بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین

  • انتظار
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • یااباصالح المهدی ادرکنی
  • شمیم






  • آمار

  • امروز: 1176
  • دیروز: 939
  • 7 روز قبل: 3738
  • 1 ماه قبل: 8710
  • کل بازدیدها: 367432





  • وبلاگ های من





    رتبه





      دستي در ميان دستانش   ...

    #علما_و_بزرگان
    #علامه_حلی

    چگونه صاحب الزّمان را نمی توان دید در حالی که دست او در میان دست توست?

    علاّمه حلّی شب جمعه ای به زیارت سیّد الشّهداء (ع) می رفت. ایشان تنها بر روی الاغی سوار شده بود وتازیانه نیز در دستش بود.
    در بین راه شخص عربی پیاده به همراه علاّمه راه افتاده وبا هم به صحبت مشغول شدند. وقتی مقداری از راه رفتند علاّمه متوجّه شد که این شخص مرد دانایی است بنابراین در مورد همه مسائل علمی با هم صحبت کردند وعلاّمه بیشتر متوجّه می شد که این مرد صاحب علم وفضیلت بسیاری است.
    علاّمه مشکلاتی که برایش در علوم پیش آمده بود را یکی یکی از آن شخص سؤال می کرد وآن شخص همه آنها را جواب می فرمود تااینکه به مسئله ای رسیدند که آن شخص فتوایی داد ولی علاّمه آن فتوا را ردّ کرد وگفت: «حدیثی در مورد فتوای شما نداریم».
    آن مرد گفت: «حدیثی در این مورد شیخ طبرسی در کتاب تهذیب بیان کرده است وشما از اوّل کتاب تهذیب فلان قدر ورق بزنید در فلان صفحه در سطر چندم این حدیث را مشاهده خواهید نمود».
    علاّمه تعجّب کرد که این شخص چه کسی است؟! آنگاه علاّمه از آن شخص پرسید: «آیا در زمان غیبت کُبری می توان امام زمان (علیه السلام) را زیارت کرد یا نه؟!»
    در این هنگام تازیانه از دست علاّمه افتاد وآن شخص بزرگوار خم شد وتازیانه را از روی زمین برداشته ودر دست علاّمه گذاشت وبه علاّمه فرمود: «چگونه صاحب الزّمان را نمی توان دید در حالی که دست او در میان دست توست».
    پس علاّمه بی اختیار خود را از روی حیوان به پایین انداخت که پای آن حضرت را ببوسد واز هوش رفت. چون به هوش آمد کسی را ندید، به خانه برگشت وبه کتاب تهذیب مراجعه کرد وآن حدیث را در همان صفحه وسطری که حضرت نشان داده بود ملاحظه نمود»

    موضوعات: براي همه  لینک ثابت



    [دوشنبه 1396-12-07] [ 03:25:00 ب.ظ ]





      مقصد همه تو   ...

    ‍ ?من «خود»ِ تو را انتخاب کرده‎ام،‌ «خود»ِ تو،‌ «خود»ِ تو…

    من انتخاب کرده‌ام
    و در انتخابم تردید ندارم
    من «خود»ِ تو را انتخاب کرده‎ام
    «خود»ِ تو
    «خود»ِ تو…

    و اگر بروم سراغ غیر تو
    لحظه‎ای خدا مهلتم ندهد
    مهلتم ندهد
    مهلتم ندهد…

    من بار سفر بسته‎ام
    مقصدم «خود» توست
    ولی همسفر می‎خواهم
    همسفر
    همسفر…

    آیا همسفری هست
    که «خود»ِ تو مقصدش باشد؟
    فقط «خود»ِ تو
    فقط «خود»ِ تو…

    …آقا!
    درست است که من تو را انتخاب کرده‎ام
    اما هنوز مثل تو نشده‎ام
    دوست دارم بشوم «خود»ِ تو
    اما همسفری می‎خواهم
    که او هم
    دوست داشته باشد بشود «خود»ِ تو
    نمی‎دانم این همسفر را کجا پیدا کنم
    اما تا تو هستی، دلم آرام است.

    کافی است نگاه لطفت سرازیر شود به سویم
    آن گاه
    در سفری که به سوی تو دارم
    همسرم و همسفرم را خواهم یافت.

    وقتی من و همسفرم
    مقصدمان «خود»ِ تو باشد
    ازدواج می‎شود مایۀ آرامش.
    و مگر می‎شود مقصد سفری
    «خود»ِ تو نباشد
    اما سوغات سفر
    شیرینی آرامش باشد؟

    اصلاً تو خودِ آرامشی
    آرامش به جز تو معنایی ندارد
    باید بار سفر به سوی تو بست
    تا آرامش را با همۀ وجود چشید.


