بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین







آمار

  • امروز: 922
  • دیروز: 1143
  • 7 روز قبل: 3281
  • 1 ماه قبل: 8586
  • کل بازدیدها: 421685





  • وبلاگ های من





    رتبه





      ای نقش ترنج آسمونا   ...

    ســرود ( اى نقـــش تــرنــج آســمـــونا … )
    مولودى‌هاى‌پیامبر‌ اکرم‌صلوات‌الله‌علیه‌و‌آله
    با مـداحى حـاج محـمود کریمى

    ‎‏

    15125001294_5846193265795138269.mp3

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [سه شنبه 1396-09-14] [ 11:07:00 ب.ظ ]





      اینگونه باشیم   ...

    #یا_رسول_الله

    عجمی زاده و همشهری سلمان توام…
    همه‌ی عشق من این است مسلمان توام

    1512500323k_pic_87a27550-127e-49bc-8983-a08b3ec047be.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 11:06:00 ب.ظ ]





      مومن مثل کفه ترازو   ...

    ?
    امام صادق (ع):

    ? مومن همانند کفه ترازو است؛ هرچه بر ایمانش افزوده شود، بر بلا و سختی هایش اضافه خواهد شد. ☺️

    اصول کافی

    1512500533k_pic_ae189422-eacc-4cb0-8a5f-8e41d97c63b3.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 11:03:00 ب.ظ ]





      داستان طنز20   ...

    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    نامه شماره 20
    حالا من یک مادر دورافتاده از فرزندش هستم اما عزیزم تو واقعا چه بیکاری هستی که 20 نامه من را تا امروز خواندی؟! درست مثل همان روزهای من که با دو زانوی گچ گرفته آنقدر در کنار عمه مستوره در خانه بیکار مانده بودم که اگر هر چند ساعت جفتمان لاشه مان را از این پهلو به آن پهلو نمیکردیم، بوی ماندگیمان خانه را برمیداشت. راستش شوهر عمه مستوره اینبار واقعا گند کاشته بود. آن هم یک گند 80 کیلویی. جدی عمه را جا گذاشته بود و برای خودش یک زن 80 کیلویی پیدا کرده بود. عمه هم از شدت نرمی استخوان گوشه خانه مینشست و استخوانهایش را فرم میداد و نق میزد که مگر چه کم داشته! آنشب هم من و عمه در خانه تنها مانده بودیم و دراز کشیده بودیم که همین سوال را پرسید. مگه من چی کم داشتم؟! یکی از پاهای گچ گرفته ام را انداختم روی دسته مبل و گفتم «دمبه عمه!80 کیلو»بالشتش را به سمتم پرت کرد و ماسک اکسیژنش را روی صورتش گذاشت و شروع کرد فحش دادن. طفلک نمیدانست وقتی از زیر آن ماسماسک فحش میدهد فقط یک دور فحشهایش توی گوش خودش میپیچد و برمیگردد توی دهان خودش! جفت پاهای گچ گرفته ام را کوباندم روی زمین تا سیمین دختر همسایه پایینی بفهمد باید بیاید بالا و حوصله سررفته ام را هم بزند. زنگ خانه را زد. نخ وصل شده به در را کشیدم و در باز شد. سیمین با یک جعبه همراه پسر گردن درازی روبه روی در ایستاده بود. پسرخاله اش امیر با صورت کک مکی و موهای آشفته ای که روی پیشانی اش ریخته بود. سیمین جعبه را جلویم گرفت و با ذوق همیشگی اش
    گفت: «اومدیم منچ بازی کنیم. امیر خدای بازیه».
