#داستان #طنز
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#لطفا_دیگران_را_هم_منشن_بفرمایید
«نامه شماره 5»
شام ختم آقا جمال از گلویم پایین نمیرفت. همه فامیل میدانستند من باعث مرگ جمال شده بودم و همه اموال جمال را یک شبه گذاشته بودم کف دستشان بهخصوص سینا – نوه جمال – که میگفتند سوگلی جمال بوده و بیشترین سهم ارث به او رسیده. پسری با موهای فرفری آشفته و عینک شکسته و هیکل استخوانیکه به خودش چیزی شبیه یک بالشتک بسته بود و وقتی مینشست، حواسش به بالشتکش بود تا دقیقا زیرش قرار بگیرد. شبیه آنهایی بود که دیسک کمرشان بیرون زده و باید زیرشان نرم باشد، اما خودش برایم گفت روی تخم اژدها خوابیده است! داشتیم شام مرگ جمال را میخوردیم که برایم تعریف کرد کنار اتوبان پیدایش کرده و شک ندارد آخرین تخم اژدهای باقی مانده است و از آن روز آن را به خودش در جای گرم بسته است تا بچه اژدهایش دم بکشد. همین که از بالای قاب عینکش داشت نگاهم میکرد و میگفت فلسفه خوانده است، فهمیدم خودش است! شوهری فیلسوف و افسرده اما پولدار، با سابقه 12 بار خودکشی که 11 بار آن با خفگی بود! هرچند شنیده بودم جوری خودش را میکشد که نمیرد و ادا و اطوارش است. فکرش را هم بکنی اینکه با دست دماغت را نیم ساعت بگیری و لپهایت را باد کنی و توقع داشته باشی خفه شوی و فکر کنی از هیچ درزی، هوا واردت نمیشود بچهبازی است! کمی صندلیام را به سینا نزدیکتر کردم که جسم سنگینی میانمان افتاد! دختری با شانههای پت و پهن طوری خودش را روی میز کوباند و میان من و سینا فاصله انداخت که سینای ریقو را به چند متر آن طرفتر پرت کرد. یکجوری جلوی سینا از گریه میلرزید و تسلیت میگفت که فهمیدم قضیه فراتر از یک تسلیت است! میشناختمش! ژاله دختر مهین خانم بود. قدیمها ژاله را دخترغولی صدا میکردیم چون غیر از دوتا شاخ تمام شرایط یک غول خانم را داشت. خودش را میان ما جا کرد و هر چند ثانیه با هیکلش من را به عقب هل میداد. دیگر مطمئن شده بودم ژاله فقط یک دخترغولی نیست بلکه اینبار پای مثلث عشقی در میان است. فشاری که بین من و ژاله در نزدیکتر کردن صندلیمان به سینا بود نفسم را گرفته بود. ژاله با پاهایش صندلیام را گرفته بود و من هم با تمام قدرتم یقهاش را از پشت گرفته بودم و به عقب میکشیدم! سینا برایمان میگفت که اگر بچه اژدها به بار بنشیند تمام اموالش را خرجش میکند تا دنیا را نابود کند! زیر لب میگفتم پسرک دیوانه خیال کرده واقعا در آن تخم بیریخت یک اژدها خوابیده. فوقش یک تخم شترمرغ 5 زرده باشد که تا الان فاسد شده باشد! ژاله هم درحالیکه پهلویم را چنگ زده بود زیر لب میگفت: «پاتو از ارث سینا بکش بیرون!» شانهاش را چنگ گرفتم و زیر لب گفتم: «من اول پیداش کردم!» سینا همچنان داشت خاطرات خودکشیهای تکراریاش را با ذوق تعریف میکرد که دیگر تقریبا بیشتر حجم ژاله روی من بود تا حرکتی نکنم و از شدت فشار، سینا هم از کبود شدن تدریجیمان تعجب کرده بود. بالاخره سینا بالشتک را باز کرد و تخم اژدها را روی میز شام گذاشت تا لمسش کنیم. ژاله تخم اژدها را برداشت و اینور آنورش کرد. سینا از ترسش از جایش بلند شد که ژاله تخم اژدها را به طرفم انداخت. یک دور بالا پایینش کردم و دوباره به طرف ژاله انداختمش. ژاله داد میزد سینا مجبور است یکی از ما را انتخاب کند تا تخم اژدهایش را به زمین نزنیم! دوباره تخم اژدها را پرتاب کرد و من هم یک دور روی انگشتانم میچرخاندمش و برای ژاله پرتش میکردم که سینا داد زد: «ژاله!»
باورم نمیشد که یک غول را به من ترجیح داده بود! آنقدر جا خوردم که تخم اژدهای قلابیاش را به زمین زدم تا بفهمد تخیلاتش سرکاری بوده. ژاله خودشیرین هم فکر کرد اگر خودش را روی تخم اژدها بیندازد جلوی ضربه را گرفته خودش را پرت کرد روی تخم اژدها و خب، واقعا یک تخم اژدها بود که بچه اژدهای تخم نیمه تکمیل شده زیر ژاله تبدیل به برگه اژدها شد و خفه شد. سینا هنوز هم شاکی خصوصی من و ژاله است و پلیس اینترپل به جرم قتل آخرین بازمانده دایناسورها هنوز دنبالمان است! شاید دوست داشتی پدرت یک فیلسوف باشد اما با تمام خستگی در شوهریابی با مردی لطیف آشنا شدم که…
فعلا- مادرت
#قسمت_پنجم
#مونا_زارع #ادامه_دارد
موضوعات: براي خدا
لینک ثابت
[جمعه 1396-09-10] [ 09:50:00 ب.ظ ]