    وقتی وی پنهانی میرود سراغ چمدان و داخلش را وارسی می‌کند. همه چیز را میریزد به هم مثل اوضاع این روزهایمان، تو باید مرتبش کنی.
    زیپ چمدان را کشیدم پارچه‌ها به هم پیچیده بود.
    این بقچه‌‌ی گلدوزی شده به دستان مادر، رنگ سفید پاشید به تاریکی آسمانِ ابریِ اتاق.
    چه هنرهایی هست که نیاموختم مثل همین یکی.
    پارچه‌ها تک‌تک تا شدند و رفتند در پستوی خانه. کی دوباره باز خواهند شد؟
    شاید زود، شاید دیر…

    موضوعات: براي همه, براي من  لینک ثابت



    [یکشنبه 1399-09-16] [ 02:21:00 ب.ظ ]





      سوییت هوم   ...

    #به_قلم_خودم
    خانه‌ی من صورتی نیست، مثل این سوییت هوم‌های مجازی، سرتاسرش را رنگ صورتی ملایم نپاشیدم. هر جای آن رنگی متفاوت دارد.
    خانه‌ی من طعم دارد، یک روز تلخ، شور، ترش و گاهی شیرین است.شیرینی‌اش دلم را نمی‌زند می‌ماند گوشه‌ی دهانمان مثل آب‌نباتی که آرام‌آرام آب می‌شود.
    اسباب و وسایلش هیچ‌کدام با هم هماهنگ نیست، چون همه را یک‌جا نخریدیم. هرکدام‌شان را به اقتضای پول توی جیب‌مان و قشنگی آن با هم گرفتیم تا فشاری به خانواده وارد نشود.
    لذت این خرید‌ها را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم. بعد از 14سال زندگی هنوز خیلی چیزها هست که نداریمشان و به کارمان هم نیامده.
    ما روی زمین دور یک سفره می‌نشینیم و برای این که غذایی هست تا پهن کردن سفره ما رو دور هم جمع کند باید خدا را شکر کنیم. این سفره روزی رنگین و روزی بی‌رنگ است.
    روی زمین می‌خوابیم و استرس پرت شدن از تخت‌خواب را نداریم. شستن ظرف‌هایمان با خودمان است، نه ماشین ظرفشویی. خیلی چیزهایی که در حوصله‌ی متن نمی‌گنجد.
    می‌شود ساده‌تر زندگی کرد، خارج از این چارچوب‌ها. انسان پیچیده‌ شده در این تضادهاست، داشته‌ها و نداشته‌ها.

    موضوعات: براي من  لینک ثابت



    [دوشنبه 1398-11-28] [ 07:45:00 ب.ظ ]





      شیرینی سمنو   ...

    #به_قلم_خودم
    #سمنو
    بیشتر خاطراتم توی خانه‌ی عزیز رقم خورد. اصلا عزیز تمام تلاشش را می‌کرد ما بیشتر دور هم باشیم. ایوان حیاط و گازی که وقتی به پا می‌شد معلوم بود خبرهایی در راه است، پخت آش، گولاچ، رب و کلی بهانه‌ی دیگر.
    سمنوی های آخر سال و ماجراهایش با دیگ بزرگی که نوبتی می‌ایستادیم برای هم‌زدنش. همسایه‌ها که بیشترشان فامیل بودیم از صبح می‌آمدند و می‌رفتند.
    کفگیر را می‌چرخاندم و یک‌به‌یک خواسته‌هایم را از ذهن می‌گذرانم، درس‌هایم، مشکلات‌مان، عروسی دایی‌ها. همه اینکار را می‌کردند، انگار جمله‌ها توی دیگ می‌افتادند مثل وقتی که سنگی را توی آب می‌انداختیم. قُل‌قُل صدا می‌داد و هَم می‌خورد.
    زندایی تمام این مدت کتاب دعایش را سر دیگ مرور می‌کرد، انگار خواسته‌هایش خیلی بزرگ بودند که توی دیگ جا نمی‌شد.
    نزدیک‌های شب، وقت جا افتادن سمنو حباب‌ها مثل مواد مذاب آتشفشان بخار بیرون می‌دادند.
    سمنو که پخت و ما روی آن دستمال می‌انداختیم. قرآن،آینه، نمک روی دیگ می‌گذاشتیم. صبح فردا همه به دنبال این بودند که چه نقشی روی سمنو افتاده، مثلا جای دست حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها.
    ظرف‌ها را پر می‌کردیم و تقسیم بین اقوام و همسایه‌ها شروع می‌شد.
    امسال خاله نذر سمنوی عزیز را توی مسجد پخت، چند سال پیش هم مامان توی خانه‌ی خودمان تا بعد از رفتن پدر و مادر کارهای خیرشان را ادامه دهند.
    سهم خودمان را هم آوردند تا من حلوایش کنم، همین که در تصویر می‌بینید.

