#کتاب_پایـی_که_جا_مانـد

? قسمت اول
«مقدمــه»

«تقدیم به گروهبان عراقی ولید‌فرحان سرنگهبان اردوگاه 16 تکریت.
نمی‌دانم شاید در جنگ اول خلیج فارس توسط بوش پدر کشته شده باشد.
شاید هم در جنگ دوم خلیج فارس، توسط بوش پسر کشته شده باشد،
شاید هم زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد.مردی که سالها مرا در همسایگی حرم مطهر جدم شکنجه کرد.
مردی که هر وقت اذیتم می‌کرد
نگهبان شیعه عراقی علی جارالله اهل نینوا در گوشه ای می‌نگریست و می‌گریست. شاید اکنون شرمنده باشد. با عشق فراوان این کتاب رابه او تقدیم می‌کنم.
به خاطر آن همه زیبایی هایی که با اعمالش آفرید و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبود
«و ما رایته الا جمیلا»
« قسمت دوم »

جنگ آن‌قدر طول کشید تا بزرگ شدم
چهارده‌ ساله بودم که به جبهه رفتم !
حالا شانزده ساله شده بودم
و در واحد اطلاعات دیده بان بودم،
کارم رصد کردن خطوط دشمن بود.
از چند روز قبل شایعه شده بود
دشمن قصد دارد در جزیره مجنون پاتک بزند. موقع برگشتن از دیده بانی
علی یوسفی سوره را دیدم.
در پادگان قدس همدان دوره تخصصی انفجارات را باهم گذراندیم.فکر نمی‌کردم علی را در جزیره مجنون ببینم. با هم خاطرات گذشته را مرور می‌کردیم .
علی می‌گفت :
بعد از فتح خرمشهر قبل ازینکه بروم مسجد جامع،رفتم خانه، عراقی ها دو خرمشهری را در باغچه‌‌ی خانه‌مان خاک کرده بودند !
بعد می‌گفت :
«با دوستات بیش از حد قاطی نشو، اینجا رفاقت‌ها با رفاقت‌های توی شهر فرق میکنه ،عُمر دوستی‌ها کوتاهه، دوستات شهید میشن خیلی زجر میکشی، ماها باهم بودنمون کوتاه و دست خودمون نیس، دست تیر و ترکش‌های دشمنه !»
بعد از گفتگویی از علی جدا شدم.
شب از نیمه گذشته بود. بیش از حد خسته بودم. ساعت سه و ربع بامداد
در یک چشم به‌هم‌زدن آسمان جزیره صحنه‌ی آتش و انفجار شد.خمپارانداز‌ها ،
کاتیوشاها و توپ‌های دوربرد دشمن مثل باران بهاری روی جزیره‌ی شمالی
و جنوبی مجنون جاده و پدخندق آتش می‌ریخت.به خاطر تحریم‌هایی که شده بودیم از نظر مهمات ، امکانات و ادوات نظامی
کمبودهای زیادی داشتیم.ساعت چهار و نیم بامداد عراقی‌ها سوار بر قایق
به سمت جاده خندق پیشروی کردند.
باید دکل را ترک می‌کردم،
تویوتا لندکروز «خسرو مرتب فرمانده‌ی تیپ» ، بر اثر انفجار‌های پی‌در‌پی آبکش شده بود. شیشه‌هایش خرد شده بود و یک لاستیک هم سوارخ شده بود.
تعدادی از بچه‌ها شهید و مجروح کنار جاده افتاده بودند. خسرو گفت :
شهدا را کاری نداشته باشید فعلا مجروحان را سوار کنید. از کف ماشین خون و خونابه جاری بود.در مدتی که جبهه بودم حجم آتش به این سنگینی ندیده بودم !
ساعت حدود شش صبح بود که دشمن از چند محور حمله را آغاز کرد.
یکی از گروهان‌های گردان ویژه شهدا در حال اعزام به پد خندق بود.
ولی‌پور دودل بود مرا به عنوان بلدچی جلو بفرستد، فهمیدم چرا دودل و مردد است. به خاطر برادرم که هشت ماه قبل شهید شده بود، دلش نمیخواست جلو بروم. میترسید شهید شوم. با اصرارم قانع شد مرا جلو بفرستد و من عازم شدم . ..
« قسمت سوم »