    آقا!
    حالا که من «خود»ِ تو را انتخاب کرده‎ام
    می‎شود تو همسفرم را انتخاب کنی؟
    هر که تو انتخاب کنی
    چشم‌بسته می‎گویم: چَشم!
    من دلم می‎خواهد
    همسفرم انتخاب شدۀ تو باشد
    انتخاب شدۀ تو
    انتخاب شدۀ تو…

    ?بهانه بودن (کتاب اول)،
    من می‎خواهم «تو» بشوم،‌ راست می‎گویم!
    ضمیمۀ ادبیِ کتابِ اول از مجموعۀ «نیمۀ دیگرم»

    #بهانه_بودن
    #نیمه_دیگرم
    #محسن_عباسی_ولدی

    موضوعات: براي همه, براي تو دوست  لینک ثابت



     [ 02:11:00 ب.ظ ]





      دلم عجيب گرفته   ...

    ‍ دلم عجیب گرفته.
    باز هم نمی‌شود.
    لبخند، غریبه شده با لب‌هایم.
    گویی لبم دیگر
    جای امنی برای لبخند نیست
    که این قدر فاصله می‌گیرد از آن.

    دلم عجیب گرفته.
    باز هم نمی‌شود.
    این دلِ گرفته
    کارش بریدن نفس است.
    نفسم هم دارد بند می‌آید.
    مثل این که شُش‌هایم
    جای امنی نیست
    که هوا این طور فرار می‌کند از دور و برم.

    دلم عجیب گرفته.
    باز هم نمی‌شود.
    آینۀ چشم‌هایم
    عکس آسمان را دیگر
    نشانم نمی‌دهند.
    آسمان عکسش را
    نمی‌اندازد در نگاهم.
    گویی چشم‌هایم جای امنی نیست
    که آسمان خودش را
    از مدار نگاهم بیرون کرده.

    دلم عجیب گرفته.
    باز هم نمی‌شود.
    دنیا دارد می‌‌رقصد در برابرم
    اما این رقص
    دیگر توان باز کردن دلم را ندارد.
    حنای دنیا و رقص‌هایش
    چقدر بی‌رنگ شده برای دلم!

    من می‌دانم چرا دلم گرفته.
    دلم تو را می‌خواهد.
    تا تو نیایی
    دلم باز نمی‌شود.

    آقا!
    خسته‌ام از این دل گرفته.
    چقدر خوب می‌شود
    تا از این دل، نبریدم
    همین امشب
    صدای شب بخیرت را بشنوم
    و یقین کنم که آمده‌ای پیشم.
    دلم را به شب بخیری باز کن.

    شبت بخیر گره‌گشای دل‌های گرفته!

    #بهانه_بودن
    #شب_بخیر
    #محسن_عباسی_ولدی

    موضوعات: براي همه  لینک ثابت



    [جمعه 1396-12-04] [ 10:30:00 ب.ظ ]





      سايه ي سرمان كجايي؟   ...

    هر جای عالم که هستی
    نشانی ات را به خورشید بده
    من از خورشید سراغ ابرهایی را میگیرم
    که سال هاست تو را پنهان کرده اند
    روزی می رسد که می آیی و نور وجودت،سایه ی سرمان می شود
    #وعده_خدا
    #دلسپرده

    موضوعات: براي همه, براي تو دوست  لینک ثابت



     [ 05:16:00 ب.ظ ]





      سر قبر مادر رفتي مرا خبر كن   ...




    داشتی می‌رفتی سر قبر مادر مرا هم خبر می‌کردی. مگر چه می‌شد؟ می‌خواستی کسی از مزار مادرت خبردار نشود؟ خب چشم بسته مرا می‌بردی تازه این طور برایم بهتر بود چون خودت باید دستم را می‌گرفتی تا سر مزار مادر. دست در دست تو لذتی بالاتر از این هم هست؟ سر مزار مادر هم که می‌رسیدیم قول می‌دادم سرم پایین باشد و نگاهم تنها به خاک مادرت خیره. اصلاً چرا این طور قول بدهم تا خیالت آسوده شود تو اگر یک روز مرا ببری کنار مزار مادرت قول شرف می‌دهم همان جا بمیرم. مرده که نمی‌تواند رازی افشا کند. مگر می‌شود کنار مزار مادر تو نفس کشید؟ تو خودت اگر بر سر مزار می‌نشینی و بعدش باز نفس می‌کشی برای آن است که از خدا اجازۀ رفتن نداری. مزار مادر تو، قتلگاه است. عاشقانه اگر بخواهم بگویم این چنین می‌گویم: اگر چه راز پنهان ماندن مزار مادر تو اثبات مظلومیت و حقانیت اوست امّا حکمتی دیگر هم در آن نهفته است: مادرت مزارش را پنهان کرد تا نسل شیعیانش باقی بماند. مزار مادر تو اگر آشکار بود و ما اگر توفیق زیارتش را می‌یافتیم مدینه بزرگ‌ترین قبرستان شیعیان جهان می‌شد. چه مادر مهربانی! پیش از رفتنش نگران جان بچه‌هایش بود. آقا! کنار مزار مادر یاد ما هم باش. تو جان مایی وقتی برای مادرت گریه می‌کنی مراقب جان ما هم باش. شبت بخیر جان جهان! #بهانه_بودن #شب_بخیر #فاطمیه #محسن_عباسی_ولدی

    موضوعات: براي همه, براي تو دوست  لینک ثابت



    [سه شنبه 1396-12-01] [ 11:15:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.