بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین

  • زفاک
  • مينا عبدالهي
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • ♡ گوشه نشین حرم ♡
  • avije danesh






  • آمار

  • امروز: 535
  • دیروز: 515
  • 7 روز قبل: 2568
  • 1 ماه قبل: 13572
  • کل بازدیدها: 376513





  • وبلاگ های من





    رتبه





      آدم های نقد یا نسیه.   ...

    #به_قلم_خودم
    همه چیز دارد،گران می‌شود.
    ریز و درشت زندگی را چه ارزان باشد یا گران می‌خریم.
    به امور فرعی مشغول هستیم. هیچ‌کدامشان یادمان نمی‌رود.

    فراموش‌شده‌ای که فرصت رسیدگی به آن نداریم، خود ماهستیم. ارزان ارزان هم که باشد، انسان، میان محافل و دغدغه‌ها مغفول مانده است.
    همگی آدمهایی نقد و نسیه هستیم.
    نقد، بندگی خدا را می‌خریم و طاعتش می‌کنیم.
    عده‌ای هم هروقت حاجتشان را داد، نسیه به یادش می‌افتند.

    موضوعات: براي خدا, براي همه, براي من  لینک ثابت



    [سه شنبه 1397-11-16] [ 07:24:00 ب.ظ ]





      بساز تا ساخته شوی   ...

    #به_قلم_خودم
    تشویش، ‌استرس، ناامیدی، و چندین احساس منفی دیگر،این روزها دور و برم را شلوغ کرده است. دروازه‌ی ذهنم حسابی پرترافیک شده‌است.
    در این دایره‌ی ازدحام فقط روزنه‌ای مانده و همان برایم کافی‌است.
    گاهی دستانم را بالا می‌گیرم، تا نشان دهم هنوز زنده‌ام خیالتان راحت باشد.
    گاهی هم سر به آسمان بلند می‌کنم. تا خدا من‌را ببیند و فراموشم نکند.
    چقدر حرف زدن راحت است، اما وقتی پای عمل می‌رسد!!
    سخت‌سخت می‌شود. این روزها، گاهی دلم می‌خواهد های‌های گریه کنم، شاید از این سنگینی سینه باری بردارم.
    گاهی دلم می‌خواهد، فریاد بزنم. گاهی هم فکر می‌کنم، فرو خوردن بغض بهترین راه است، برای اینکه بنمایانم هنوز ایستاده و سرسختم.
    اما خودمانیم، همین چند روز قبل تا کم آوردنم چیزی باقی نمانده بود.
    شیطان کارش را خوب‌بلد است. وسوسه‌هایی از سر ناامیدی در گوش‌ام زمزمه می‌کرد.
    دلش می‌خواست با تکرارشان این زمزمه ها را بر زبانم جاری ‌سازد، اما نشد.
    فقط به دنبال توجه بود. توجهی ندید، رفت پی‌کارش.
    باور اینکه با هر سختی آسانی‌ است، خیالم را جمع‌جمع می‌کند. دلم را روشن می‌دارم به نور، به امید.
    روزها می‌گذرند و این من هستم، که باید عبور کنم و بگذرم، برای بزرگ شدن و رشد با تحمل هر سختی.
    باز هم منتظر می‌مانم و تلاش می‌کنم.
    این رسم ساده‌ی زندگی است، بساز تا ساخته شوی.

    موضوعات: براي خدا, براي همه, براي من  لینک ثابت



    [شنبه 1397-09-24] [ 11:14:00 ق.ظ ]





      پل آهنچی وسوهان   ...

    #به_قلم_خودم

    جلوی ضریح شلوغ‌شلوغ بود. نمی‌شد خودم را بیاندازم، روی شبکه‌های ضریح، باید از دور خیره می‌شدم و دست می‌انداختم که شاید دستم برسد و شبکه‌هایش را لمس کنم.

    کمی دورتر می‌آیم. ریسه‌هایی از مروارید روی مژه‌هایم آویخته می‌شود. زیر لب زمزمه می‌کنم. خودم را فراموش می‌کنم. یک‌یک نزدیکان و دوستان از نظرم می‌گذرند. خواسته‌هایشان را نجوا می‌کنم. تلنگری من را به خودم بر می‌گرداند.

    خانم از سر راه کنار برید راه رفت‌و‌آمد را باز کنید، تا بقیه هم زیارت کنند. سرم را به زیر می‌اندازم و می‌روم تا گوشه‌ای دیگر برای خودم بیابم. کمی آن‌طرفتر روی فرشهایی که غبار پای زائران را به جان می‌خرند، آرام می‌گیرم.

    صدای گریه‌های زنی و خنده‌های کودکی در هم می‌آمیزد. سرم را بالا می‌گیرم، آینه‌های شکسته در کنار هم، کاشی‌های آبی و لوستری مثل خورشید فضا را تزیین کرده‌اند. نوزادی چند روزه همراه مادرش آمده تا ورودش به دنیا را در این بهشت زمینی متبرک کند. مادر او را روی زمین می‌گذارد. نوزاد به سقف خیره شده است. شاید عبور فرشته‌ها را می‌بیند.

