بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین







آمار

  • امروز: 163
  • دیروز: 522
  • 7 روز قبل: 4976
  • 1 ماه قبل: 9134
  • کل بازدیدها: 370061





  • وبلاگ های من





    رتبه





      روح زلال کودکی   ...

    وقتي‌ براي‌ كاري‌ بيرون‌ از‌ منزل‌ مي‌روم‌ و تنها‌ مي‌شوي،‌ با اين‌ آزادي‌ كوتاه‌مدت، از شادي‌ در پوست خود نمي‌گنجي‌ و نقشه هايي در سر مي‌پروراني،‌ تا‌ به‌ تمام‌ سوراخ‌ و‌ سمبه‌ها پاتك‌ بزني‌ و‌ دلي‌ از‌ عزا‌ در‌ بياوري. همين‌ ديروز‌ بود،‌ که‌ وقتي‌ از‌ در‌ خانه‌ وارد‌ شدم، بوي‌ قهوه‌ به‌ مشامم‌ رسيد. شصتم‌ خبردار‌ شد،‌ كه‌ اين‌بار‌ هوس‌ شير‌قهوه‌ كرده‌اي‌ و‌ به‌ ذخيره‌‌ی نهايي‌ قهوه‌ها‌ پاتكي سهمگين‌ وارد‌ نمودي. بي‌‌خبر‌ از اينكه‌ شامه‌‌ی بويايي‌ مرا‌ دست‌ كم‌ گرفتي، بله‌ دختر‌جان‌ هيچ‌ چيز‌ از‌ چشمانم‌ پنهان‌ نمي ماند، حتي‌ اگر‌ رد‌ و‌ اثري‌ از‌ ظرفها‌ به‌ جا نگذاري‌ و‌ به‌ سرعت‌ برق‌ و‌باد‌ زحمت‌ شستنشان‌ را‌ بكشي. تازه‌ خنده‌هاي‌ ريز‌‌ريزت‌ را‌ چه‌ مي‌كني‌؟ بعد‌ از‌ سوال‌ پيچ‌كردن‌ و‌ خيره‌شدن‌ به‌ چشمهايت ريسه‌ مي‌روي‌ و‌ همه‌ي‌ نقشه‌ها‌ برباد‌ مي‌رود. همين‌ سادگي‌ و‌ صافي‌ دلت‌ را‌ دوست‌ دارم. از‌ كذب‌ و‌ رياي‌ آدمهاي‌ اطراف‌ طاقتم‌ طاق‌ شده‌ است. دلم‌ همين‌ صدق‌ و‌ صفاي‌ كودكي‌ را‌ مي‌خواهد. مادرجان‌ قول‌ بده، همينقدر‌ زلال‌ بماني‌ و‌ وجودت‌ را‌ كدر نكني.

    موضوعات: براي من  لینک ثابت



    [جمعه 1397-05-26] [ 07:44:00 ب.ظ ]





      ماجراهاي من و دخترم   ...

    در خانه ي ما يك استعمارگر و متجاوزبه حقوق والدين به تمام معنا قد علم كرده است.
    من و همسر جان مظلومانه تحت سلطه ي اين روباه نوجوان قرار گرفته ايم. خيلي ظريف و سياست مدارانه عمل مي كند. با پول تو جيبي هايش هم سازمان تجارت جهاني راه انداخته و از طريق منبع مالي اش پدر بزرگ عزيز روزانه تامين مالي ميشود.
    ديشب طي عمليات خرابكارانه به پتوي نازنين من هم رحم نكرد و آن را به عنوان جزيي از مستعمرات تصاحب نمود. همه ي نقشه هاي خبيثانه اش را در مركز فرماندهي داخل اتاق و به حالت دراز كش روي تخت در سر ميپروراند.
    ظلم تا اين حد كه حتي خواب راحت را از تو بگيرند. دختر جان لااقل پتوي مرا پس بده. خوب ميداني، كه من جز در لحاف خود خواب راحت ندارم. نيمي از روسريهايم را كه ربودي، از حالت چشمهايت هم مشخص است كه براي مانتوهايم نقشه كشيدي.
    گفتم:(تا بداني كه از همه چيز مطلعم).
    دست از تشويش اذهان عمومي بردار و كمتر نزد عزيزجان از من گله كن.
    ابوي گراميتان هم كلاً در مورد اقدامات جنابعالي راي ممتنع دارد و خود را وارد بازي سياست نميكند.
    بايد قيامي راه بيندازم و سازمان حمايت از حقوق مادران را افتتاح كنم، تا سايه اين ظلم را از سر خود بردارم.
    شايد هم طي اقدامات آتي تحصني در آشپزخانه آغاز شود و حال شخص مورد نظر حسابي سر جايش بيايد.
    اگر خدا فرزنداني ديگر عنايت كند، كاخ سلطنتي شخص مورد نظر فرو ميريزد. ان شاالله را غليظ ادا بفرماييد.
    پ.ن:مزاح بود، تمام زندگي پدر و مادر براي فرزندان است.
    #به_قلم_خودم

