#به_قلم_خودم
شنبه اول هفته تلخ شروع شد مادرم تماس گرفت حال عزیزخوب نیست دلهره عجیبی گرفتم قرار بود روضه صبحگاه حوزه پذیرایی با ما باشد، قول داده بودم چای با من باشدفلاسک را آماده کردم و رفتم حوزه تا به قولم عمل کنم. کار که تمام شد سریع رفتم سمت خانه مادر سر کوچه بودم که آمبولانس را دیدم سریع پیاده شدم رفتم داخل خانه همه آمده بودند. عزیزجان با آرامش خوابیده بودو ما را نا آرام کرد و تکه ای از قلبم را با خودش برد. دلم برای تنهایی مادرم آتش میگیرد.
عزیز رفت و دیگرصدای خنده هایش را نمی شنونم،خانمان تاریک شد و پرازسکوت…
[چهارشنبه 1396-11-18] [ 01:37:00 ب.ظ ]
سلام سپاس از همدردي شما ان شاالله عمر باعزت همراه عاقبت بخيري نصيبتون