بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین

  • زفاک
  • زهرا بانوی ایرانی
  • سیده خدیجه اسمعیل پوراحمدی






  • آمار

  • امروز: 169
  • دیروز: 467
  • 7 روز قبل: 2349
  • 1 ماه قبل: 13390
  • کل بازدیدها: 375611





  • وبلاگ های من





    رتبه





      روز آشنايي   ...

    موسم حج فرا رسيد. همه ي شهر و آقا و اهل خانه هم در تكاپو بودند.
    كاروان مهيا شد.اهل خانه از رفتن به حج خرسند بودند.چقدر شيرين است، حج خانه ي خدا و چقدر لذت بخش است، درك آن فضا و حضور در آن مكان.
    آقا براي اقامه ي ركن دينش مهياي سفر شد.
    وقتي به سمت مكه حركت آغاز كرد، چه بسيار كساني همراهش شدند.

    روزها گذشت و كاروان به مقصد رسيد. مناسك حج آغاز شد. آقا تصميمي تازه گرفت.در ميانه سفر اولويت تغيير يافت. كاروان بايد راهي مقصدي جديد ميشد.
    روز عرفه رسيد و تشخيص اين اولويت براي برخي از همراهانش سخت شد. قرار بر اين بود كه عصر راه بيافتند.
    عرفه كلمه اي كه بسيار حرفها براي گفتن دارد و آقا آن را تفسير كرد.
    خداحافظي با سرزمين عرفات و حج برايش سخت بود.
    روبه كوه ايستاد و خواندن دعا را آغاز كرد.
    آقا چون ابر بهار ميگريست و دستانش را برابر صورت نگه داشت.
    محبوبش را صدا ميزد. (هوالجواد الواسع، سميع البصير، واحد الاحد)و بسيار كلماتي كه از دل بر مي آمد. به نيمه ها كه رسيد:(يا رازق الطفل الصغير) آخر او كودكي شير خواره هم با خود آورده بود.
    آقا سر به سوي آسمان بلند كرد، در حالي كه از ديده هايش چون مشك آب اشك روان بود.
    با صدايي بلند ادامه داد.
    (يا اسرع الحاسبين) و پروردگار را صدا زد:(يا ربّ،يا ربّ)
    مردمي كه دورش جمع شده بودند، تماشايش ميكردند و آمين ميگفتند.
    آقا تنها ماند. بقيه ادامه ي حج را اولويت قرار دادند. وصد افسوس كه هنوز هم دعوا بر سر اولويت هاست.

    موضوعات: براي خدا, براي همه, براي من, براي تو دوست  لینک ثابت



    [پنجشنبه 1397-05-04] [ 10:59:00 ب.ظ ]





      دعايي ديگر براي باران ميخواهيم.   ...

    آقای میانسال تازه به این شهر آمده بودو داشت در شهر قدم میزد.زیر چشمی به مردم شهر نگاه میکرد که پچ پچ هایشان را شنید. نزدیکتر رفت، مردم می گفتند:( از وقتی که آقای میانسال به شهرشان آمده خشکسالی را با خود آورده و خدا باران را ایشان گرفته است)
    آقا کمی ناراحت شد، مخالفان و مردم این شایعه را ساخته بودند.
    خبر به حاکم رسید و برایش سنگین تمام شد. آقا را فرا خواند و گفت:(باران نباریده ومردم در فشارند. کاش از خدا بخواهی تا باران رحمت را بر ما ببارد)
    آقا قبول کرد. حاکم پرسید:(چه زمانی؟)
    آقا گفتند:( روز دوشنبه چون پدر و پدربزرگم در خواب نویدش را داده اند. درآن روز باید به بیابان بروم و از خدا باران را طلب کنم).
    روز موعود فرا رسید. به بیابان رفتید، مردم هم بیرون آمدند و تماشایت میکردند.
    روی بلندی رفتید و دعای طلب باران را خواندید و از خدا خواستید که بارش باران پس از بازگشت مردم به خانه هایشان باشد، تا به زحمت نیافتند.
    همین قدر مهربان و رئوف هم.
    آسمان غرش کرد، ابرها هم آمدند. مردم که گمان کرده بودند، الان باران میبارد، تند تر حرکت کردند.
    آرامشان کردید و گفتید:(این ابرها برای اهالی سایر شهر ها هستند، مردم خدا را شکر کنید).
    نوبت به شهر قحطی زده رسید. گفتید:(برخیزیدو به خانه هایتان باز گردید، تا باران خیر از سوی خدا بر شما ببارد).

