#معرفی_کتاب
چکاچاک شمشیرها گوش را میآزرد. صدایی از میان سپاه بلند شد.
سپاهیان، قربه الی الله حمله کنید. اسبها رو به جلو تاختند. صدای نفسهایشان به گوش میرسید.
یاران امام حسین علیهالسلام مثل دیواری محکم با نیزه در برابرشان ایستادند. چشم، چشم را نمیدید.
پشت هم صفوف دشمن دریده میشد. سواران دشمن تارومار میشدند.
این شکست برای سپاه دشمن سنگین آمد.
پیادگان و تیراندازان به صف کرد. بارانی از تیر مرکبها را نواخت. اسبها لرزان و مضطرب واژگون شدند. سواران به زمین افتادند. زمین نبرد به خود میپیچید. سم اسبان قرارش را بر هم زده بود.
خورشید هم با گرد و غبار رویش را پوشانده بود. انگار شرم میکرد،شاهد این صحنهها باشد.
نبرد شدت گرفت. دشمن خسته و مستاصل شده بود.
تیغ آفتاب ظهر صورتها را میسوزاند.
به ناگاه میان آنهمه سیاهی رنگ سفید خیمهها راه نفوذی تازه را به یاد عمر آورد.
اما خیال خامشان برباد رفت. اصحاب وارد خیمه شدند و تا کسی قصد خیمهها را میکرد. حمله میکردند و او را میکشتند.
در این هنگام عمربن سعد دستور داد خیمهها را آتش زدند. آتش زبانه میکشید.
کودکان ترسیده بودند.
امام فرمود: بگذارید بسوزانند. نمیتوانند از آتش بگذرند و به سوی شما بیایند. چنین شد.
#بازنویسی
#به_قلم_خودم
#مقتل_ابومخنف
صفحه ۲۵۶ حملهی سوم
[یکشنبه 1397-06-25] [ 01:51:00 ب.ظ ]