می خواهم کمی در خیالاتم غرق شوم
و تو و خدای تو را مثل خودمان فرض کنم.
در عالم این خیال
خدای تو مثل ما کینه دارد.
اگر از بنده ای خطایی سر بزند
بی فاصله او را چنان ادب می کند
که عالمی برایش زار زار گریه کند.
برای این خدای خیالی فرقی نمی کند
بنده اش با سری کج شده از شرم بازگردد
طلبکار و سینه سپر برگردد
یا اصلاً باز نگردد و به راه کجش ادامه دهد.
در عالم خیال هم که در بارۀ این خدا می اندیشم
تنم می لرزد، وجودم وحشت می شود
و جز فرار به کار دیگری فکر نمی کنم.
? نگاه خیالم را کمی جا به جا می کنم
تا خدای دیگری را برایم ترسیم کند.
این خدا دیگر اهل کینه نیست
امّا خدای حساب و کتابداری است
که مو را از ماست بیرون می کشد.
حساب و کتابهایش هم
مثل حساب و کتابهای خود ماست.
یک کار خوب کنی، یک پاداش می گیری
یک کار بد کنی، چوب عِقابی می خورد به سرت.
در درگاه این خدا می شود پشیمان شد
امّا این خدا با پشیمانها چنان رفتار می کند
که گویی از چشمافتادگان درگاه اند.
با این خدا هم نمی توانم کنار بیایم.
اصلاً حرف زدن با این خدا سخت است.
من با آدمهای این چنینی هم نمی توانم حرف بزنم
خدا که این طور باشد
اصلاً به دلم نمی چسبد.
[شنبه 1396-11-07] [ 11:31:00 ب.ظ ]