اول صبح هنوز آفتاب نزده بود. مادر صدایمان کرد.هوای پاییز گزنده بود.
آب حوض خیلی خنک بود. دست و رویم را آبی زدم و رفتم تا لقمه نانی که مادر آماده کرده بود بخورم. شصتم خبردار شد که روز اول مدرسه رسیده است. چهرهی در هم رفتهام نشان میداد، انگار غم دنیا روی سرم هوار شده.
تازه از مکتب رفتن خلاص شده بودم. مکتبی که ملای پیر و شاگردانی خیلی بزرگتر من داشت، که اذیتم میکردند. حالا با مدرسه چه باید میکردم. لباسهای فرم نو را پوشیدیم. آفتاب طلوع کرده بود که من و برادر بزرگترم در حیاط منتظر پدر ایستاده بودیم. پدر عبا را بر دوش کشید و دست در دستان پدر از در خانه خارج شدیم. روز برایم تیره و تار مثل شب به نظر میآمد.
قدری راه رفتیم، تا به مدرسه رسیدیم. به محض ورود پدر ما را به اتاق بزرگی برد. شاید بزرگ هم نبود. در آن سن فکر میکردم بزرگ است. پنجرههای اتاق شیشه نداشت. رویش کاغذ کشیده بودند. فضای اتاق هم مثل آن روز تاریک و بد بود. روزنهی نوری نمیدیدم. تختهی بزرگ سیاه که خوب برق افتاده بود، روی یکی از دیوارها آویزان بود. معلمی اتوکشیده وارد کلاس شد. ساعتی آنجا ماندم. صدای کوبیدن چکش توجهام را جلب کرد. معلم گفت: بچهها بروید به حیاط زنگ تفریح خورده است.
وارد حیاط که شدم. طوری به نظرم آمد که انگار به آن رنگ پاشیدند. همه چیز برایم جور دیگری شد. اصلا حالم عوض شد. هوای تازه، درختان سبز،
تعدادی بچه که با شلوغکاری دنبال هم میدویدند.
بازی کردنشان من را سر ذوق آورد.
همکلاسیهایم ۳۰یا۴۰نفر بودند، شاید هم نه.
در آن سن همه چیز برایم بزرگ و زیاد به نظر میآمد.
هرچه بود،شور و شوق بود.
#بازنویسی
#خاطره
#به_قلم_خودم
#روز_اول_مدرسه
#مقام_معظم_رهبری
[جمعه 1397-06-30] [ 05:47:00 ب.ظ ]