#به_قلم_خودم
صدای زنگ تلفن و پیش شماره‌ای ناآشنا روی صفحه‌ی گوشی 0713.
‹‹الو سلام آبجی خوبی››
به خاطر شرایط پادگان کمتر می‌تواند تماس بگیرد. این اولین بار بود که با خودم تماس گرفت.
ذوق مرگ شدن و بغضی که لحظه‌لحظه گلویم را بیشتر می‌فشرد، دو احساس همزمانی که میهمان دلم شده بودند.
چند کلمه‌ای صحبت کردم و تاب نیاوردم. سریع گوشی را پاس دادم به همسرم. اشک گلوله‌گلوله ریخت روی صورتم.
صحبت‌هایشان که تمام شد باز گوشی را به دست من دادند.
صدای گرفته‌ی او، صدای گرفته‌یِ من و دلم که هُری ریخت.
با هق‌هق خداحافظی کردم. بعد از کلی گریه خودم را باز خواست کردم.
«این چه کاری بود دختر؟! توی غریبی دل برادرت رو خون کردی.»
در این مدت هر چه خودم را به بی خیالی زدم، انگار نمی‌شد که نمی‌شد.
به اشک نیاز داشتم، ابراز دلتنگی می‌خواستم. تا به حال نشده بود، اینطور دلم برایش لَک بزند. خواهر هستم دیگر و پر از عواطف خواهری.
منِ معمولی‌ِمعمولی گاهی مغرور، کجا و خواهری‌کردنِ حضرتِ زینب کجا؟!
از خودم خجالت کشیدم. از عصر دلگیر و غصه‌دار زینبی هستم که غم‌هایش آغاز می‌شوند.
پ.ن: عکسی پیدا نکردم که عمق دل‌تنگی رو بیان کنه.

موضوعات: براي من  لینک ثابت



[پنجشنبه 1398-06-07] [ 11:30:00 ب.ظ ]