دیشب دلم یاد مرگ کرده بود
و داشتم به تو میگفتم
اگر بیخداحافظی با تو از دنیا بروم
دلم میماند این جا
و در آن دیار محروم میشوم از آرام و قرار.
در همان لحظههایی که داشتم
از ترسِ مرگِ بیخداحافظی میگفتم
دوستم داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد.
صبح که بلند شدم
خبر رفتنش مبهوتم کرد.
آقا!
مرگ، شتری است
که درِ خانۀ همه مینشیند.
فاصلۀ این شتر تا خانۀ من چهقدر است
نمیدانم.
امّا میدانم این شتر را جرَسی نیست.
بیخبر میآید و پشت در خانه مینشیند
و فرصتی نمیدهد
بیاجازه آدم را سوار میکند و میبرد.
اذن این شتر دست توست
بگویی نرو، نمیرود.
بگویی بایست، میایستد.
بگویی سوار کن، بیوقفه سوار میکند و میبرد.
مهربانم!
هر وقت مرگ من فرا رسید
کمی قبلش
یا خودت خبرم کن
یا به او بگو وقتی که آمد
کمی حوصله کند، فقط کمی.
میدانی که من عادت ندارم
تو را قسم دهم به آنچه دلت را میشکند
امّا دوست دارم در فرصتی که تا مرگ دارم
اگر دیدم نیامدی
تو را قسم بدهم به آن که هیچ گاه قسمت ندادم.
چه قسمی، بماند
امّا همین قدر بگویم
قسمم از جنس مادر است.
قسم میدهی که در دم آخر
فرصتی برای خداحافظی با خودت به من بدهی
من تو را ببینم و بروم.
شبت بخیر ارباب!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#مادر
#محسن_عباسی_ولدی
[سه شنبه 1396-12-01] [ 12:03:00 ق.ظ ]