روز اول مدرسه رو یادم میاد اصلا گریه نکردم و فقط باذوق به بچه ها نگاه میکردم یادمه مدرسه مون توی شهرک تازه ساخت و خیلی شلوغ بود که سه نوبت داشت و بعد دوسال نظم پیدا کرد مسیر مدرسه روهمیشه خودم پیاده میومدم و میرفتم این روال تا دوم دبیرستان ادامه داشت و سال سوم بود که ازدواج کردم مثل این ذوق زده ها دیگه وسط سال نرفتم شاید فکر میکردم اگه پیش همسرم نباشم فرار میکنه نمیدونم تو چه عوالمی سیر میکردم که نرفتن به مدرسه رو انتخاب کردم . یه دو سه سالی گذشت و باز به فکر درس خوندن افتادم این بار با پشتکار بیشتری درسو خوندم و دیپلمو گرفتم زمان کنکور رسید همسرم پیشنهاد داد که جامع علمی کاربردی بخونم رفتم و رشته عمران خوندم به پایان رسید اما همون زمانی که ازدواج کردم دوستای صمیمی من حوزه تحصیل میکردن واصرار از طرف اونا که بیا ما کمکت میکنیم و از من انکار تااینکه بعد از چند سال علافی پی بردم به اینکه علاقه ام چیه وارد حوزه شدم دنیای جدید اغاز شد…… و الان هم سال چهارمم خدا رو شکر

موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



[جمعه 1396-06-17] [ 01:13:00 ق.ظ ]