    موضوعات: براي من  لینک ثابت



    [یکشنبه 1397-05-07] [ 02:31:00 ب.ظ ]





      بعضي از مادرها هميشه مهربان نيستند.   ...

     

    مادرها همیشه مهربان نیستند.مریم خانم خسته بود، روی زمین دراز کشید.دو دستش را زیر صورت گذاشت وخاطره ای از کودکی اش برایمان تعریف کرد.مریم:"پدرش راننده ی ماشین سنگین بود و بیشتر اوقات را بیرون از خانه سپری میکرد. 9بچه ی قدو نیم قد همراه مادرشان در خانه ای نسبتاً بزرگ زندگی میکردند. مادر برای فرار از خستگی از خانه بیرون میزدوبه خانه اقوام خود میرفت. دختر ها امور خانه را بر عهده داشتند. یکی جارو میکشید،دیگری آشپزخانه را مرتب میکرد.بچه ها لحظات بودن با پدر را بیشتر دوست داشتند". مریم میگفت:"پدرم همیشه دوست داشت جلوی در خانه آب وجارو شده باشد،.او برای جلب توجه پدرش همیشه این کار را بر عهده میگرفته و از سوی پدر چقدر مورد لطف قرار گرفته است".پدرم برعکس مادر دست ودلباز بود وهمیشه برای خانواده همه چیز فراهم بود. زمانی که پدر خانه نبود،مادر بدون اجازه از خوراکی های خانه برای خانواده ی خودمی برد و فرزندانش بی نصیب می ماندند. پدرکه بار قبل از سفر برگشت، کیسه ای بزرگ از پسته به همراه خود آورده بود. مادر بدون معطلی کیسه را از اوگرفت و آن را در انباری مخفی و کلیدش را دور از چشمان بچه ها پنهان کرد.مریم از کودکی خودش گفت:"که چقدر کنجکاو و تند و تیز بوده وبیشتر از بقیه مسائل را درک میکرده و آگاه بوده که کلید انباری کجاست. چند روز بعد که مادر طبق معمول از خانه بیرون رفت و کسی در خانه نبود.مریم و زرین خواهربزرگتر با ترس و لرز به سراغ پسته های داخل انباری رفتند. کیسه را باز کردند و مشتی از آن برداشتند. دستانشان کوچک بودو مقدار کمی پسته در آن جا میگرفت. برای اینکه پسته های بیشتری بخورند، مریم تصمیم گرفت که پسته ها را توی یکی کاسه های چینی قدیمی که مادر برای جهیزیه دختران کنار گذاشته بریزد. با کمک هم کاسه را از کارتون بیرون کشیدند.کاسه که پر شد، باهم به حیاط خانه رفتند.کنار باغچه نشسته و مشغول خوردن پسته ها شدند. خنده های ریز ریز و ذوق دخترکان فضای حیاط پر کرده بود".از خواهرانه هایشان گفت و چشمانش پر از اشک شد.زرین پرسید: “با پوسته ها چه کنیم؟؟ تا مادر متوجه نشود".زرین خواهر بزرگتربود، اما زرنگی و شیرین زبانی مریم را نداشت.نگاه مریم به چاه متروک کنار حیاط افتاد.مریم:"زرین زودتر بیا و پوسته ها را درون چاه بریز".در چاه را برداشت، زرین پوسته ها را ریخت.خیالشان کمی راحت شد که یکدفعه کاسه و کلید از دست زرین به داخل چاه افتاد. مریم فریاد بلندی سر زرین کشید"تو همیشه دست وپاچلفتی بودی".به هم نگاه کردند واشکشان سرازیرشد.