بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین







آمار

  • امروز: 368
  • دیروز: 794
  • 7 روز قبل: 2497
  • 1 ماه قبل: 8516
  • کل بازدیدها: 365879





  • وبلاگ های من





    رتبه





      گلدوزی‌های مادر   ...

    وقتی وی پنهانی میرود سراغ چمدان و داخلش را وارسی می‌کند. همه چیز را میریزد به هم مثل اوضاع این روزهایمان، تو باید مرتبش کنی.
    زیپ چمدان را کشیدم پارچه‌ها به هم پیچیده بود.
    این بقچه‌‌ی گلدوزی شده به دستان مادر، رنگ سفید پاشید به تاریکی آسمانِ ابریِ اتاق.
    چه هنرهایی هست که نیاموختم مثل همین یکی.
    پارچه‌ها تک‌تک تا شدند و رفتند در پستوی خانه. کی دوباره باز خواهند شد؟
    شاید زود، شاید دیر…

    موضوعات: براي همه, براي من  لینک ثابت



    [یکشنبه 1399-09-16] [ 02:21:00 ب.ظ ]





      با نگاه فرياد ميكرديم   ...

    ✅ رياضت
    ? استاد علی صفایی حائری

    وقتی به باغ می رفتم
    و سیب ها را آونگ می دیدم
    و به یاد مرتاض ها می افتادم.
    که با پا آونگ می شدند.

    به سیبها گفتم.
    در انتظار چه نشسته اید؟؟
    …….. اما از آنها جوابی نیامد

    تا آن روز…
    دیدم درخت ها، پژمرده اند.
    سیب ها در جعبه ها نشسته اند.
    می خواهند، به «شهر» بیایند.

    یک سیب سرخ، از جعبه پایین آمد. جلوی پای من ایستاد.
    و به من گفت.
    ما به یک شاخه، و به چند برگ قانع شده بودیم.
    از شاخه دست نمی کشیدیم.
    آنها که از شاخه، دست کشیدند، پلاسیده، ریختند.
    ما این ریاضت آسمانی را به جان خریدیم.
    تا امروز…

    باغبان آمد سیب را برداشت…
    قطره های شیری سیب،
    در شیار لب هایش می دوید…

    اردیبهشت ۴۹

    و با او، با نگاه فریاد می کردیم(مجموعه اشعار)

    موضوعات: براي خدا, براي همه  لینک ثابت



    [دوشنبه 1396-12-07] [ 05:27:00 ب.ظ ]





      دلم عجيب گرفته   ...

    ‍ دلم عجیب گرفته.
    باز هم نمی‌شود.
    لبخند، غریبه شده با لب‌هایم.
    گویی لبم دیگر
    جای امنی برای لبخند نیست
    که این قدر فاصله می‌گیرد از آن.

    دلم عجیب گرفته.
    باز هم نمی‌شود.
    این دلِ گرفته
    کارش بریدن نفس است.
    نفسم هم دارد بند می‌آید.
    مثل این که شُش‌هایم
    جای امنی نیست
    که هوا این طور فرار می‌کند از دور و برم.

    دلم عجیب گرفته.
    باز هم نمی‌شود.
    آینۀ چشم‌هایم
    عکس آسمان را دیگر
    نشانم نمی‌دهند.
    آسمان عکسش را
    نمی‌اندازد در نگاهم.
    گویی چشم‌هایم جای امنی نیست
    که آسمان خودش را
    از مدار نگاهم بیرون کرده.

    دلم عجیب گرفته.
    باز هم نمی‌شود.
    دنیا دارد می‌‌رقصد در برابرم
    اما این رقص
    دیگر توان باز کردن دلم را ندارد.
    حنای دنیا و رقص‌هایش
    چقدر بی‌رنگ شده برای دلم!

    من می‌دانم چرا دلم گرفته.
    دلم تو را می‌خواهد.
    تا تو نیایی
    دلم باز نمی‌شود.

    آقا!
    خسته‌ام از این دل گرفته.
    چقدر خوب می‌شود
    تا از این دل، نبریدم
    همین امشب
    صدای شب بخیرت را بشنوم
    و یقین کنم که آمده‌ای پیشم.
    دلم را به شب بخیری باز کن.

    شبت بخیر گره‌گشای دل‌های گرفته!

    #بهانه_بودن
    #شب_بخیر
    #محسن_عباسی_ولدی

    موضوعات: براي همه  لینک ثابت



    [جمعه 1396-12-04] [ 10:30:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.