بستری کنج خانه پهن است.هوای خانه سردسرد شده و انگشتان پاهایم یخ زده است.
دستانم توانی برای گرم کردنش ندارند. انگار خون از رگهایم پریده است.
حرکت کردن هم برایم سخت شده است.
نه فقط من، حتی برادرهایم اینچنیناند.
هر کدام گوشهای سر به روی دیوار گذاشتهاند.
فقط رد اشک گونههایمان را کمی گرم میکند.
چند روزیست که موهایم پریشان شده است. گره در گره روی سرم میپیچید. درست مثل فکرهایی که به ذهنم خطور میکند و من را غصهدارتر.
شانه دارم، اما پیچو تاب موهایم فقط دستان پر مهر مادر را میخواهند.
کمی خودم را جلوتر میکشم. کنار دستان مادرم
سرد، زرد و بیرمق شدهاند.
غم از در و دیوار رویسرمان آوار شد.
امان از در و دیوار …
آه و باز هم آه از این رنجی که در چشمان کمسوی مادر میتوان دید و چشید.
صدای در میآید. پدرم که میرسد، غنچه لبخند روی لبان مادر میشکفد.
دلم کمی آرامتر میشود.
سایهی پدر بلندتر از سایهی غمیاست، که قرار است روی سرمان بگسترد.
دل طوفان زدهاش فقط در ساحل امن مادر آرام میگیرد.
ما هیچ، او چه خواهد کرد؟!
جنس غم اینبار با قبل فرق میکند. چند وقتیست، چیزهایی میدانم.
انگار قرار است، مادر از پیش ما برود. خیلی نگرانم نکند، پدر طاقت نیاورد.
ما بمانیم و …
[شنبه 1397-11-20] [ 01:48:00 ب.ظ ]