    موضوعات: براي من  لینک ثابت



    [شنبه 1398-11-19] [ 08:24:00 ب.ظ ]





      باز نویسی خاطره‌ی روز اول مدرسه‌ی مقام معظم رهبری.   ...

    اول صبح هنوز آفتاب نزده بود. مادر صدایمان کرد.هوای پاییز گزنده بود.
    آب حوض خیلی خنک بود. دست و رویم را آبی زدم و رفتم تا لقمه نانی که مادر آماده کرده بود بخورم. شصتم خبردار شد که روز اول مدرسه رسیده است. چهره‌ی در هم رفته‌ام نشان می‌داد، انگار غم دنیا روی سرم هوار شده.
    تازه از مکتب رفتن خلاص شده بودم. مکتبی که ملای پیر و شاگردانی خیلی بزرگتر من داشت، که اذیتم می‌کردند. حالا با مدرسه چه باید می‌کردم. لباس‌های فرم نو را پوشیدیم. آفتاب طلوع کرده بود که من و برادر بزرگترم در حیاط منتظر پدر ایستاده بودیم. پدر عبا را بر دوش کشید و دست در دستان پدر از در خانه خارج شدیم. روز برایم تیره و تار مثل شب به نظر می‌آمد.
    قدری راه رفتیم، تا به مدرسه رسیدیم. به محض ورود پدر ما را به اتاق بزرگی برد. شاید بزرگ هم نبود. در آن سن فکر می‌کردم بزرگ است. پنجره‌های اتاق شیشه نداشت. رویش کاغذ کشیده بودند. فضای اتاق هم مثل آن روز تاریک و بد بود. روزنه‌ی نوری نمی‌دیدم. تخته‌ی بزرگ سیاه که خوب برق افتاده بود، روی یکی از دیوار‌ها آویزان بود. معلمی اتوکشیده وارد کلاس شد. ساعتی آنجا ماندم. صدای کوبیدن چکش توجه‌ام را جلب کرد. معلم گفت: بچه‌ها بروید به حیاط زنگ تفریح خورده است.
    وارد حیاط که شدم. طوری به نظرم آمد که انگار به آن رنگ پاشیدند. همه چیز برایم جور دیگری شد. اصلا حالم عوض شد. هوای‌ تازه، درختان سبز،
    تعدادی بچه که با شلوغ‌کاری دنبال هم می‌دویدند.
    بازی کردنشان من را سر ذوق آورد.
    همکلاسی‌هایم ۳۰یا۴۰نفر بودند، شاید هم نه.
    در آن سن همه چیز برایم بزرگ و زیاد به نظر می‌آمد.
    هرچه بود،شور و شوق بود.
    #بازنویسی
    #خاطره
    #به_قلم_خودم
    #روز_اول_مدرسه
    #مقام_معظم_رهبری

    موضوعات: براي همه, براي من  لینک ثابت



    [جمعه 1397-06-30] [ 05:47:00 ب.ظ ]





    1 2

      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.
     
     
    مداحی های محرم