? ?
در بنی اسرائیل، زاهدی بود که هفتاد سال در صومعه نشسته و خدا را عبادت می کرد. بعد از هفتاد سال به پیامبر آن زمان وحی شد که به زاهد بگو: نیکو روزگارت را به سر آوردی و عمرت را در عبادت من گذاشتی. من وعده دارم که به فضل و رحمت خویش تو را بیامرزم.
زاهد گفت: مرا به فضل خویش، به بهشت می رساند! پس آن هفتاد سال عبادت من، کجا به کارم خواهد آمد؟
خداوند، همان ساعت بر یک دندان وی دردی عظیم نهاد، که زاهد فرمادش بلند شد. او نزد پیامبر رفت و زاری نمود و شفا خواست.
به پیغمبر وحی رسید که: به زاهد بگو هفتاد ساله ات را بده، تا تو را شفا دهم!
زاهد گفت: رضا دادم، الان که نقد است مرا شفا بده و فردا مرا به دوزخ بفرست یا به بهشت.
فرمان آمد که: آن عبادت تو، همگی در مقابل یک درد دندان از دست رفت، دیگر اینجا جز فضل و رحمت من، چه می ماند؟!
? داستانهای کشف الاسرار، ص300
#داستان_راستان
[جمعه 1396-08-12] [ 01:50:00 ق.ظ ]