هردو نگران از رفتار مادر بودند. به هم قول دادند، که مادر از ماجرا بویی نبرد.آن روز تمام شد. روز بعد مادرهرچه دنبال کلید گشت، پیدایش نکرد. زرین را صدا زد.در اعتراف گیری اولین نفری که کتک میخورد زرین بیچاره بود. چون زور وقدرت پسرها بیشتر بود، با آنها کاری نداشت.زرین کتکی حسابی خورد، باید با ظرف آب به عنوان غذا و جارو به اتاق پذیرایی میرفت. هر زمان که نظافت اتاق را تمام کرد در به رویش باز وتنبیه تمام میشد. تنبیه هر بار این بود.مریم دلش برای خواهرسوخت و نیمی ازحقیقت را به مادرگفت:"که کلید را او برداشته است".مادر هردویشان را به باد کتک گرفت. مادر نگران به سوی کوچه رفت.برای بیرون آوردن کلید به سراغ پسر همسایه رفت و از او کمک گرفت.پسر همسایه با طنابی بسته روی کمرش برای کمک آمد. مریم از پسر همسایه به خاطر فضولی هایش متنفر بود.کاظم طناب را به نرده ها بست و وارد چاه تاریک شد. نیمه ی راه بود که نفسش گرفت.مریم:"بچه بودیم و از سرفه های مداوم کاظم پسر همسایه ترسیده بودیم. چقدر بیرون چاه بر سر و صورت زدیم و گریه کردیم که کاظم مرد". مریم پیش خودش فکر کرد،چه دردسرهایی کشیده کلید، پسته،پوسته وکاسه حالا هم کاظم که مرده است. اصلاً بهتر که مرد از شرش راحت شدیم. اما نه خدا روشکر صدای غرغرهای کاظم که بلندشدنفس راحتی کشیدیم. پایین چاه رسیده بودو گفت:"همسایه کلیدها اینجاست،اما انگار کسی اینجا بوده و پسته هم خورده و پوسته ها را ریخته و یک کاسه هم شکسته است".فضولی اش دوباره گل کرده بود.ای وای همه چیز بر ملا شد. چهره مادر دیدنی بود.بالاخره کاظم با صورتی سرخ و کلیدی در دست از چاه خارج شد. مادر با شربت و انعام از او پذیرایی کرد.همین که کاظم رفت، مادر برای زدن ما آماده شد. مریم تیز و فرز از زیر دستان مادر فرار میکرد و این زرین بود که همیشه جور او را می کشید. مادرگاهی که زیاد عصبانی بود، بازوهایشان را گاز میگرفت. تا حرصش را خالی کند.بچه ها از مادر خیلی میترسیدند و جرات هم نداشتند که به پدر چیزی بگویند.مریم هنوز آرام دراز کشیده بودوخاطراتش رابرایمان تعریف میکرد. زنی 60ساله که مادری مهربان برای9بچه است. طعم خاطرات کودکی اش تلخ بود،اما آنها را با لبخندی بر لب برایمان تعریف کرد.چای تازه دم را آماده کردم تا خستگی از جانش برود. از جایش بلند شد، تا چای را بخورد.دراین حال میگفت:” هر بار که از گذشته میگوید، درد کهنه وجای دندانهای مادر را روی بازوانش حس میکند،مادرش را بخشیده وبرایش طلب آمرزش دارد".بعضی از مادرها همیشه مهربان نیستند.

    موضوعات: براي همه, براي من  لینک ثابت



    [جمعه 1397-04-29] [ 10:12:00 ق.ظ ]





      زبان مادري ام چيست؟   ...

