#به_قلم_خودم
تشویش، استرس، ناامیدی، و چندین احساس منفی دیگر،این روزها دور و برم را شلوغ کرده است. دروازهی ذهنم حسابی پرترافیک شدهاست.
در این دایرهی ازدحام فقط روزنهای مانده و همان برایم کافیاست.
گاهی دستانم را بالا میگیرم، تا نشان دهم هنوز زندهام خیالتان راحت باشد.
گاهی هم سر به آسمان بلند میکنم. تا خدا منرا ببیند و فراموشم نکند.
چقدر حرف زدن راحت است، اما وقتی پای عمل میرسد!!
سختسخت میشود. این روزها، گاهی دلم میخواهد هایهای گریه کنم، شاید از این سنگینی سینه باری بردارم.
گاهی دلم میخواهد، فریاد بزنم. گاهی هم فکر میکنم، فرو خوردن بغض بهترین راه است، برای اینکه بنمایانم هنوز ایستاده و سرسختم.
اما خودمانیم، همین چند روز قبل تا کم آوردنم چیزی باقی نمانده بود.
شیطان کارش را خوببلد است. وسوسههایی از سر ناامیدی در گوشام زمزمه میکرد.
دلش میخواست با تکرارشان این زمزمه ها را بر زبانم جاری سازد، اما نشد.
فقط به دنبال توجه بود. توجهی ندید، رفت پیکارش.
باور اینکه با هر سختی آسانی است، خیالم را جمعجمع میکند. دلم را روشن میدارم به نور، به امید.
روزها میگذرند و این من هستم، که باید عبور کنم و بگذرم، برای بزرگ شدن و رشد با تحمل هر سختی.
باز هم منتظر میمانم و تلاش میکنم.
این رسم سادهی زندگی است، بساز تا ساخته شوی.
[شنبه 1397-09-24] [ 11:14:00 ق.ظ ]