    مخالفان و مردم شهر پشیمان شدند و اینبار می گفتند:(کرامات خدا بر شما گوارا باد).
    هزاران سال گذشته حالا هم مردم این سرزمین دچار خشکسالی شده اند و نیاز به دعای شما دارد.
    مردم منتظرند تا برایشان رحمت وکرامات خدا را طلب کنی، بارانی ببارد و مسیل ها، برکه ها، بیابان ها پرشوند.
    پس دستانت را بالا ببر یا علی بن موسی الرضا… .

    #به_قلم_خودم

    موضوعات: براي خدا, براي همه, براي من, براي تو دوست  لینک ثابت



    [جمعه 1397-04-29] [ 10:56:00 ب.ظ ]





      خداوند زيباست.   ...

    خداوند زيباست و زيبايي را دوست دارد.
    زيبايي از قديم الايام براي قشر نسوان كه ما باشيم، مهم بوده و هست.
    از نقوش سنگي تخت جمشيد تا همين چند لحظه پيش كه من به آينه نگاه كردم.
    شنيده ها حاكي از اينست كه از چند دهه قبل خانمها سرخ آب و سفيد آب ميكردندو سرمه بر چشم مي كشيدند، گلابي بر روي رخت هايشان مي پاشيدند و دل از مجنون خويش مي بردند. آرايش موها هم به چهل گيس و فكل مو و حنا كردن ختم ميشد. صورت عروسان هم با انواع و اقسام پولك هاي برق برقي تزيين ميشد.
    مشاطه و شهلا خوشگله ي ديروز به پاني جون و صدف بيوتي و… تبديل شده است.
    امروزه زيبايي به افراط رسيده و از دستي به برو رو بردن ظاهر، به دست بردن به تركيب خلقت خداوند هم منجر ميشود.
    شلوغي آرايشگاه ها براي خوشگلاسيون،اپيلاسيون ، تغييرات فنداسيون صورت، آمبره و ميكرو پينگمنشن و… منبع سرشار درآمد است. متاسفانه گاهي اين زيبايي ها براي حظ و بهره ي عموم است و مجنون بيچاره فقط پول زيادي برايش خرج مي كند.
    روي خوشش همين داغي بازار آرايشگران است.
    امان و واي از نكات منفي كه نفوذ افكار انحرافي پايش به درون آرايشگاه ها هم باز شده است و چقدر. بد قدم است.
    چه بسيار گوش مفت كه براي اتلاف وقت خريدار حرفهاي نا مربوط مي شود.
    چند روز پيش بر حسب اتفاق وارد يكي از اين محفل ها شدم. بانوي محترمي خيلي زيبا اعتقاد به تناسخ را براي سايرين شرح مي داد و تاييد ديگران را دريافت ميكرد.
    از روي كنجكاوي به بحثشان ورود كردم و پاسخ مناسبي هم به او دادم.
    بنده ي خدا دست وپايش را گم كرد و سريع موضوعي ديگر مطرح كرد.
    به درستي كه افكار خام با اين لحن زيبا فريفته ميشوند.
    چه افسوس ها كه نخوردم، چقدر جاي ما در متن جامعه خاليست؟؟
    چشم هايي ظاهر بين كه فقط به صورت نگاه ميكنند، نه سيرت.
    خداوند زيبايي را دوست دارد در حد تعادل نه افراط …

    موضوعات: براي همه, براي من  لینک ثابت



     [ 10:19:00 ق.ظ ]





      بعضي از مادرها هميشه مهربان نيستند.   ...

