#به_قلم_خودم
صدای تلفن زیر قطراتِ آب دوش، هول انداخت به جانم. تماسی که ریز جزییاتش را متوجه نشدم؛ فقط شنیدم دخترم گفت: «باشه بهشون میگم ممنون خداحافظ.»
کوبش در پس از اتمام صحبت شروع شد.
«مامان بدو باید بری واکسن بزنی.»
مثل صاعقه بیرون جهیدم. تند لباسهایم را پوشیدم و آمادهٔ رفتن شدم.
صفی نسبتاً طولانی جلوی محل تزریق واکسن تشکیل شده بود. توی آفتاب نیمساعتی این پا و آن پا کردیم تا بالاخره نوبتمان شد.
اسمم را که صدا کردند برق سوزن سرنگ چشمانم را گرفت. گفتم: «برکت میخواهم!»
مرغشان یک پا داشت: «فقط چینی!»
زیر لب ذکرگویان رفتم روی صندلی نشستم. ذکرها بلندتر شد؛ ناخودآگاه گفتم: «یا پیغمبر!»
خانم مسئول گفت: «با کدامشان کار داری؟» گفتم: «پیغمبر خودمون.»
«آستینت رو بکش بالاتر، وقت پیغمبرها رو نگیر!»
الکل زد و فرو کرد آن سوزن لعنتی را.
واکسیناسیون تمام شد و الان من یک واکسنزده هستم. بیشتر از دو هفته گذشته و فعلاً هنوز زندهام.
[پنجشنبه 1400-06-04] [ 08:49:00 ب.ظ ]