بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین







آمار

  • امروز: 281
  • دیروز: 522
  • 7 روز قبل: 4976
  • 1 ماه قبل: 9134
  • کل بازدیدها: 370061





  • وبلاگ های من





    رتبه





      باز نویسی خاطره‌ی روز اول مدرسه‌ی مقام معظم رهبری.   ...

    اول صبح هنوز آفتاب نزده بود. مادر صدایمان کرد.هوای پاییز گزنده بود.
    آب حوض خیلی خنک بود. دست و رویم را آبی زدم و رفتم تا لقمه نانی که مادر آماده کرده بود بخورم. شصتم خبردار شد که روز اول مدرسه رسیده است. چهره‌ی در هم رفته‌ام نشان می‌داد، انگار غم دنیا روی سرم هوار شده.
    تازه از مکتب رفتن خلاص شده بودم. مکتبی که ملای پیر و شاگردانی خیلی بزرگتر من داشت، که اذیتم می‌کردند. حالا با مدرسه چه باید می‌کردم. لباس‌های فرم نو را پوشیدیم. آفتاب طلوع کرده بود که من و برادر بزرگترم در حیاط منتظر پدر ایستاده بودیم. پدر عبا را بر دوش کشید و دست در دستان پدر از در خانه خارج شدیم. روز برایم تیره و تار مثل شب به نظر می‌آمد.
    قدری راه رفتیم، تا به مدرسه رسیدیم. به محض ورود پدر ما را به اتاق بزرگی برد. شاید بزرگ هم نبود. در آن سن فکر می‌کردم بزرگ است. پنجره‌های اتاق شیشه نداشت. رویش کاغذ کشیده بودند. فضای اتاق هم مثل آن روز تاریک و بد بود. روزنه‌ی نوری نمی‌دیدم. تخته‌ی بزرگ سیاه که خوب برق افتاده بود، روی یکی از دیوار‌ها آویزان بود. معلمی اتوکشیده وارد کلاس شد. ساعتی آنجا ماندم. صدای کوبیدن چکش توجه‌ام را جلب کرد. معلم گفت: بچه‌ها بروید به حیاط زنگ تفریح خورده است.
    وارد حیاط که شدم. طوری به نظرم آمد که انگار به آن رنگ پاشیدند. همه چیز برایم جور دیگری شد. اصلا حالم عوض شد. هوای‌ تازه، درختان سبز،
    تعدادی بچه که با شلوغ‌کاری دنبال هم می‌دویدند.
    بازی کردنشان من را سر ذوق آورد.
    همکلاسی‌هایم ۳۰یا۴۰نفر بودند، شاید هم نه.
    در آن سن همه چیز برایم بزرگ و زیاد به نظر می‌آمد.
    هرچه بود،شور و شوق بود.
    #بازنویسی
    #خاطره
    #به_قلم_خودم
    #روز_اول_مدرسه
    #مقام_معظم_رهبری

    موضوعات: براي همه, براي من  لینک ثابت



    [جمعه 1397-06-30] [ 05:47:00 ب.ظ ]





      بازنویسی از مقتل ابو مخنف   ...

    #معرفی_کتاب

    چکاچاک شمشیرها گوش را می‌آزرد. صدایی از میان سپاه بلند شد.
    سپاهیان، قربه الی الله حمله کنید. اسب‌ها رو به جلو تاختند. صدای نفس‌هایشان به گوش می‌رسید.
    یاران امام حسین علیه‌السلام مثل دیواری محکم با نیزه در برابرشان ایستادند. چشم، چشم را نمی‌دید.
    پشت هم صفوف دشمن دریده می‌شد. سواران دشمن تارومار می‌شدند.
    این شکست برای سپاه دشمن سنگین آمد.
    پیادگان و تیراندازان به صف کرد. بارانی از تیر مرکب‌ها را نواخت. اسب‌ها لرزان و مضطرب واژگون شدند. سواران به زمین افتادند. زمین نبرد به خود می‌پیچید. سم اسبان قرارش را بر هم زده بود.
    خورشید هم با گرد و غبار رویش را پوشانده بود. انگار شرم می‌کرد،شاهد این صحنه‌ها باشد.
    نبرد شدت گرفت. دشمن خسته و مستاصل شده بود.
    تیغ آفتاب ظهر صورت‌ها را می‌سوزاند.
    به ناگاه میان آن‌همه سیاهی رنگ سفید خیمه‌ها راه نفوذی تازه را به یاد عمر آورد.
    اما خیال خامشان برباد رفت. اصحاب وارد خیمه شدند و تا کسی قصد خیمه‌ها را می‌کرد. حمله می‌کردند و او را می‌کشتند.
    در این هنگام عمربن سعد دستور داد خیمه‌ها را آتش زدند. آتش زبانه می‌کشید.
    کودکان ترسیده بودند.
    امام فرمود: بگذارید بسوزانند. نمی‌توانند از آتش بگذرند و به سوی شما بیایند. چنین شد.
    #بازنویسی
    #به_قلم_خودم
    #مقتل_ابومخنف
    صفحه ۲۵۶ حمله‌ی سوم

    موضوعات: براي خدا, براي همه, براي من, براي تو دوست, براي طلاب  لینک ثابت



    [یکشنبه 1397-06-25] [ 01:51:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.