    چهار نفر آدم بالغ نشسته بودیم دور یک مقوای 10 در 10 سانتی که یک مشت پیسبیلَک رنگی ریخته شده وسطش را با نهایتا 6 حرکت اینور آن ورشان کنیم و خوشحال بودیم امیر خدای این مسخره بازی است! امیر به غیر از اینکه مهارت داشت چیزی به اسم کرم هم داشت! با هر حرکتی مهره ام را میزد و بعدش چنان شعفی پیدا میکرد که یک دور روی زمین میخوابید و زبانش را بیرون می آورد و دستهایش را میکوباند در شکمش. نمیدانم چرا پسرها تصور میکنند اگر دختری را در بازی خرد خاکشیر کنند و بعدش قر بریزند و زبان درازی کنند، جذابتر میشوند و دخترها عاشقشان میشوند که خب درست فکر میکنند و من عاشقش شدم! دور 25 بازی بودیم که بازهم امیر برد و شروع کرد به قهقهه زدن. سیمین مقوای منچ را کوباند توی صورت امیر و هر سه نفرمان با صورتهای کش آمده مان به پشتک زدن هایش نگاه میکردیم که عمه از زیر ماسکش گفت «شبندی!» امیر سرجایش ماند و گفت: «چی؟!» شانه های عمه را ماساژی دادم و گفتم: «میگه شرطبندی!» امیر چند لحظه خیره ماند و هری زیر خنده زد. اشک گوشه چشم هایش را پاک کرد و گفت: «قبوله. سر هر چی!» احساس کردم وقتش است خودم را نشان بدهم. یعنی مطمئن بودم عمه از عشقم به امیر خبردار شده و میخواهد زیرپوستی خدمتی به ازدواجم بکند. تاس را توی دستانم چرخاندم و سعی کردم یک خنده اغواگرانه تحویلش دهم و گفتم «هر کی ازت برد زنت میشه!» سیمین دهانش را تا پس کلهاش باز کرد و کوباند به شانه ام و گفت «همینه! ایول» امیر نگاهی به زانوهای شکسته من و دهن بی دندان سیمین و اسکلت مرتعش عمه مستوره کرد و آب گلویش را قورت داد و مقوای منچ را کوباند روی زمین و گفت: «قبول!» هر چهار نفر خیز برداشتیم روی بازی و تاس اول را انداختیم. برای جلوگیری از تقلب تاس را می انداختیم روی هیکل عمه تا با لرزشهایش تکان بخورد و عدد معلوم شود. امیر 6 آورد. سیمین نفر دوم بود. خوب پشت سر امیر راه افتاده بود. حالا هیچوقت لی لی را از وسطی تشخیص نمیداد اما پای شوهر که وسط آمده بود هوشش به کار افتاده بود! بعد از سیمین نوبت من بود. بالاتر از دو هم نم یآوردم و کله ام داغ کرده بود اما فرشته نجاتم عمه بود که مهره های سیمین را زد. چشمکی به عمه زدم چون یک مهره با امیر فاصله داشتم. داشتم به شام عروسیمان فکر میکردم که چقدر قشنگ میشود با امیر نوشابه هایمان را ضربدری دهان هم بگذاریم و به دوربین چشمک بزنیم که عمه مهره ام را زد! عمه برده بود. جیغی زدم که موهای امیر از روی پیشانی اش بلند شد. امیر آب گلویش را قورت داد اما طمع عمه بیشتر از این حرفها بود و قبل از بازی خبر ازدواجش را برای فامیل فرستاده بود. امیر برای یک شب شد شوهرعمه ما! یعنی همان شب عروسی عمه از شدت خوشحالی و دنده هایش از هم پاشید و از دستش دادیم اما هنوز سروکله پدرت پیدا نشده بود که… تا بعد – مادرت
    #قسمت_بیستم #مونا_زارع #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:54:00 ب.ظ ]





