پسـری مادرش را بعد از درگذشت پدرش،به خانه سالمندان برد و هر روز از او عیادت می کرد. یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش در حال جان دادن اسـت پس با شتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
از مادرش پرسید؛ مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت؛ از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارن و در یخچال غذاهای خوب بگذاری،چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند با تعجب گفت؛ داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟ و قبلا به من گلایه نکردی؟!
مادر پاسخ داد؛ بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم و عادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تو را به اینجا می اورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی!
??امروز كه در دست توام مرحمتي كن
??فردا كه شدم خاك چه سود اشك ندامت
[یکشنبه 1396-09-19] [ 01:42:00 ب.ظ ]