موسم حج فرا رسيد. همه ي شهر و آقا و اهل خانه هم در تكاپو بودند.
كاروان مهيا شد.اهل خانه از رفتن به حج خرسند بودند.چقدر شيرين است، حج خانه ي خدا و چقدر لذت بخش است، درك آن فضا و حضور در آن مكان.
آقا براي اقامه ي ركن دينش مهياي سفر شد.
وقتي به سمت مكه حركت آغاز كرد، چه بسيار كساني همراهش شدند.
روزها گذشت و كاروان به مقصد رسيد. مناسك حج آغاز شد. آقا تصميمي تازه گرفت.در ميانه سفر اولويت تغيير يافت. كاروان بايد راهي مقصدي جديد ميشد.
روز عرفه رسيد و تشخيص اين اولويت براي برخي از همراهانش سخت شد. قرار بر اين بود كه عصر راه بيافتند.
عرفه كلمه اي كه بسيار حرفها براي گفتن دارد و آقا آن را تفسير كرد.
خداحافظي با سرزمين عرفات و حج برايش سخت بود.
روبه كوه ايستاد و خواندن دعا را آغاز كرد.
آقا چون ابر بهار ميگريست و دستانش را برابر صورت نگه داشت.
محبوبش را صدا ميزد. (هوالجواد الواسع، سميع البصير، واحد الاحد)و بسيار كلماتي كه از دل بر مي آمد. به نيمه ها كه رسيد:(يا رازق الطفل الصغير) آخر او كودكي شير خواره هم با خود آورده بود.
آقا سر به سوي آسمان بلند كرد، در حالي كه از ديده هايش چون مشك آب اشك روان بود.
با صدايي بلند ادامه داد.
(يا اسرع الحاسبين) و پروردگار را صدا زد:(يا ربّ،يا ربّ)
مردمي كه دورش جمع شده بودند، تماشايش ميكردند و آمين ميگفتند.
آقا تنها ماند. بقيه ادامه ي حج را اولويت قرار دادند. وصد افسوس كه هنوز هم دعوا بر سر اولويت هاست.
موضوعات: براي خدا, براي همه, براي من, براي تو دوست
لینک ثابت
[پنجشنبه 1397-05-04] [ 10:59:00 ب.ظ ]