     

    مادرها همیشه مهربان نیستند.مریم خانم خسته بود، روی زمین دراز کشید.دو دستش را زیر صورت گذاشت وخاطره ای از کودکی اش برایمان تعریف کرد.مریم:"پدرش راننده ی ماشین سنگین بود و بیشتر اوقات را بیرون از خانه سپری میکرد. 9بچه ی قدو نیم قد همراه مادرشان در خانه ای نسبتاً بزرگ زندگی میکردند. مادر برای فرار از خستگی از خانه بیرون میزدوبه خانه اقوام خود میرفت. دختر ها امور خانه را بر عهده داشتند. یکی جارو میکشید،دیگری آشپزخانه را مرتب میکرد.بچه ها لحظات بودن با پدر را بیشتر دوست داشتند". مریم میگفت:"پدرم همیشه دوست داشت جلوی در خانه آب وجارو شده باشد،.او برای جلب توجه پدرش همیشه این کار را بر عهده میگرفته و از سوی پدر چقدر مورد لطف قرار گرفته است".پدرم برعکس مادر دست ودلباز بود وهمیشه برای خانواده همه چیز فراهم بود. زمانی که پدر خانه نبود،مادر بدون اجازه از خوراکی های خانه برای خانواده ی خودمی برد و فرزندانش بی نصیب می ماندند. پدرکه بار قبل از سفر برگشت، کیسه ای بزرگ از پسته به همراه خود آورده بود. مادر بدون معطلی کیسه را از اوگرفت و آن را در انباری مخفی و کلیدش را دور از چشمان بچه ها پنهان کرد.مریم از کودکی خودش گفت:"که چقدر کنجکاو و تند و تیز بوده وبیشتر از بقیه مسائل را درک میکرده و آگاه بوده که کلید انباری کجاست. چند روز بعد که مادر طبق معمول از خانه بیرون رفت و کسی در خانه نبود.مریم و زرین خواهربزرگتر با ترس و لرز به سراغ پسته های داخل انباری رفتند. کیسه را باز کردند و مشتی از آن برداشتند. دستانشان کوچک بودو مقدار کمی پسته در آن جا میگرفت. برای اینکه پسته های بیشتری بخورند، مریم تصمیم گرفت که پسته ها را توی یکی کاسه های چینی قدیمی که مادر برای جهیزیه دختران کنار گذاشته بریزد. با کمک هم کاسه را از کارتون بیرون کشیدند.کاسه که پر شد، باهم به حیاط خانه رفتند.کنار باغچه نشسته و مشغول خوردن پسته ها شدند. خنده های ریز ریز و ذوق دخترکان فضای حیاط پر کرده بود".از خواهرانه هایشان گفت و چشمانش پر از اشک شد.زرین پرسید: “با پوسته ها چه کنیم؟؟ تا مادر متوجه نشود".زرین خواهر بزرگتربود، اما زرنگی و شیرین زبانی مریم را نداشت.نگاه مریم به چاه متروک کنار حیاط افتاد.مریم:"زرین زودتر بیا و پوسته ها را درون چاه بریز".در چاه را برداشت، زرین پوسته ها را ریخت.خیالشان کمی راحت شد که یکدفعه کاسه و کلید از دست زرین به داخل چاه افتاد. مریم فریاد بلندی سر زرین کشید"تو همیشه دست وپاچلفتی بودی".به هم نگاه کردند واشکشان سرازیرشد.هردو نگران از رفتار مادر بودند. به هم قول دادند، که مادر از ماجرا بویی نبرد.آن روز تمام شد. روز بعد مادرهرچه دنبال کلید گشت، پیدایش نکرد. زرین را صدا زد.در اعتراف گیری اولین نفری که کتک میخورد زرین بیچاره بود. چون زور وقدرت پسرها بیشتر بود، با آنها کاری نداشت.زرین کتکی حسابی خورد، باید با ظرف آب به عنوان غذا و جارو به اتاق پذیرایی میرفت. هر زمان که نظافت اتاق را تمام کرد در به رویش باز وتنبیه تمام میشد. تنبیه هر بار این بود.مریم دلش برای خواهرسوخت و نیمی ازحقیقت را به مادرگفت:"که کلید را او برداشته است".مادر هردویشان را به باد کتک گرفت. مادر نگران به سوی کوچه رفت.برای بیرون آوردن کلید به سراغ پسر همسایه رفت و از او کمک گرفت.پسر همسایه با طنابی بسته روی کمرش برای کمک آمد. مریم از پسر همسایه به خاطر فضولی هایش متنفر بود.کاظم طناب را به نرده ها بست و وارد چاه تاریک شد. نیمه ی راه بود که نفسش گرفت.مریم:"بچه بودیم و از سرفه های مداوم کاظم پسر همسایه ترسیده بودیم. چقدر بیرون چاه بر سر و صورت زدیم و گریه کردیم که کاظم مرد". مریم پیش خودش فکر کرد،چه دردسرهایی کشیده کلید، پسته،پوسته وکاسه حالا هم کاظم که مرده است. اصلاً بهتر که مرد از شرش راحت شدیم. اما نه خدا روشکر صدای غرغرهای کاظم که بلندشدنفس راحتی کشیدیم. پایین چاه رسیده بودو گفت:"همسایه کلیدها اینجاست،اما انگار کسی اینجا بوده و پسته هم خورده و پوسته ها را ریخته و یک کاسه هم شکسته است".فضولی اش دوباره گل کرده بود.ای وای همه چیز بر ملا شد. چهره مادر دیدنی بود.بالاخره کاظم با صورتی سرخ و کلیدی در دست از چاه خارج شد. مادر با شربت و انعام از او پذیرایی کرد.همین که کاظم رفت، مادر برای زدن ما آماده شد. مریم تیز و فرز از زیر دستان مادر فرار میکرد و این زرین بود که همیشه جور او را می کشید. مادرگاهی که زیاد عصبانی بود، بازوهایشان را گاز میگرفت. تا حرصش را خالی کند.بچه ها از مادر خیلی میترسیدند و جرات هم نداشتند که به پدر چیزی بگویند.مریم هنوز آرام دراز کشیده بودوخاطراتش رابرایمان تعریف میکرد. زنی 60ساله که مادری مهربان برای9بچه است. طعم خاطرات کودکی اش تلخ بود،اما آنها را با لبخندی بر لب برایمان تعریف کرد.چای تازه دم را آماده کردم تا خستگی از جانش برود. از جایش بلند شد، تا چای را بخورد.دراین حال میگفت:” هر بار که از گذشته میگوید، درد کهنه وجای دندانهای مادر را روی بازوانش حس میکند،مادرش را بخشیده وبرایش طلب آمرزش دارد".بعضی از مادرها همیشه مهربان نیستند.

