#به_قلم_خودم
همه جا بوی تازگی و نویی میداد. اسباب را مرتب چیده بودیم. فضای زیبایی ایجاد شده بود. نور خوبی هم از پنجرهها خانه را روشن کرده بود. خانه مثل قلبِ سارا روشن بود. هر کداممان از خستگی یک گوشه لم داده بودیم که مامان از در وارد شد، با یک بغل از روکشهایی که باید روی وسایل میکشیدیم.
روکش مبل، وسایل برقی و چندین چیز دیگر.
صدای سارا درآمد:"مامان اینا چیه دیگه؟ چرا باید روی وسایلم روکش بکشم؟!”
مامان گفت: “جمع کن خودتو دختر، کلی پول پای این وسیله ها دادیم باید سالم و نو بمونه.”
چهرهی ته تغاری خانه در هم شد. چند ثانیه طول کشید تا به حال قبلش برگردد. دوباره شیطنتهایش شروع شد، اصلا اخلاقش همیشه همین بوده. اول درهم میشود، به فکر فرو میرود. پس از آن انگار که متحول شده؛ شروع میکند به شیطنت و با بلبلزبانیهایش سرت را میخورد.
یکهو پرید بغل مامان و دستانش را بوسید. گفت:” مامان یه چیزی بگم ناراحت نمی شی مگه این وسیله ها برای این نیست که در خدمت ما باشه و کار ما رو راه بندازه؟! هست دیگه. چرا اینقدر خودمون رو به زحمت بندازیم برای نو و سالم نگهداشتن شون؟” به نظرم سارا راست میگفت. با شنیدن صحبتهایش چیزی به ذهنم رسید. کاش میشد، روی خصلتهای بد قلبهامان روکش بکشیم که دست نخورده بمانند و هیچ وقت به سراغشان نرویم. عوضش خوبیها را تا جان در بدن داریم به خدمت بگیریم.
[یکشنبه 1400-05-17] [ 12:29:00 ق.ظ ]