    امروز روز جهاني زبان مادريست
    من اهل سمنانم شهري كويري با زباني مختص به خودش كه تلفيق از عربي انگليسي و چند زبان ديگرست.
    برخي ازمردم شهرم آنقدر غليظ صحبت ميكنند كه اگر فارسي هم حرف بزنند از صد فرسخي مشخص است كه اهل كجايند. مصداقش هم نماينده تهران آقاي كواكبيان.
    جالب اينجاست كه هر منطقه زبان خاص خودش را دارد مهديشهر،سرخه، شهميرزاد و…
    اما متاسفانه نسل جديد كمتر از زبان مادري در محاورات استفاده ميكنند يااينكه اصلاً نياموختند.
    اما خودم با افتخار درجمع فاميل حتي دست و پا شكسته هم كه شده حرف ميزنم.كيفش آنجايي بود كه مادربزرگ مرحومم هم كلام ميشدم و حسابي خوشحال ميشد.
    حالا براي آشنايي شما چند خطي با زبان مادري مينويسم.
    سلام خاكرون چمكرين خارو خوشين اين خارون
    اگركوسمني پي رد مبين شما خدمت دبين ايه شو بد بويرنين شما سر منرون خده شما همرا
    ترجمه:سلام
    و احوالپرسي معمول دعوت براي آمدن به شهرمان ودر نهايت خداحافظي

    موضوعات: براي همه, براي من  لینک ثابت



    [چهارشنبه 1396-12-02] [ 04:10:00 ب.ظ ]





      مادر ما جوان بود   ...

    باشد مي نويسم … سخت است ولي مي نويسم … دست و دلم به نوشتن نمي رود ولي مي نويسم … خدا را چه ديديد شايد آخرين پستم بود … چه بهتر كه آخرين پستم براي حضرت مادر باشد … اين چند روزه به اين چند روزه ي خانه ي يك مرد فكر ميكنم در مدينه … همه منتظر يك نوزاد بودند … حجم خوشحالي اهالي خانه طبيعتا حدس زدني است … اتفاقاتي را هم كه اين روزها توي كوچه و افتاد را هم شنيده ايد … همه خانه ها وقتي منتظر يك عضو جديدند يك نشاط خاصي دارند … اصلا ولش كنيد اينقدر اين روزها شعر و متن مادرانه خوانده ايد كه اشباعيد … بگذاريد يك خاطره بگويم كه هنوز جگرم را خنج مي زند: من اصولا كليد خانه مان را ندارم … يعني دارم عمدا نمي برم …دوست دارم زنگ بزنم دوست دارم “در” را برايم باز كنند … منتظر تولد محمدنيكان بوديم … روزهاي آخر بود شما بگو يكي دوهفته … يك روز صبح كه مي رفتم مادرخانه گفت : مي شود اين روزها كليد ببري ؟ گفتم چرا ؟ گفت : يكهو زنگ ميزني صدا مي دهد هول ميكنم خوف مي كنم … مي ترسم … گفتم : چشم … يك چشم ميگويم يك چشم مي شنويد … پا كه توي پياده رو گذاشتم نزديك اولين جدول زانوهايم تا خورد و نشستم به گريه … يك زن كه بار شيشه دارد مي شود با يك صداي زنگ “در” هول كند…بترسد … من حرفم را تا همينجاي متنم زدم از اينجا به بعدش را نمي نويسم فكر ميكنم : من آنروز از گوشه خياباني در تهران پرت شدم به كوچه اي در مدينه پشت در خانه همان مرد … خانه قطعا زنگ نداشته آمده اند پشت “در” “اند” آخر آمده يعني يك نفر نبوده تاريخ مي گويد چهل نفر در هم نزده اند … داد زده اند هيزم آورده اند… لگد زده اند …يك زن هم توي خانه بوده كه بار شيشه داشته … هيجده ساله بوده …مردخانه مامور به سكوت بوده … مردها نخلند غم به جانشان بيافتد از تو خرد ميشوند يكهو مي افتند يكهو مي شكنند…"در” زده اند …زن خانه ترسيده هول كرده … اصلا ولش كنيد …من دستم به تمام كردن اين متن نمي رود … يكي روضه بخواند … كلمه هاي من كوچكند … يك نفر به ما تسليت بگويد … مادر ما جوان بود … مادر ما بار شيشه داشت …
    #حامد_عسگری

    اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُکَ.

    موضوعات: براي همه  لینک ثابت



    [سه شنبه 1396-12-01] [ 08:17:00 ب.ظ ]





    1 2 4 6

      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.