    من هم سر به آسمان دارم، اما فقط آینه و کاشی و چراغ در نظرم می‌آید. وقتمان رو به اتمام است، باید برگردیم. اما دل‌کندن بسیار سخت. خداحافظی می‌کنم و می‌روم. روی پل آهنچی مدام باز می‌گردم تا پشت‌سرم را ببینم.

    از پل گذر می‌کنم، تا آن‌طرف خیابان و به مغازه‌ی سوهان فروشی می‌رسم. بسته‌ای سوهان می‌خرم، تا ارمغانی برای خانواده ببرم، اما فقط یکی‌دو بسته. تا زودتر تمام شود و به بانو بگویم:"سوهانمان تمام شد، نمی‌خواهی دعوتمان کنی. دلم می‌خواهد، به همین بهانه‌ دوباره میهمانشان شوم".

    موضوعات: براي خدا, براي همه, براي من, براي تو دوست  لینک ثابت



    [دوشنبه 1397-09-05] [ 07:52:00 ب.ظ ]





      بوی سیب و یاس   ...

    فردا کاروانی می‌رسد.
    می‌ر‌سد به سرزمینی.
    سرزمین که جای‌جایش بوی یاس می‌دهد. گاه‌گاهی هم بوی سیب.
    بوی سیب از حرم حبیب و بوی یاس از حرم عباس.
    ترکیب این عطرها در بین الحرمین غوغا می‌کند
    و احساس خواهری که در این بین مردد مانده قبر کدام برادر را در آغوش بگیرد و عطر بپاشد به جانش.
    #اربعین
    #همپای_زینب
    #حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
    #امام_حسین_علیه_السلام
    #حضرت_عباس_علیه_السلام

    موضوعات: براي خدا, براي همه, براي من, براي تو دوست  لینک ثابت



    [دوشنبه 1397-08-07] [ 06:12:00 ب.ظ ]





      باز نویسی خاطره‌ی روز اول مدرسه‌ی مقام معظم رهبری.   ...

    اول صبح هنوز آفتاب نزده بود. مادر صدایمان کرد.هوای پاییز گزنده بود.
    آب حوض خیلی خنک بود. دست و رویم را آبی زدم و رفتم تا لقمه نانی که مادر آماده کرده بود بخورم. شصتم خبردار شد که روز اول مدرسه رسیده است. چهره‌ی در هم رفته‌ام نشان می‌داد، انگار غم دنیا روی سرم هوار شده.
    تازه از مکتب رفتن خلاص شده بودم. مکتبی که ملای پیر و شاگردانی خیلی بزرگتر من داشت، که اذیتم می‌کردند. حالا با مدرسه چه باید می‌کردم. لباس‌های فرم نو را پوشیدیم. آفتاب طلوع کرده بود که من و برادر بزرگترم در حیاط منتظر پدر ایستاده بودیم. پدر عبا را بر دوش کشید و دست در دستان پدر از در خانه خارج شدیم. روز برایم تیره و تار مثل شب به نظر می‌آمد.
    قدری راه رفتیم، تا به مدرسه رسیدیم. به محض ورود پدر ما را به اتاق بزرگی برد. شاید بزرگ هم نبود. در آن سن فکر می‌کردم بزرگ است. پنجره‌های اتاق شیشه نداشت. رویش کاغذ کشیده بودند. فضای اتاق هم مثل آن روز تاریک و بد بود. روزنه‌ی نوری نمی‌دیدم. تخته‌ی بزرگ سیاه که خوب برق افتاده بود، روی یکی از دیوار‌ها آویزان بود. معلمی اتوکشیده وارد کلاس شد. ساعتی آنجا ماندم. صدای کوبیدن چکش توجه‌ام را جلب کرد. معلم گفت: بچه‌ها بروید به حیاط زنگ تفریح خورده است.
    وارد حیاط که شدم. طوری به نظرم آمد که انگار به آن رنگ پاشیدند. همه چیز برایم جور دیگری شد. اصلا حالم عوض شد. هوای‌ تازه، درختان سبز،
    تعدادی بچه که با شلوغ‌کاری دنبال هم می‌دویدند.
    بازی کردنشان من را سر ذوق آورد.
    همکلاسی‌هایم ۳۰یا۴۰نفر بودند، شاید هم نه.
    در آن سن همه چیز برایم بزرگ و زیاد به نظر می‌آمد.
    هرچه بود،شور و شوق بود.
    #بازنویسی
    #خاطره
    #به_قلم_خودم
    #روز_اول_مدرسه
    #مقام_معظم_رهبری

    موضوعات: براي همه, براي من  لینک ثابت



    [جمعه 1397-06-30] [ 05:47:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.