#کتاب_پایـی_که_جا_مانـد
« قسمت_هفتم »
چند راه بیشتر پیش رویمان نبود. یا باید دست روی دست میگذاشتیم تا عراقیها جلو بیایند و اسیرمان کنند، یا با همان مقداری گلولهای که داشتیم میجنگیدیم و یا خودمان را درون آبهای کنار جاده انداخته و شانسمان را برای زنده ماندن امتحان میکردیم ولی با چه دلی میخواستیم برگردیم، همهی آنهایی که شهید شدند میتوانستند برگردند و زندگی خوبی داشته باشند.
در قسمت راست جاده راحتتر میشد به عراقیها که از کانال روبهرو جلو میآمدند، تیراندازی کرد. به سالار گفتم: میرم اونور جاده، از تو کانال منو نزنن، مواظبم باش !
- تو جاده میزننت !
- از سنگر بلند نشو. بین سنگر و نیها تیراندازی کن. قناسهچیهاشون میزننت!
برای اینکه به راست جاده بروم، چند متری سینهخیز رفتم، دشمن از کنار نیزارها و کانال روبهرویم هر جنبندهای را هدف قرار میداد. به وسط جاده که رسیدم،بلند شدم و به طرف تیرباری که ده، دوازده متر جلوترم بود، لنگان لنگان دویدم. عراقیها به طرفم تیرانداری کردند. یک لحظه احساس کردم از سمت راست بدنم کوتاهتر شدهام ! به زمین افتادم،نگاه کردم ببینم چه شده، از اتفاقی که برایم افتاده بود، شوکه شدم !
استخوان ساق پای راستم خُرد شده بود گلوله به بالای قوزک پای راستم اصابت کرده بود، پاشنه و مفصل مچ پایم سالم بود، اما گوشتهای ساق پایم تکه تکه شده بود، حدود هفت، هشت سانتیمتر از بالای مفصل مچ پایم استخوانهایش خُرد شده بود. پاشنه پایم از مقداری پوست و رگ آویزان بود ! استخوانهای ساق پایم چنان خُرد شده بود که پاشنه پایم به هر طرفی میچرخید. خونم بند نمیآمد، فکر میکنم وقتی به زمین افتادم، عراقیها خیال کردند کشته شدهام، به همین دلیل کمتر به طرفم تیراندازی شد.
خودم را روی زمین کشیدم و به گودال سمت چپ جاده رساندم. باروم نمیشد در چنین شرایطی پایم را از دست داده باشم. امروز بیشتر از هر زمان دیگر به پایم نیاز داشتم.در همان لحظه اول که تیر خوردم، خون از پایم فواره زد.
افکار درهم و برهمی داشتم. ذهنم سراغ همه میرفت، پدرم، برادرانم، خواهرانم، رفقایم، ساکم، دوربینم و دوچرخهام !
دلم نمیخواست بدون پا و با این وضعیت گیر دشمن بیفتم، هیچ راهی نبود بتوانم خودم را از این معرکه نجات دهم، در این فکر بودم که چند لحظهی دیگر عراقیها سر میرسند
« قسمت_هشتم »
دیگر نه گلولهای مانده بود و نه رمقی.
سالار بهم گفت :
چه کارت کنم،عقب که نمیتونم ببرمت ؟!
- میدونم کاری ازت بر نمیآد همه جارو عراقیها گرفتن.
- همین جوری که نمیتونم بزارمت برم.
- الان عراقیها سر میرسن، نری اسیر میشی.
- تو با این وضعیت چی به روزت میآد ؟!
- گلوله ندارم، جَدم رو که دارم.
- وجدانم قبول نمیکنه ولت کنم.
صدای عراقیها را از پشت سنگر میشنیدم.صدای هلهه و شادی عراقیها هر لحظه بیشتر میشد.به سالار گفتم : اینجا نمون، تو را به جدم قسم زود از اینجا برو ! سالار خودش میدانست که راهی جز رفتن ندارد.سالار کنار نیزار رفت، برمیگشت نگاهم میکرد،دو دل و مردد بود که بماند یا برود. این نرفتن او خیلی حرصم میداد.خودش را که از میان نیزارها به درون آبراه انداخت، نفس راحتی کشیدم!
تنها نبودم، شهدا کنارم بودند. نمیدانم چرا با بودن کنار شهدا آنهمه احساس آرامش داشتم!
صدای فرماندهای که از پشت خط با بیسیم ما را صدا میزد و کسی نبود جوابش را بدهد، شنیده میشد. بعضی از صحبتهای او توی بیسیم در ذهنم مانده : «چرا جواب نمیدی، حرف بزن قاسم، تو جاده چی شده ؟! قاسم، قاسم، طالب ! بعد با صدای بغضآلودی از پشت بیسیم میگفت : یعنی همه شهید شدن…کسی صدای منو میشنوه…خاک بر سر ما که زندهایم.برگردیم بگیم همه شهید شدند و ما زنده برگشتیم…قاسم… !»
لحظات آخر فقط صدای گریهاش را از پشت بیسیم شنیدم و دیگر آن ارتباط یکطرفه قطع شد.
باید به خودم میقبولاندم دارم اسیر میشوم. سعی کردم همان لحظه، از تمام دلبستگیهایم دل بکنم.دل بریدن از خانواده و تعلقات دنیایی سخت بود. نگاهم بالای سنگر و جاده بود ببینم کی سر میرسند. لباسهایم خونآلود و خاکی بود. از بس لباسهایم خونی بود که رنگ تیره گرفته و مثل چوب خشک شده بود. شدت درد کلافهام کرده بود و انتظار اینکه بالاخر چه خواهد شد، عذابم میداد. از تشنگی نا نداشتم،دهانم خشک شده بود، نم دهانم را به زور قورت میدادم.از بس تشنه بودم سعی کردم از آبراه کناری آب بخورم. درد پایم را تحمل کردم و سینهخیز خودم را روی زمین کشیدم، پای مجروحم که از ساق به هیچ استخوانی وصل نبود، دنبالم کشیده میشد. کلاه آهنی یکی از شهدا را از لابهلای نیها توی آب جزیره فرو بردم، دستم به آب نرسید. با سختی دور گرفتم و برگشتم. عراقیها چند متری پشت سنگر روبهرویم بودند.چشمانم روبهرو را میپاییدند. دو دستم را از پشت روی زمین قرار دادم تا تکیهگاهم باشند.چشمم به نوک سنگر بود که ناگهان سه، چهار نظامی عراقی از سنگر بالا آمدند . .
? #ادامه_دارد . . .
ان شاءالله فرداشب ادامه داستان رو پی میگیریم.
[جمعه 1396-08-12] [ 07:52:00 ب.ظ ]