قبل از طلوع خورشید بچه‌ها نماز صبحشان را خواندند.این آخرین نماز خیلی از آن‌ها بود. حدود ساعت شش عازم فلکه چراغچی شدیم.از بس آتش دشمن شدید بود که پشت وانت دست‌هایمان را دور گردن هم زنجیر کردیم، سرها را به شکم چسباندیم تا اگر خمپاره‌ای وسط ماشین خورد، نفهمیم چه می‌شود !
چراغچی پیاده شدیم. عبور و مرور خودروها از آنجا به جلوتر غیرممکن بود.باید از چراغچی عبور می‌کردیم و میرفتیم جلو.دو سه نفر از بچه‌ها در همان ده، پانزده دقیقه‌ای که توجیه می‌شدند، کارتن خرمایی را پاره کردند و روی آن چند خطی وصیت‌ نوشتند.
تیربارچی‌ها و تک‌تیراندازهای دشمن خودشان را به بخش‌هایی از جاده رسانده بودند،جاده را زیر آتش گرفته بودند،دود و گرد و خاک و باروت خفه‌مان کرده بود. نقطه‌ای در جاده نبود که دشمن آتش نریزد.برای رسیدن به پد جلویی باید از کانال کم‌عمق سمت چپ جاده عبور می‌کردیم.هرکس صد متر جلوتر از چراغچی شهید می‌شد جنازه‌اش همان‌جا می‌ماند.
راه افتادیم …
در همان چند قدم اول خمپاره‌ای توی کانال کنار بچه‌ها خورد.سه، چهارنفر
از بچه‌ها شهید شدند. ترکش پهلوی یکی از آنها را درید و امعا و احشایش بیرون ریخت. ناله‌ی حزینش دل را به درد می‌آورد.یکی از بچه‌ها به نام هدایت‌الله رکنی خم شد پیشانی‌اش را بوسید او را در قسمتی از کانال، که عمق بیشتری داشت دراز کرد. بچه‌هایی که در لحظات آخر به ما پیوستند، گفتند از پشت محاصره شده‌ایم. پشت سرمان ماشین لندکروز مهمات با راننده‌اش آتش گرفته بود ! عراقی‌ها چراغچی را تصرف کرده بودند.با این محاصره دیگر نه نیرویی به ما می‌رسید، نه مهماتی!
عراقی‌ها سعی می‌کردند از داخل نیزارهای دو طرفمان وارد جاده شوند، درگیری شدید و در جاهایی چهره به چهره و تن به تن شده بود . .
« قسمت چهارم »

خیلی از بچه‌ها حین دودیدن در کانال سمت چپ نقش زمین ‌می‌شدند.
نمی‌دانستیم از کجای نیزارهاهدف قرار می‌گیریم. در چراغچی بچه‌های گردان امام علی علیه‌السلام بعد از یک درگیری سخت و نفس گیر، چراغچی را از دشمن پس گرفتند.
چراغچی که آزاد شد،خیالمان از پشت سرمان راحت شد .
چهل هلی‌کوپتر عراقی در سمت چپ جاده در آسمان سروکله‌شان پیدا شد.
درگیری شدید شده بود، قرار بود دو گردان از بچه‌های لشکر 8 نجف به کمکمان بیایند،
که زیر آتش شدید دشمن نتوانستند به ما ملحق شوند. میزان آتش ما در مقابل دشمن، مثل مقایسه‌ی یک قایق در برابر یک ناو جنگی هواپیمابر بود.
به همراه‌ بچه‌ها به طرف سنگر بزرگی که در صد متری روبه‌رویمان قرار داشت، دویدیم.
رکنی با صدای بلند می‌گفت مواظب پشت سرمان باشیم،حواسمان به نیزارهای کناری باشد و از پشت سر غافل‌گیر نشویم.تصورم این بود که یگان‌های دیگر به کمکمان بیایند.
باورم نمی‌شد تنها بمانیم.امروز هیچ‌کس نتوانست به کمکمان بیاید، تنها بودیم،
نه نیروی کمکی، نه زرهی ، نه آتش تهیه

1509633184k_pic_39aebee5-fe59-48e0-ad91-4a6021ca4d56.jpg

موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



[جمعه 1396-08-12] [ 07:47:00 ب.ظ ]