وقتی وی پنهانی میرود سراغ چمدان و داخلش را وارسی میکند. همه چیز را میریزد به هم مثل اوضاع این روزهایمان، تو باید مرتبش کنی.
زیپ چمدان را کشیدم پارچهها به هم پیچیده بود.
این بقچهی گلدوزی شده به دستان مادر، رنگ سفید پاشید به تاریکی آسمانِ ابریِ اتاق.
چه هنرهایی هست که نیاموختم مثل همین یکی.
پارچهها تکتک تا شدند و رفتند در پستوی خانه. کی دوباره باز خواهند شد؟
شاید زود، شاید دیر…
[یکشنبه 1399-09-16] [ 02:21:00 ب.ظ ]