بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین

  • دهقان
  • أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ
  • زفاک
  • مينا عبدالهي
  • یا مهدی
  • شمیم






  • آمار

  • امروز: 610
  • دیروز: 515
  • 7 روز قبل: 2568
  • 1 ماه قبل: 13572
  • کل بازدیدها: 376513





  • وبلاگ های من





    رتبه





      مسابقه‌ی نمازی دخترونه   ...

    #به_قلم_دخترم
    #تولیدی
    با صدایی که در شهر پیچید،چشمانم را باز کردم. الله اکبر، الله اکبر
    زیر لب گفتم: خدایا شکرت. دوباره وقت قرارمان رسید.قراری که با همه داری، چه قرار با شکوهی.
    صدایی در گوشم پیچید.
    بگیر بخواب بابا!چه حوصله‌ای داری تو، تو مدرسه کسل میشی.
    مگه قرار نیست بری مدرسه؟
    چشمانم سنگین می‌شوند و به خواب می‌روم.ساعت 7 از خواب بیدار می‌شوم و به مدرسه می‌روم.
    مثل همیشه با بچه‌ها بازی و شوخی می‌کنم.معلم آن روز در مورد وسوسه‌ی شیطان برایمان صحبت می‌کند.
    >
    ذهنم درگیر حرف خانم معلم و صدایی که در گوشم پیچید شده‌بود. در راه برگشت بنرهایی از احادیث به چشم می‌خورد دقیقتر نگاه میکنم.
    نماز، ستون دین و تشکر از خدا و… .
    مگر ما وقتی ما می‌گوییم خدایا شکر تشکر نمی‌کنیم؟؟
    وقت استراحت انگار دلتنگ صحبت با خدا بودم. حرف‌های زیادی زدم.
    باز هم رغبت نکردم تا نماز بخوانم.
    تا شب فکرم مشغول حرفها بود.آن روز گذشت.
    نمازهایم قضا شد.
    فردا حتی با صدای اذان بیدار نشدم.
    زنگ تفریح که خورد، با معلم در مورد آشفتگی حال خودم صحبت کردم.

    خانم معلم ناراحت شد و گفت: تو که نماز می‌خواندی؟!چطور‌شده که این اتفاق افتاده است؟!
    ببین عزیزم من هرروز تکالیفی به شما می‌دهم. شاید پیش خودت می‌گویی: مگر من هرروز سرکلاس نیستم.درس‌ها را هم یاد می‌گیرم، پس نیازی به تکلیف نیست.
    به نظرت این حرف درست است؟
    جواب می‌دهم،نه مشق برای یادگیری است.
    خدا هم با فرستادن پیامبرانش برای راهنمایی و یادگیری ما تکالیفی بر عهده‌ی ما گذاشته است.
    که یکی از آنها نماز است. فکر کن مسلمانی مثل چادری برپا شده است، که ستون آن نماز است.
    اگر ستون نباشد، چه اتفاقی می‌افتد؟
    لیمو شیرینی که قاچ کردی را اگر به موقع نخوری تلخ و بد مزه می‌شود.
    حرفهای معلم به دلم نشست. قانع شدم، دیگر حرفی برای گفتن نداشتم.
    از آن روز سعی کردم، مهمترین تکلیفی که خدا برایم تعیین کرده را به خوبی انجام دهم.
    پ.ن:دختر کو ندارد نشان از مادر ?
    برای مسابقه‌ی نماز نوشته بچم
    12ساله از سمنان

    موضوعات: براي من  لینک ثابت



    [جمعه 1398-01-30] [ 09:02:00 ب.ظ ]





      #جلوه_های_حضور   ...

    آدمی که داغ می‌بیند هرچه بیشتر دور و برش را پرکنند و دلداری‌اش بدهند رنگ غم برایش کمرنگ‌تر خواهد شد.
    حالا که غمی فراگیر رنگی سیاه کشیده به بیشتر نقاط کشورمان.
    حضور کنار غمدید‌ه‌ها برایشان قوت قلب است تا لحظه‌ای فکر تنهایی به ذهنشان خطور نکند.
    زنی که تمام زندگی‌اش را آب برده، خواهری می‌خواهد تا سرروی شانه‌اش بگذارد.
    کودکی که تمام اسباب بازی‌هایش در گل دفن شدند آغوش می‌خواهد، برای تحمل نداشته‌هایش.
    مردی که تا به حال زیر بار مشکلات ایستاده بوده، کمرش خم شده ونیاز به تکیه‌گاه دارد برای ایستادن دوباره.
    لقمه غذای گرمی می‌خواهند، تا سردی بغض‌های گلو نبرد نای نفس‌شان را.
    پتوی گرمی به گرمای محبت تمام مردم کشورش.
    سیل زده به نوعی جنگ زده‌است که در مقابل هجوم آب ایستاده و مقاومت کرده.
    مردم ما همانند دوران دفاع دور هم جمع شدند. صحنه های بی بدیل همدلی دفاع مقدس دوباره خلق شد. دست‌به‌دست هم گذاشتند برای کمک و همیاری.
    جلوه‌های حضور را فریم‌به فریم پیش چشمان همه ثبت کردند. در زمین‌های به گل نشسته نهال امید و مهر کاشتند و روی خستگی‌ها را کم کردند.

