#بهار_نوشت
از در که آمد بدون مقدمه و احوالپرسی، گفتی:"از خانم… خبر داری؟؟:
گفتم:"نه خیلی وقته بیخبرم. چی شده مگه؟!”
چینهای پیشانیات را که از تعجب و ناراحتی ایجاد شده بود. من را هم متعجب کرد.
راستش جلوی نانوایی آقای… را دیدم. گفت:"انگار چند وقتیست از هم جدا شدند.”
دوبرابر این غم و تعجب به چهرهام نشست.
وااا یعنیکه چی؟!
گفتی:"طلاق توافقی گرفتند و بچه با پدرش مانده.”
از نفیسه خیلی بعید بود. دختر حاج آقایی، که پدرش زبانزد شهرشان است. پسرش را بگذارد به امان خدا و برود پی کارش.
فکر آبروی خانوادهی مذهبیاش را نکرده.
بعد از چندین سال زندگی مگر میشود؟!.
ذهنم هنوز معادلات را کنار هم میچیند. وقتی جوابش جور در نمیآید، از تختهی ذهن پاکش میکند.
ولی انگار حقیقت داشت.
گفتی:"زنگی به او بزن، ببین راهی برای بازگشت هست؟”
گفتم:"آخه من زنگ بزنم به نفیسهای که بزرگتر ازمن است و پدرش همهرا مشاوره میدهد ولی به خاطر بچه به روی چشم سعیمو میکنم.”
تهاجم فرهنگی و تغییر عقاید و نفوذ آن حتی در خانوادههای مذهبی، این حلال مغبوض خدا را امری عادی جلوه داده است. طلاق، رهایی از بند همسر به چه قیمتی؟!
فراموشی آن همه مهرو عاطفهای که خرج هم میکردید، اینقدر آسان شده.
عاقبت ثمرهی معصوم زندگیتان چه میشود؟!
بعد از چند ساعت هنوز گره ذهنم باز نشده.
حتما به او خواهم گفت:"نفیسه فرصت هست برگردد عزیزم".
[یکشنبه 1398-02-15] [ 02:49:00 ب.ظ ]