    موضوعات: براي همه, براي من  لینک ثابت



     [ 10:12:00 ق.ظ ]





      چه شد كه چادر از سرم افتاد.   ...

     

    هو الستّار
    چی شد که چادری شدم؟
    اما نه من که چادری بودم. چی شد که چادر از سرم افتاد؟
    این رازی پنهان در زندگی جدید طلبگی ام است، افشای راز اینقدرها هم ساده نیست.
    خیلی قبل تر از زمان تکلیفم چادر مشکی سر میکردم. جنس پارچه اش را هم به یاد می آورم، پارچه ی کیفی بود.
    سال ها گذشت. من بیچاره در هفده هیجده سالگی تحت تاثیر فردی چادرم را کنار گذاشتم. توصیفی بهتر از بیچاره برای خودم پیدا نکردم.چه روزهای سرد و تلخی بود.
    همین حالا هم فکرش را که میکنم، سردی تمام وجودم را فرا میگیرد. وجدان درد عجیبی داشتم، اما خودم را به خیالی میزدم.
    به لطف خدا یا هر چیز دیگری تنها چیزی که کنار رفت، چادر بود.
    عفت وحیا را دو دستی نگه داشتم. تااینکه یک روز وجدان بر نفسم پیروز شد.دوباره خودم شده بودم. به بازار رفتم و یک چادر ملی خریدم.
    اما آنقدر نچسب بود، مثل کیسه ای با دو جای دست با اکراه بر سرمیکردم.
    دل را به دریا زدم ، به بزازی رفته و یک قواره چادر معمولی خریدم. برای دوخت به خیاط سپردم.
    چادرم که آماده شد، از ذوق سریع به سر انداختم.
    باور نمیکنید انگار یوسف گمگشته به کنعان وجودم بازگشته بود. احساسم قابل وصف نیست انگار دو بال در آورده بودم.
    چند سال بعد خداوند تاج طلبگی را هدیه ی این بازگشت قرار داد. طوری که چادرم عضوی از وجودم شد. تجربه این را به من آموخت که اگر عشق نباشد، چادر یک قواره پارچه مشکی ای بیش نیست.

    من هم یک از لاک جیغ تا خدا را به گونه ای دیگر تجربه کردم.
    #به_قلم_خودم
    #هفته_جهانی_حجاب_و_عفاف
    #چی_شد_چادری_شدم؟

    موضوعات: براي خدا, براي همه, براي من  لینک ثابت



    [دوشنبه 1397-04-25] [ 11:24:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.