    موضوعات: براي من  لینک ثابت



    [دوشنبه 1398-01-26] [ 05:41:00 ب.ظ ]





      #کوثرنتیم   ...

    به_قلم_خودم
    #کوثرنتیم
    #کوثرنت
    #خواهران_طلبه
    #طلبه
    #فضای_مجازی
    #بهار_نوشت
    کوثرنت برای من مثل این شهرک‌های شلوغ مسکونی‌ست. با کلی همسایه‌ی دیوار به دیوار با سلایق مختلف، که هرکدام رواقش را به رنگی در آورده. از آشپزخانه مرکزی گرفته تا پرورش گل و گیاه و بحث داغ سیاست.
    اولی که وارد شدم، مثل بچه‌های شر و شلوغ توپ مطالبم را مدام به در و دیوارش می‌کوبیدم. که مثلا بگویم ما تازه آمدیم به این محل بدانید و آگاه باشید.
    گاهی همسایه‌ها پرخاش می‌کردند بس است بابا سرمان رفت. بعضی‌هایشان هم با صبوری تحمل کردند و بزرگواری به خرج دادند. یکسالی که گذشت سن حضورمان که بالاتر رفت. پیش خودم گفتم یک خرده آرامتر زبان به دهان بگیر ببین بقیه چه می‌کنند. یکی از عزیزان که دید ما سربه راه شدیم. دستمان را به قلم بند کرد مثلا شدیم نویسنده.
    راست می‌گویند، که همسایه‌ی خوب از صد فامیل بهتر است. ساکنین این شهرک که حالا برای خودش شهری شده می‌آیند و می‌روند. برخی‌شان حسابی پاگیرندو دلشان نمی‌آید کوثرنت را تنها بگذارند. برخی هم می‌آیند تا به چشم مشتری به رواق نگاهی بیندازند و بروند شاید بپسندند و ماندگار شوند شاید هم نه. مدیر شهرک هم هرروز به فکر تغییر یک جا می‌افتد کلنگ بر می‌دارد و به جانش می‌افتد. یک روز رنگش را عوض می‌کند و یک روز می‌کوبد و از نو می‌سازد و روز دیگر کلی چاله می‌کند.
    ما هم به رسم همسایگی برای هم رواقی‌هایمان گاهی زنگ احسنت را می‌زنیم و فرار می‌کنیم. با آنهایی که بیشتر دم‌خوریم چند کلامی پای مطلب درد‌دل می‌کنیم.
    حالا دوستانی از برگ گل لطیفتر داریم که به دنیا می‌ارزند.

    خلاصه که ما سر به راه شدیم. تازه وارد‌ها هم خوب می‌شوند، حوصله کنید.
    پ.ن:مساله کاملا طنزه شما جدی نگیرید خب????

    موضوعات: براي همه, براي من, براي طلاب  لینک ثابت



    [شنبه 1398-01-24] [ 06:38:00 ب.ظ ]





      پری‌دختهای وطنم   ...

