بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین

  • ریحانه مقدم
  • avije danesh
  • شمیم
  • نور الدین
  • خادم المهدی






  • آمار

  • امروز: 955
  • دیروز: 939
  • 7 روز قبل: 3738
  • 1 ماه قبل: 8710
  • کل بازدیدها: 367432





  • وبلاگ های من





    رتبه





      فرار شکلاتی   ...

    #به_قلم_خودم
    صدای کوبیده شدن پاهایش روی زمین زودتر از خودش به ما رسید. دو وجب و نیم قد با چشمانی درشت و بُراق که سرش را به زور از لای در شیشه‌ای سالن بیرون آورده بود. داشت تلاش می‌کرد خودش را بیرون بکشد. موفق شد، ایستاد جلوی در سر و وضعش را درست کرد. آرام‌آرام قدم برداشت و به میز وسط اتاق نزدیک شد. دستانش را حلقه کرد و جعبه‌ی شکلات را از روی میز برداشت و دوباره مثل تیری که از کمان رها شده دوید به سمت اتاقشان.
    چند دقیقه‌ای گذشت صدای جیغ و گریه‌اش بلند شد و سایه‌ی دختر جوانی از دور مشخص بود. دختر جعبه را برگرداند. با حالت تحکم گفت:«دیگه نذارید، بیاد جعبه رو برداره. امروز خیلی شکلات خورده مریض میشه». ما فقط سکوت کردیم. از خانم پرستار پرسیدم: مادرش بود؟ سرش را به علامت منفی به سمت بالا برد. فقط همین.
    این فرار‌های شکلاتی چند بار دیگر هم صورت‌گرفت و هربار ناموفق بود. دختر جوان عمه‌ی معراج بود. خودش برایمان تعریف کرد که مادر معراج طلاق گرفته و پدرش فراری است.
    پسربچه و برادرش مانده‌اند پیش عمه‌ها. محبت عمه‌هایش کم از مهر مادری نداشت، تنبیه و اخم‌شان هم.
    پسرک دوساله یاد گرفته بود برای خواسته‌هایش بجنگد، مقاومت کند. از پس غول کرونا که زیرِخمِ خانواده‌‌‌ی ده نفری‌شان را گرفته بود هم سربلند بیرون بیاید. معراج یعنی محل عروج و بالا رفتن. پسرک باید از این پس پا بر روی شانه‌ی مشکلات بگذارد و بالا برود، درست مثل اسمش.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [پنجشنبه 1399-03-08] [ 11:54:00 ب.ظ ]





      نفیسه برگردد.   ...

    #بهار_نوشت
    از در که آمد بدون مقدمه و احوالپرسی، گفتی:"از خانم… خبر داری؟؟:
    گفتم:"نه خیلی وقته بی‌خبرم. چی شده مگه؟!”

    چین‌های پیشانی‌ات را که از تعجب و ناراحتی ایجاد شده بود. من را هم متعجب کرد.
    راستش جلوی نانوایی آقای… را دیدم. گفت:"انگار چند وقتی‌ست از هم جدا شدند.”

    دوبرابر این غم و تعجب به چهره‌ام نشست.
    وااا یعنی‌که چی؟!
    گفتی:"طلاق توافقی گرفتند و بچه با پدرش مانده.”
    از نفیسه خیلی بعید بود. دختر حاج آقایی، که پدرش زبانزد شهرشان است. پسرش را بگذارد به امان خدا و برود پی کارش.
    فکر آبروی خانواده‌‌ی مذهبی‌اش را نکرده.
    بعد از چندین سال زندگی مگر می‌شود؟!.
    ذهنم هنوز معادلات را کنار هم می‌چیند. وقتی جوابش جور در نمی‌آید، از تخته‌ی ذهن پاکش می‌کند.
    ولی انگار حقیقت داشت.
    گفتی:"زنگی به او بزن، ببین راهی برای بازگشت هست؟”
    گفتم:"آخه من زنگ بزنم به نفیسه‌ای که بزرگتر ازمن است و پدرش همه‌را مشاوره می‌دهد ولی به خاطر بچه به روی چشم سعیمو می‌کنم.”
    تهاجم فرهنگی و تغییر عقاید و نفوذ آن حتی در خانواده‌های مذهبی، این حلال مغبوض خدا را امری عادی جلوه داده است. طلاق، رهایی از بند همسر به چه قیمتی؟!
    فراموشی آن همه مهرو عاطفه‌ای که خرج هم می‌کردید، اینقدر آسان شده.
    عاقبت ثمره‌ی معصوم زندگیتان چه می‌شود؟!
    بعد از چند ساعت هنوز گره‌ ذهنم باز نشده.
    حتما به او خواهم گفت:"نفیسه فرصت هست برگردد عزیزم".

    موضوعات: براي من  لینک ثابت



    [یکشنبه 1398-02-15] [ 02:49:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.