#به_قلم_خودم
آرام گام برمیداریم قدم قدم حواسش به من هست. نگاهش رو به جلو پیش میرود. بازار شلوغ و پر از ازدحام است. رنگ، شلوغی و چند چیز دیگر هوش از سرم برده دستم را میکشم و میروم به سوی رنگها. چند دقیقهای رنگها عرض چشمانم را پر میکنند. پلک که میزنم او را نمیبینم. جای خالی دستانش روی دستم یخ میکند. بیهدف میدوم تا جایی که نفسم به شماره میافتد. هراس جانم را فرا گرفته است.
باز میایستم، ولی نه باید باز هم دوید. تا از این گمگشتگی خودم را بیرون بکشم. ناگهان عطر آشنایی به مشامم میرسد. پاهایم جان میگیرند، خون میدود توی رگهایم. انگار او را یافتم، خود خودش را. توی ذهنم به خود قول میدهم، اینبار دستانش را محکم تر از همیشه، گرمتر از همیشه نگاهدارم. او را میبینم هنوز به افق نگاه میکند به پیش رو. این من بودم که عقب ماندم رها شدم اما او بدون هراس گام بر میداشت. انگشتانم را قفلی زدم به انگشتانش تا دیگر رهایش نکنم. مثل انسانها هم در رابطه با ولایت این است که بدون ولایت همه گمگشته و مبهوتیم.
[شنبه 1400-05-02] [ 12:20:00 ب.ظ ]