    #کتاب را باز کردم و دو‌سه خطی از آن را با چشم مرور کردم. ناگهان به صد‌سال قبل پرتاب شدم.
    انگار من هم یکی از اهالی خانه‌ی میرشرف صحاف‌باشی شدم.
    نفهمیدم، چطور زبان به سرعت کلمات را ادا میکند. ذهن تصاویر را جلوی چشمانم ردیف می‌کند. انگار پشت پنجره‌ی اتاق پری‌دخت ایستاده‌ام. سرک می‌کشم تا ببینم، وقتی قلم به دست می‌گیرد، برای سید محمود جانش چه می‌نویسد؟!
    انگار مراسلات پاریس تهران از این نامه‌نگاری‌ها رونق گرفته‌است.
    انتظار پری‌دخت برای رسیدن نامه‌های #محبوب، بوسیدن و بردیده نهادن دست نوشته، با دلش همان می‌کند، که بهار بادرخت.
    آقا سیدی که شرح غربت و فراغش مانند پرنده‌ای در قفس، چشم به‌راه پرواز است.
    درخشش دانه‌های #انار را زمانی که در دل پری اناری پاره‌شد، با چشم دیدم.
    عطر و بوی سفره‌ ای با رنگ و لعاب، پراز پلو و چلو و دوغ و ترب قاچ کرده، که می‌خواست در عمارت خودشان برای آقا سید پهن کند، به مشام می‌رسد.
    دل‌آشوبه‌اش از اینکه نکند، دختران مو بور فرنگی دل معشوقش را ببرند، نشان از حسادت‌های زنانه دارد.
    قربان‌صدقه رفتن‌های، پری غلو نیست، حکایت از عشقی عمیق دارد.
    آنجایی که آب‌دیده‌اش گلهای خنک پشت بالش را آبیاری می‌کند.
    پارچه متقالی که برای لحاف نو می‌دوخت، با فکری پریشان‌ و فرورفتن سوزن به نوک انگشتان با قطره‌های #خون دشتی از #لاله شد.
    وقتی که سید محمود با دوستانش در پاریس روضه می‌خواندند و زیر درخت سیبی آستین در دهان برای مخدرات اهل‌بیت علیهم‌السلام اشک می‌ریختند.
    چند وقتی که خبری از سید نبود و نامه‌ای نمی‌رسید.
    پری‌دخت پریشان‌تر شد، چه اتفاقی افتاده است؟
    باز هم پری‌دخت صبوری کرد و می‌خواست تاوان صبوری را بپردازد.
    عاقبت خبری رسید و… پری‌دخت‌ها دخترانی بودند، که باد آنها را برد و لابه لای صفحات تاریخ این سرزمین گم شدند.
    صد سال قبل،صدسال بعد و بعدتر و چه چیزهایی ثبت می‌شود وخواهد شد؟
    چه اتفاقاتی ما را در مسیر تاریخ با خود هم‌داستان می‌کند؟
    قلم #حامد‌_عسکری با زبان پارسی و اصطلاحات اصیل، این #دلدادگی #شیرین را روایت می‌کند.
    #به_قلم_خودم
    #معرفی_کتاب
    #پری‌دخت
    #مهرستان

    موضوعات: براي همه, براي من  لینک ثابت



    [چهارشنبه 1397-12-08] [ 03:10:00 ب.ظ ]





      ما بمانیم و ...   ...

    بستری کنج خانه پهن است.هوای خانه سرد‌سرد شده و انگشتان پاهایم یخ زده است.
    دستانم توانی برای گرم کردنش ندارند. انگار خون از رگ‌هایم پریده است.
    حرکت کردن هم برایم سخت شده است.
    نه فقط من، حتی برادر‌هایم این‌چنین‌اند.
    هر کدام گوشه‌ای سر به روی دیوار گذاشته‌اند.
    فقط رد اشک گونه‌هایمان را کمی گرم می‌کند.
    چند روزیست که موهایم پریشان شده است. گره در گره روی سرم می‌پیچید. درست مثل فکرهایی که به ذهنم خطور می‌کند و من را غصه‌دارتر.
    شانه دارم، اما پیچ‌و تاب موهایم فقط دستان پر مهر مادر را می‌خواهند.
    کمی خودم را جلوتر می‌کشم. کنار دستان مادرم
    سرد، زرد و بی‌رمق شده‌اند.
    غم از در و دیوار روی‌سرمان آوار شد.
    امان از در و دیوار …
    آه و باز هم آه از این رنجی که در چشمان کم‌سوی مادر می‌توان دید و چشید.
    صدای در می‌آید. پدرم که می‌رسد، غنچه لبخند روی لبان مادر می‌شکفد.
    دلم کمی آرامتر می‌شود.
    سایه‌ی پدر بلندتر از سایه‌ی غمی‌است، که قرار است روی سرمان بگسترد.
    دل طوفان زده‌اش فقط در ساحل امن مادر آرام می‌گیرد.
    ما هیچ، او چه خواهد کرد؟!
    جنس غم این‌بار با قبل فرق می‌کند. چند وقتیست، چیزهایی می‌دانم.
    انگار قرار است، مادر از پیش ما‌ برود. خیلی نگرانم نکند، پدر طاقت نیاورد.
    ما بمانیم و …

    موضوعات: براي من, براي تو دوست  لینک ثابت



    [شنبه 1397-11-20] [ 01:48:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.