#به_قلم_خودم
کاسهی سفالی از دستانش سر خورد، به زمین افتاد و تکهتکه شد. تکهها را جمع میکرد و حسرت میخورد. دیروزش را به خاطر آورد، که دوستش با چه حالی از کنارش رفت. صدای شکسته شدن ظرف بلوری دلش را شنید. به خودش تسلی میداد، اشتباه از دوستش بود.
اما دلش لرزید، دختر!حق نداشتی، دلش را بشکنی.
الان تو ماندی و دلی شکسته، که خدا دور و برش را گرفته، تا از هم نپاشد. مگر میشود، با خدا هم طرف شد. جای شکستگی و تکهها که از بین نمیرود.خدای دلهای شکسته، خدای توبه کنندگان هم هست، ناامید نباش. تلفن را برداشت و… .
[شنبه 1397-06-03] [ 03:30:00 ب.ظ ]