‍ دلم عجیب گرفته.
باز هم نمی‌شود.
لبخند، غریبه شده با لب‌هایم.
گویی لبم دیگر
جای امنی برای لبخند نیست
که این قدر فاصله می‌گیرد از آن.

دلم عجیب گرفته.
باز هم نمی‌شود.
این دلِ گرفته
کارش بریدن نفس است.
نفسم هم دارد بند می‌آید.
مثل این که شُش‌هایم
جای امنی نیست
که هوا این طور فرار می‌کند از دور و برم.

دلم عجیب گرفته.
باز هم نمی‌شود.
آینۀ چشم‌هایم
عکس آسمان را دیگر
نشانم نمی‌دهند.
آسمان عکسش را
نمی‌اندازد در نگاهم.
گویی چشم‌هایم جای امنی نیست
که آسمان خودش را
از مدار نگاهم بیرون کرده.

دلم عجیب گرفته.
باز هم نمی‌شود.
دنیا دارد می‌‌رقصد در برابرم
اما این رقص
دیگر توان باز کردن دلم را ندارد.
حنای دنیا و رقص‌هایش
چقدر بی‌رنگ شده برای دلم!

من می‌دانم چرا دلم گرفته.
دلم تو را می‌خواهد.
تا تو نیایی
دلم باز نمی‌شود.

آقا!
خسته‌ام از این دل گرفته.
چقدر خوب می‌شود
تا از این دل، نبریدم
همین امشب
صدای شب بخیرت را بشنوم
و یقین کنم که آمده‌ای پیشم.
دلم را به شب بخیری باز کن.

شبت بخیر گره‌گشای دل‌های گرفته!

#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی

موضوعات: براي همه  لینک ثابت



[جمعه 1396-12-04] [ 10:30:00 ب.ظ ]