بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین

  • زفاک
  • خادم المهدی
  • متین






  • آمار

  • امروز: 382
  • دیروز: 794
  • 7 روز قبل: 2497
  • 1 ماه قبل: 8516
  • کل بازدیدها: 365879





  • وبلاگ های من





    رتبه





      قلب روکشی   ...

    #به_قلم_خودم
    همه جا بوی تازگی و نویی می‌داد‌. اسباب را مرتب چیده بودیم. فضای زیبایی ایجاد شده بود. نور خوبی هم از پنجره‌ها خانه را روشن کرده بود. خانه مثل قلبِ سارا روشن بود. هر کداممان از خستگی یک گوشه لم داده بودیم که مامان از در وارد شد، با یک بغل از روکش‌هایی که باید روی وسایل می‌کشیدیم.
    روکش مبل، وسایل برقی و چندین چیز دیگر.
    صدای سارا درآمد:"مامان اینا چیه دیگه؟ چرا باید روی وسایلم روکش بکشم؟!”
    مامان گفت: “جمع کن خودتو دختر، کلی پول پای این وسیله ها دادیم باید سالم و نو بمونه.”
    چهره‌ی ته تغاری خانه در هم شد. چند ثانیه‌ طول کشید تا به حال قبلش برگردد. دوباره شیطنت‌هایش شروع شد، اصلا اخلاقش همیشه همین بوده‌. اول درهم می‌شود، به فکر فرو می‌رود. پس از آن انگار که متحول شده؛ شروع می‌کند به شیطنت و با بلبل‌زبانی‌هایش سرت را می‌خورد.
    یکهو پرید بغل مامان و دستانش را بوسید. گفت:” مامان یه چیزی بگم ناراحت نمی شی مگه این وسیله ها برای این نیست که در خدمت ما باشه و کار ما رو راه بندازه؟! هست دیگه. چرا اینقدر خودمون رو به زحمت بندازیم برای نو و سالم نگهداشتن شون؟” به نظرم سارا راست می‌گفت. با شنیدن صحبت‌هایش چیزی به ذهنم رسید. کاش می‌شد، روی خصلت‌های بد قلب‌هامان روکش بکشیم که دست نخورده بمانند و هیچ وقت به سراغشان نرویم. عوضش خوبی‌ها را تا جان در بدن داریم به خدمت بگیریم.

    موضوعات: براي همه, براي من  لینک ثابت



    [یکشنبه 1400-05-17] [ 12:29:00 ق.ظ ]





      بغض می‌خواهم   ...

    #به_قلم_خودم
    صدای زنگ تلفن و پیش شماره‌ای ناآشنا روی صفحه‌ی گوشی 0713.
    ‹‹الو سلام آبجی خوبی››
    به خاطر شرایط پادگان کمتر می‌تواند تماس بگیرد. این اولین بار بود که با خودم تماس گرفت.
    ذوق مرگ شدن و بغضی که لحظه‌لحظه گلویم را بیشتر می‌فشرد، دو احساس همزمانی که میهمان دلم شده بودند.
    چند کلمه‌ای صحبت کردم و تاب نیاوردم. سریع گوشی را پاس دادم به همسرم. اشک گلوله‌گلوله ریخت روی صورتم.
    صحبت‌هایشان که تمام شد باز گوشی را به دست من دادند.
    صدای گرفته‌ی او، صدای گرفته‌یِ من و دلم که هُری ریخت.
    با هق‌هق خداحافظی کردم. بعد از کلی گریه خودم را باز خواست کردم.
    «این چه کاری بود دختر؟! توی غریبی دل برادرت رو خون کردی.»
    در این مدت هر چه خودم را به بی خیالی زدم، انگار نمی‌شد که نمی‌شد.
    به اشک نیاز داشتم، ابراز دلتنگی می‌خواستم. تا به حال نشده بود، اینطور دلم برایش لَک بزند. خواهر هستم دیگر و پر از عواطف خواهری.
    منِ معمولی‌ِمعمولی گاهی مغرور، کجا و خواهری‌کردنِ حضرتِ زینب کجا؟!
    از خودم خجالت کشیدم. از عصر دلگیر و غصه‌دار زینبی هستم که غم‌هایش آغاز می‌شوند.
    پ.ن: عکسی پیدا نکردم که عمق دل‌تنگی رو بیان کنه.

    موضوعات: براي من  لینک ثابت



    [پنجشنبه 1398-06-07] [ 11:30:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.