بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


بهمن 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین

  • آوا
  • نورفشان
  • ♡ گوشه نشین حرم ♡






  • آمار

  • امروز: 106
  • دیروز: 2317
  • 7 روز قبل: 4766
  • 1 ماه قبل: 11696
  • کل بازدیدها: 448111





  • وبلاگ های من





    رتبه





      مدرسه‌ی شاهد   ...

    #به_قلم_خودم
    صورت پنجره‌ی دل است، مثل چشم‌ها.
    ماسک، انگار پرده‌ای آویخته بر این پنجره است.
    دیروز در اولین جلسهٔ اولیا و مربیان مدرسه با شنیدن سخنان گوهربار مدیر مدرسه، ابتدا قلبم فشرده شد بعد صورتم اندوهگین؛ اما از پشت ماسک نمایان نبود.
    آن روز که خانم پاشاپور پستی در رابطه با مدارس شاهد گذاشت خواندم؛ عمیق هم خواندم. دردی که دچارش هستم دیروز مضاعف شد.
    خانم مدیر گفتند: «در این مدرسه اول حجاب ملاک من برای پذیرش بچه‌های شما بوده، بعد نماز.»
    انگار گرا می‌داد خواستی از این سهمیه استفاده کنی، یک قواره پارچه بینداز روی دوش خودت و دخترت؛ بقیهٔ چیزها حل می‌شود. اولویت بندی‌اش بیشتر بر غمم افزود.
    دلم می‌خواست بروم و بلندگو را از دستش بگیرم؛ بگویم: «هر چیزی مقدم بر نماز شود اساس ندارد خواهر! نماز است که انسان را دور می‌کند از بدی‌ها. البته اگر باور داری.»
    نامگذاری یک مکان به نام شهید تقدس نمی‌آورد. این راه شهید و عمل اوست که مقدس است‌.
    ✍ ?#بهار_سمنان

    موضوعات: براي همه, براي من  لینک ثابت



    [چهارشنبه 1400-07-14] [ 02:37:00 ب.ظ ]





      باز نویسی خاطره‌ی روز اول مدرسه‌ی مقام معظم رهبری.   ...

    اول صبح هنوز آفتاب نزده بود. مادر صدایمان کرد.هوای پاییز گزنده بود.
    آب حوض خیلی خنک بود. دست و رویم را آبی زدم و رفتم تا لقمه نانی که مادر آماده کرده بود بخورم. شصتم خبردار شد که روز اول مدرسه رسیده است. چهره‌ی در هم رفته‌ام نشان می‌داد، انگار غم دنیا روی سرم هوار شده.
    تازه از مکتب رفتن خلاص شده بودم. مکتبی که ملای پیر و شاگردانی خیلی بزرگتر من داشت، که اذیتم می‌کردند. حالا با مدرسه چه باید می‌کردم. لباس‌های فرم نو را پوشیدیم. آفتاب طلوع کرده بود که من و برادر بزرگترم در حیاط منتظر پدر ایستاده بودیم. پدر عبا را بر دوش کشید و دست در دستان پدر از در خانه خارج شدیم. روز برایم تیره و تار مثل شب به نظر می‌آمد.
    قدری راه رفتیم، تا به مدرسه رسیدیم. به محض ورود پدر ما را به اتاق بزرگی برد. شاید بزرگ هم نبود. در آن سن فکر می‌کردم بزرگ است. پنجره‌های اتاق شیشه نداشت. رویش کاغذ کشیده بودند. فضای اتاق هم مثل آن روز تاریک و بد بود. روزنه‌ی نوری نمی‌دیدم. تخته‌ی بزرگ سیاه که خوب برق افتاده بود، روی یکی از دیوار‌ها آویزان بود. معلمی اتوکشیده وارد کلاس شد. ساعتی آنجا ماندم. صدای کوبیدن چکش توجه‌ام را جلب کرد. معلم گفت: بچه‌ها بروید به حیاط زنگ تفریح خورده است.
    وارد حیاط که شدم. طوری به نظرم آمد که انگار به آن رنگ پاشیدند. همه چیز برایم جور دیگری شد. اصلا حالم عوض شد. هوای‌ تازه، درختان سبز،
    تعدادی بچه که با شلوغ‌کاری دنبال هم می‌دویدند.
    بازی کردنشان من را سر ذوق آورد.
    همکلاسی‌هایم ۳۰یا۴۰نفر بودند، شاید هم نه.
    در آن سن همه چیز برایم بزرگ و زیاد به نظر می‌آمد.
    هرچه بود،شور و شوق بود.
    #بازنویسی
    #خاطره
    #به_قلم_خودم
    #روز_اول_مدرسه
    #مقام_معظم_رهبری

    موضوعات: براي همه, براي من  لینک ثابت



    [جمعه 1397-06-30] [ 05:47:00 ب.ظ ]





      #خاطره ای_ماندگار   ...

    #به_قلم_خودم
    خاطره ای ماندگار
    دراین چهار سال تمام روزها خاطره انگیز بودند. روزاول و غریبگی کردن همکلاسیها با هم تا الان که مثل خواهرهستیم. احساس قدرت در برابر دخترکان جدیدالورود و… .
    دیدن اساتید و درس گرفتن از منش و رفتارشان که متواضعانه ما را چون فرزندانشان میدانند و دلسوزند.
    کبوتران چاهی که بر گرد بنا و آسمانش می گردند و دانه هایی که هر از گاهی مهمانشان میکنم.
    برای من حتی درو دیوار و حتی اشیا داخل ساختمان که هرروز از کنارشان میگذرم خاطره سازند.
    این دوران طلایی عمر و حضوردر مدرسه به سرعت برق وباد میگذرد.آدمها می آیند و میروند، این مکان میماند خاطره سازیها… .

    موضوعات: براي خدا, براي همه, براي من  لینک ثابت



    [شنبه 1397-02-15] [ 09:07:00 ب.ظ ]





      #خاطرات_مدرسه   ...

    روز اول مدرسه رو یادم میاد اصلا گریه نکردم و فقط باذوق به بچه ها نگاه میکردم یادمه مدرسه مون توی شهرک تازه ساخت و خیلی شلوغ بود که سه نوبت داشت و بعد دوسال نظم پیدا کرد مسیر مدرسه روهمیشه خودم پیاده میومدم و میرفتم این روال تا دوم دبیرستان ادامه داشت و سال سوم بود که ازدواج کردم مثل این ذوق زده ها دیگه وسط سال نرفتم شاید فکر میکردم اگه پیش همسرم نباشم فرار میکنه نمیدونم تو چه عوالمی سیر میکردم که نرفتن به مدرسه رو انتخاب کردم . یه دو سه سالی گذشت و باز به فکر درس خوندن افتادم این بار با پشتکار بیشتری درسو خوندم و دیپلمو گرفتم زمان کنکور رسید همسرم پیشنهاد داد که جامع علمی کاربردی بخونم رفتم و رشته عمران خوندم به پایان رسید اما همون زمانی که ازدواج کردم دوستای صمیمی من حوزه تحصیل میکردن واصرار از طرف اونا که بیا ما کمکت میکنیم و از من انکار تااینکه بعد از چند سال علافی پی بردم به اینکه علاقه ام چیه وارد حوزه شدم دنیای جدید اغاز شد…… و الان هم سال چهارمم خدا رو شکر

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [جمعه 1396-06-17] [ 01:13:00 ق.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.
     
     
    مداحی های محرم