بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین

  • زفاک
  • مسافر
  • نور الدین






  • آمار

  • امروز: 380
  • دیروز: 272
  • 7 روز قبل: 2315
  • 1 ماه قبل: 7609
  • کل بازدیدها: 420542





  • وبلاگ های من





    رتبه





      الهام خداوند و هدايت شدن دزد   ...

    #حکایت
    ?داستانی زیبا از دزدی که باعث نجات جان صاحبان خانه شد❗️

    ?الهام خداوند و هدايت شدن دزد

    ?در يکى از شهرهاى ايران، زن و مردى با هم عروسى کردند، يک سال و چند ماه از عروسى ايشان گذشت و خداوند کودکی به آنها هدیه کرد.
    ?در شب سردى از زمستان زن و شوهر و کودک همگى در اتاق خواب بودند که دزدى تصميم مى گيرد از آن منزل سرقت کند ـ گاهى پروردگار الهامش را نزد يک دزد مى برد و نمى گذارد دزدى کند ـ هيچ کس از حادثه اى که قرار است اتفاق بيفتد خبر ندارد، نه همسايه ها و نه پدر و مادر. حفظ اين خانواده به وسيله يک دزد نيز ممکن است!
    ?نيمه شب دزد وارد اتاق مى شود، مى بيند زن و شوهر جوان خوابند، تمام اثاث ها هم نو است، قالى ها، فرش ها. داخل کمد لباس هاى قيمتى، طلا و نقره هست، خيلى خوشحال مى شود. يک لحظه به اين امر فکر مى کند که اگر اين نوزاد بيدار شود و گريه کند و اين زن و شوهر نيز بيدار شوند، در آن صورت من نمى توانم کارى بکنم.
    ?به او الهام مى شود، آهسته کودک را بلند مى کند و در ايوان خانه مى گذارد و برمى گردد که بلافاصله کودک بيدار مى شود و گريه مى کند و سپس پدر و مادر به دنبال کودک بيرون مى آيند. خداوند مادر را طورى قرار داده است که با کوچک ترين صداى گريه فرزند بيدار مى شود، اگر مادر بيدار نشود هزاران خطر بچه ها را از بين مى برد.
    ?مادر مى بيند صداى گريه بچه مى آيد ولى بچه سر جايش نيست، با وحشت شوهر را بيدار مى کند و مى بينند صدا از بيرون مى آيد. بچه سه ماهه که بيرون نمى تواند برود! وحشت زده با همديگر به طرف ايوان مى دوند. در همين لحظه طاق چوبىِ موريانه خورده فرو مى ريزد و صداى ريزش طاق، همسايه ها را بيدار کرده، همه داخل کوچه براى نجات آنان مى آيند و مى بينند زن و شوهر و بچه بيرون از خانه هستند.
    ?گرد و غبار اتاق نشست، دزد هم بين مردم بود و چيزى نمى گفت، ولى فکر کرد اگر من بروم اين داستان را براى آنها بگويم اعتقاد آنها به خدا بيشتر می‌شود. حال که نتوانستيم دزدى کنيم، اعتقاد مردم را به خدا زياد کنيم!
    ?دزد جلو آمد و به زن و شوهر گفت: داستان از اين قرار است. زن و شوهر و همسایه‌ها دزد را بخشیدند و رها کردند و پول خوبى نيز به او دادند و گفتند: برو با اين پول کاسبى کن، ديگر هم دزدى نکن. دزد گفت:
    ?دنبال دزدى نخواهم رفت و اگر به من پول هم نمى داديد من دنبال دزدى نمى رفتم.?

    ? برگرفته از کتاب هدایت تکوینی و تشریعی اثر استاد حسین انصاریان

    موضوعات: براي همه  لینک ثابت



    [سه شنبه 1396-11-24] [ 06:46:00 ب.ظ ]





      گردنبند پر برکت   ...

    پیر مرد رو به پیامبر اکرم(صلّی الله علیه و آله) کرد و گفت: گرسنگی در جگرم اثر گذاشته وبرهنه ام. به من غذا و لباس بده که سخت تهی دست هستم. حضرت که در آن هنگام چیزی نداشتند، به بلال حبشی فرمودند:« این پیرمرد را به خانه فاطمه(سلام الله علیها) برسان». بلال او را به خانه دختر پیامبر آورد و وی جریان تهی دستی خود را عرض کرد. یگانه دختر پیامبر، گردن بند نقره ای خود را- که هدیه دختر عمویشان بود- به وی بخشیدند. پیرمرد با خوشحالی نزد پیامبر آمد و جریان را باز گفت و گردن بند را در معرض فروش قرار داد. عمار یاسر به او گفت: آن را چند می فروشی؟ پیرمرد گفت: به اندازه یک وعده غذا که مرا سیر کند، یک لباس که با آن نماز بخوانم و دیناری که با آن مخارج سفر نزد خانواده ام را تأمین کنم. عمار یاسر بیست دینار و دویست درهم، یک دست لباس، یک وعده غذا و مرکب سواری خود را به وی داد. آن گاه آن گردن بند را با مشک خوشبو کرد، در میان یک لباس پرارزش نهاد و به غلامش، سَهم داد و گفت: نزد فاطمه برو این گردن بند را به ابو بده. تو را نیز به ایشان بخشیدم. حضرت فاطمه(سلام الله علیها) گردن بند را گرفت و سهم را آزاد کرد.
    سهم که از آغاز تا پایان ماجرا را اطلاع داشت، خنده اش گرفت و گفت: «برکت این گردن بند مرا به خنده آورد؛ چرا که گرسنه ای را سیر کرد، برهنه ای را پوشانید، فقیری را بی نیاز کرد، برده ای را آزاد ساخت و سرانجام نزد صاحبش بازگشت.

