✅ رياضت
? استاد علی صفایی حائری
وقتی به باغ می رفتم
و سیب ها را آونگ می دیدم
و به یاد مرتاض ها می افتادم.
که با پا آونگ می شدند.
به سیبها گفتم.
در انتظار چه نشسته اید؟؟
…….. اما از آنها جوابی نیامد
تا آن روز…
دیدم درخت ها، پژمرده اند.
سیب ها در جعبه ها نشسته اند.
می خواهند، به «شهر» بیایند.
یک سیب سرخ، از جعبه پایین آمد. جلوی پای من ایستاد.
و به من گفت.
ما به یک شاخه، و به چند برگ قانع شده بودیم.
از شاخه دست نمی کشیدیم.
آنها که از شاخه، دست کشیدند، پلاسیده، ریختند.
ما این ریاضت آسمانی را به جان خریدیم.
تا امروز…
باغبان آمد سیب را برداشت…
قطره های شیری سیب،
در شیار لب هایش می دوید…
اردیبهشت ۴۹
و با او، با نگاه فریاد می کردیم(مجموعه اشعار)
[دوشنبه 1396-12-07] [ 05:27:00 ب.ظ ]