      داستان طنز21   ...

    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    «نامه شماره 21»
    مادربزرگت یا همان مادرم بی احساسترین موجود درحال زیست آن موقع بود. یعنی وقتی برایش گفتم دوست دارم عاشق شوم طوطی اش را از روی شانهاش برداشت و دستهایش را دوطرف صورتم گذاشت. آمدم قیافه ام را آویزانتر کنم و بیفتم در بغلش که گفت: دهنتو باز کن، زبونتو بیار بیرون! حدس میزدم باز هم بخواهد از میزان سفیدی روی زبانم حالم را بسنجد و بعدش یک ملین دم کند و به خوردم بدهد که شکمم راه بیفتد تا همه چیز حل شود. درواقع یکجورهایی گلوله درک احساسات بود. از نظر مامان همه چیز یا تقصیر یبوست است یا هورمونها! هنوز دهانم باز بود که با دستش فکم را بست و گفت: پاشو لباساتو بپوش بریم دکتر .این جمله را وقتی کنکور قبول شدم یا وقتی اولین بار از کلمه مادر عزیزم استفاده کردم هم گفت. به نظرش تقصیر هورمونهاست. خودم را زدم به آن راه که این بار تسلیمش نمیشوم و سرم را به نشانه مخالفت بالا دادم و پشتم را کردم و از خانه بیرون آمدم. داشتم درخیابان فکر میکردم مامان بد هم نمیگوید و اگر دکتری وجود داشت که مشکل ازدواجم را حل میکرد، خوب میشد که مسیرم را به سمت ساختمان پزشکان انتهای خیابان کج کردم. تابلوهای جلوی در را بالا و پایین میکردم که چشمم به تابلویی خورد که چراغ پشتش روشن و خاموش میشد. دکتر سپهر مشیری، متخصص زنان! یعنی یکسری مرد در دنیا وجود دارند که میروند10سال درس میخوانند راجع به ما! یعنی مردهایی هستند که ما زنان اینقدر برایشان جذاب هستیم که بروند درسمان را بخوانند و همه اینها یعنی ما زنها یک موضوع تخصصی هستیم و خب چه کسی بهتر از یک متخصص زنان! لحظه ای به افتخار نبوغ خودم پف کردم و وارد ساختمان پزشکان شدم. تمام مسیر پله ها داشتم فکر میکردم اسمش برایم آشناست. مطبش خالی بود و فقط یک منشی 30کیلویی پشت میزش نشسته بود و به تلویزیون چسبیده به دیوار خیره شده بود. بدون اینکه چشمش را از تلویزیون بردارد اشاره داد بروم داخل.
    وقتی وارد اتاق شدم تقریبا فقط یک کله بود که از پشت میز بیرون زده بود، با موهای صاف روغن زده که فرق کج موهایش از بالای گوشش شروع شده بود. کیفم را کوباندم روی میزش و گفتم: آقای دکتر من چمه؟! سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و گفت: «جان؟!» شناختمش! سپهر، پسر خانم مشیری همسایه دایی منوچ بود. بچه مثبت کوچه که نظریه اش این بود بچه ها را لک لک ها می آورند و میگذارند توی حلق مادرها و بعدش مادرها با یک اَخ و تُف بچه را بالا می آورند و به دنیا م یآید، حالا چنان انتقامی از نادانی اش گرفته بود که شده بود متخصص زنان! به صندلی تکیه دادم و گفتم: قصد ازدواج دارم کمی به سمت جلو روی میز سر خورد و بیشتر نگاهم کرد و گفت: با کی؟دستم را کوباندم روی دسته صندلیام و صدایم را بالا بردم هر کی! مثلا همین شما سپهرخان ! عینکش را بیشتر به چشمانش چسباند و گفت: زبونتو بیار بیرون داشتم کم کم شک میکردم نکند این مدت اشتباهی فکر کردم این حس و حال شوهر پیدا کردن است و همه اش فقط علایم یک یبوست جزیی بوده که سرش را از جلوی دهانم کنار کشید و گفت: مزاجتم خوبه! پس یعنی جدی شوهر میخوای؟! خودم را در صندلی فرو بردم که تسلط بیشتر داشته باشم و با انگشت اشاره نشانش دادم و گفتم: شوهر و البته متخصص در امور زنان! میخوام منو بفهمه . ابروهای پرپشتش را بالا انداخت و کف دستانش را به هم سابید و گفت: «همتون مثل همید آخه! زن جماعت واسه من جذابیتی نداره دیگه» دروغ میگفت. کیفم را از روی میز برداشتم و از جایم بلند شدم که کیفم را روی میزش کوباند و ادامه داد: «البته زنان حامله رو میگم» دوباره روی صندلی نشستم و دهانم را تا حوالی گوشم باز کردم و گفتم: «فقط من چون رو شوهرم حساسم شما بعد ازدواجمون نباید بیمار زن قبول کنید» انگار که نیمه صورتش لمس شده باشد، همه جایش شل شد و تا آمد دهانش را باز کند خودم ادامه دادم: «میتونن شوهراشون بیان. چه فرقی میکنه! من حساسم رو این چیزا» عینکش را از روی صورتش برداشت و در اتاق را بست و به سمتم برگشت و شستش را طرف گرفت و داد زد:»قبوله! ولی یه چیزی» هنوز آثاری از عقب ماندگی های کودکی اش را داشت که قبول کرده بود! روبه رویم نشست و بازویش را خاراند و گفت «من دو تا بچه دارم از دو مادر! مشکلی که نداری؟» از جایم بلند شدم که ادامه داد: «یعنی خب وقتی فهمیدم لک لکا بچه ها رو نمیارن رفتم تا تهشو در بیارم دیگه شد! منم کنجکاو و جسور!» عقب عقب به سمت در رفتم تا بیرون بروم اما همچنان ادامه میداد: بیشتر تحقیقی بود! دیگه بی دقتی هم کردم. از بس درس برام مهم بود آخه. یادم است تا خانه نیمی از موهایم را به خاطر این شکست کندم. سپهر هم پدر بود اما پدر تو هنوز جای دیگری بود. یادت هست که گفتم تکه کتش هنوز در خانه
    وفایی بود؟ یادت باشد تا نامه بعد…
    #قسمت_21
    #مونا_زارع
    #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:53:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.
     
     
    مداحی های محرم