    موضوعات: براي تو دوست  لینک ثابت



    [پنجشنبه 1396-11-12] [ 10:54:00 ق.ظ ]





      دو تا نان دادی دو تا بچه گرفتی   ...

    روزی دو تن از فرزندان خردسال مرحوم آقاجان آیت الله کوهستانی(ره) به حمام رفته بودند، چون هوا سرد بود مادرشان برای گرم کردن فضای سرد حمام مقداری زغال آتش کرد.

    ? منقل را داخل حمام برد و خود برای رسیدگی به کارهای منزل آنان را تنها گذاشت. چون زغال ها کاملا آتش نگرفته بود گاز زغال هر دوی آنان را بی هوش کرد؛ به طوری که صدای آنان در اثر خفگی در سینه حبس شده بود و نمی توانستند از کسی کمک بخواهند.

    ? در این حال که آیت الله کوهستانی(ره) به طور اتفاقی نزدیک حمام رفته بود متوجه گردید که صدای ضعیفی از داخل حمام می آید بی درنگ در حمام را باز کرد دید که هر دو فرزندش بی حال داخل حمام افتاده اند

    ? فورا هر دو را بیرون آوردند و مقداری آب به صورتشان پاشیدند تا این که به هوش آمدند و از مرگ حتمی نجات پیدا کردند.

    ? معظم له نجات یافتن دو فرزندش را بدون حکمت نمی یافت، از این رو در جست و جوی حمکت آن برآمد و از مادرشان پرسید: شما امروز چه کاری انجام داده اید؟ مادر گفت:

    ✨ کار ویژه ای نکرده ایم جز این که اول صبح دو تن از طلبه ها برای نان مراجعه کرده بودند که به هر کدام، یک قرص نام دادم. آقا متوجه جریان گردید و فرمود: دو تا نان دادی و دو تا بچه گرفتی ✨

    #حکایت

    موضوعات: براي همه  لینک ثابت



    [پنجشنبه 1396-11-05] [ 11:16:00 ق.ظ ]





      قل متاع الدنيا قليل   ...

    نقل است که چون حاتم به بغداد آمد خلیفه را خبر کردند که: زاهد خراسان آمده است. او را طلب کرد و چون حاتم از در درآمد، خلیفه را گفت: «ای زاهد!»

    خلیفه گفت: «من زاهد نِیَم که همه دنیا زیر فرمان من است، تویی زاهد»

    حاتم گفت: نه تویی زاهد! که خدای تعالی می فرماید: (قُل متاعُ الدنیا قلیل) و تو به اندک، قناعت کرده ای. زاهد تو باشی که من به دنیا سر فرو نمی آرم. چگونه زاهد باشم؟»

    تذکرة الاولیاء - ص 262

    موضوعات: براي همه  لینک ثابت



    [سه شنبه 1396-11-03] [ 10:02:00 ب.ظ ]





      حكايت رضاي خدا   ...

    خداوند به حضرت داود (علیه السلام) وحی کرد: که به خلاده، دختر اوس، مژده بهشت بده و او را آگاه کن که هم نشین تو در بهشت است.

    ? داود (علیه السلام) بر در خانه او رفت و در زد. خلاده در را باز کرد، تا چشمش به حضرت داود (علیه السلام) افتاد، او را شناخت و گفت: آیا درباره من چیزی نازل شده است که به اینجا آمده ای؟

    ? حضرت داود (علیه السلام) گفت: آری.
    خلاده عرض کرد: آن چیست؟
    داود (علیه السلام) فرمود: آن وحی الهی است.

    ? خلاده گفت: آن زن من نیستم، شاید زنی هم نام من است. من در خود چیزی نمی بینم که درباره ام وحی شود؛ ممکن است اشتباهی شده باشد.
    داود گفت: کمی از زندگی خود برایم بگو.
    خلاده گفت:

    ✨ هر درد و زیانی به من رسید صبر و تحمل کردم و چنان تسلیم رضای خدا بودم که از او نخواستم آن را بر گرداند، مگر به رضای خودش و به جای آن عوض نخواستم و شکر کردم.
    حضرت داود (علیه السلام) گفت: به همین جهت به این مقام رسیده ای ✨

    ? امام صادق (علیه السلام) پس از ذکر این ماجرا فرمود: این است دینی که خداوند، آن را برای بندگان صالحش پسندیده است

    ? چهل موضوع / 339 داستان نویسنده : کاظم سعیدپور

    #حکايت

    موضوعات: براي همه  لینک ثابت



    [دوشنبه 1396-11-02] [ 11:01:00 ق.ظ ]





    1 2

      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.
     
     
    مداحی های محرم